در جستجوی معنا

من انسانم و هیچ چیز انسانی برایم بیگانه نیست.
style="position:fixed;left:0px;top:0px;z-index:200;">

در جستجوی معنا

من انسانم و هیچ چیز انسانی برایم بیگانه نیست.

حرف که می زنی

۲۴
شهریور

بعضی وقتها عاشق میشی یا فکر می کنی عاشق شدی...

بعضی وقتها یکی رو دوست داری طوری که فکر زندگی بدون اون واست ناراحت کننده و غم انگیزه...بعضی وقتها هم دعا می کنی که خدا باهم بودنتون و بخواد...بعصی وقتها هم هر چی دعا کردی و از خدا خواستی خدا بهت میده ولی بعد که زمان می گذره..متوجه میشی فقط دوست داشتن کافی نیست..فقط کوتاه اومدن و به قول قدیمی ها نیم من شدن چاره کار نیست...وقتی علاقه مندی ها فرق داره، وقتی اهدافت تو زندگی با هم مسیرت متفاوته، وقتی شخصیتتون دو روی یک سکه است؛ هم و دوست دارید اما رنج می برید. طاقت ناراحتی همدیگه رو ندارید اما ناخواسته بهش آزار می رسونید...لا تبدیل لخلق الله

ای کاش همه چی با حرف زدن درست می شد...

  • هستی ...

امروز و به بدترین وجهی که بشه تصور کرد به بطالت گذروندم...متاسفانه صبح نمازم قضا شد و وقتی میرفتم سرکار از خودم عصبانی بودم که چرا خواب موندم..کار کردنم هم توام با بی حوصلگی بود و اون طور که باید نبود..ظهر در محلی که قرار هر روزمون با آقای همسر بود منتظرشون شدم و بعد از گذشت ۵ دقیقه که دیدم نیومدند یه زنگ به خونه زدم طبق معمول امیررضا گوشی رو برداشت بهش گفتم مگه بابا نیومده دنبال من و امیررضا گفت: نه..خوابیده

منم عصبانی شدم و گفتم چرا به من خبر ندادید که بی خود معطل نشم و گوشی رو قطع کردم..با عصبانیت خودم و به ایستگاه اتوبوس رساندم و راه افتادم به سمت خانه...اتوبوس اونقدر شلوغ بود که امکان رعایت فاصله اجتماعی نبود..‌

بالاخره با نیم ساعت تاخیر به خونه رسیدم ... دیدم همسر جلوی تلویزیون خوابه و شاید هم خودش و به خواب زده ..امیررضا هم داشت چای دم می کرد امید تا من و دید گفت مامان گرسنمه میشه واسم املت بپزی..گوجه نداشتیم پس با رب خانگی که تازه مامان واسم درست کرده بود املت و درست کردم امید اولین لقمه رو که خورد گفت من املت با رب دوست ندارم باید گوجه میریختی(حس چشایی امید خیلی قویه و همین باعث میشه حتی به تغییر ادویه غذا واکنش نشون بده و غذا نخوره چه برسه به کاری که من کردم)  

موقع صرف چای آقای همسر بیدار شدند اما من سلام نکردم و ایشون دوباره ترجیح داد بخوابه...

من و امیررضا دیگچه نذری مامان و که از جمعه شب تو یخچال بود خوردیم و امید هم یه بشقاب شله زرد...مامان یه ظرف خورش بادمجان برامون آورد گذاشتم روی میز و با بچه ها رفتیم خونه مامان...

بعد از دو ساعتی که اومدیم خونه خودمون دیدم آقای همسر بادمجان و خورده و زیر چشمی به من نگاه میکنه رفتم یه گوشه نشستم و با امید چراغ جادو بازی کردیم...

بعد از نماز امیررضا گفت مامان حوصله ام سر شده..خودم از او بی حوصلهتر بودم..امیررضا ساعت ۸/۳۰ رفت خوابید ..اقای همسر چای دم کرد و من رفتم تو آشپزخانه دیدم ۳ تا استکان چای تو سینی گذاشته چای رو آوردم و خودم شروع کردم با امید به درست کردن پازل...هیچ حرفی رد و بدل نشد..منم اصلا میل حرف زدن با همسر و ندارم....خوب جز املت افتضاحی که ظهر درست کردم دیگه دست به هیچ کاری تو خونه نزدم و الان آشپزخانه پر از ظرف کثیفه، لباسهایم و می خواستم بشویم واسه فردا که تو لباسشویی مونده، و نهار و شام درستی هم هیچ کداممان نخوردیم..

این بی حوصلگی و عصبانیت و افسردگی من برمی گرده به احساس بدی که روز جمعه پیدا کردم..روز جمعه مامان به رسم ۲۰ سال گذشته آش نذری و دیگچه باید می پخت به دلیل شرایط این روزها روضه برگزار نکردیم و مامان تصمیم گرفت نذریش و تو خانه باغی که بیرون شهر داریم  بپزه و از فامیل خواستیم با ظرف بیان و نذری ببرن..(بماند که خیلی از افراد فامیل اومدن که نذری ببرن ماندگار شدند و ما رو ایوان فرش پهن کردیم و سفره انداختیم و..) روز جمعه از ۶ صبح تا ۹ شب کار داشتیم و من حسابی خسته شدم به طوری که هر کس من و می دید می گفت فردا رو مرخصی بگیر استراحت کن..حالا با این همه کار و مهمان ناخوانده آقای همسر به خانه باغ کناری که از قضا متعلق به مادر ایشان هست رفتند و تا شب حتی برای صرف نذری پیش ما نیومدند و توجیهشون این بود که شلوغه و من راحت نیستم! این کار آقای همسر که تا به حال بارها تکرار شده حسابی من و دلخور کرده بود..شب که اومدم خونه با پیام دوستم مواجه شدم که تو گروه دوستان از من گله کرده بود که چند وقته غیرفعالم و شاید دوست ندارم باهاشون تعامل داشته باشم! همین پیام باعث شد ساعتها گریه کنم و روز شنبه با چشمهای ورم کرده و با خستگی زیاد رفتم به سمت اداره تو سرویس اومدم وبلاگ و چک کنم که با پست دردانه مواجه شدم (از رنجی که می بریم) و باز گریه کردم ..به تمام محدودیتهای جنسیتی که از کودکی تا الان باهاش مواجه شدم فکر کردم و گریه کردم...ظهر که آقای همسر آمد دنبالم جز سلام حرفی نزدم ...و امروز حدس میزدم که آقای همسر نیان دنبالم اما بازم به رسم هر روز منتظر شدم!

  • هستی ...

گوارای وجود

۱۸
شهریور

سرویس طلایی که خریده بودم و سرزنش های بابا و ناراحتیش باعث شده بود اصلا حتی یه بارم امتحانش نکنم...

پریشب که سرویس و خریدم  و فاکتور و دوباره نگاه کردم دیدم فاکتور مهر و امضاء نداره...دیروز دوباره رفتم پیش طلافروشه و ازش خواستم فاکتور و مهر و امضا کنه..البته اون آقا گفت چون سربرگ داره و آدرس و شماره تماس نیازی به مهر نیست اما به هر حال مهر و امضا کرد و داد دستم...

و دیگه از دیشب بی خیال اتفاقی که افتاده شدم..و با خودم‌گفتم اصلا همینه که هست...امروز صبح تو اداره همکارم گفت من متعجبم چرا قیمتی که تو فاکتور زده از قیمتی که بهت فروخته بیشتره؟! و حیف که این طلافروشها سر آدم کلاه میگذارند و کاری نمیشه کرد!!

خوب باز همکارم ماشه چکان و فشار داده بود و من تصمیم گرفتم اگر کلاه رفته سرم بی خیال موضوع نشم..می تونستم به اتحادیه شون شکایت کنم..تا لااقل واسه کسی تکرار نشه..

امروز بعدازظهر سرویس طلا رو با فاکتور برداشتم و بردم‌ پیش طلافروشی که نزدیک خونه است و تقریبا با انصاف..و قضیه رو واسش تعریف کردم...

خوب حساب و کتاب کرد و اولش گفت به عنوان طلای نو بهتون فروخته و به همین دلیل تو فاکتور قیمتی که اورده اجرت هم حساب شده(دلیل بالاتر بودن فاکتور نسبت به پولی که من پرداخته بودم) بهش گفتم من ۱۰ میلیون از چیزی که نوشته کمتر دادم..و طلافروش هم گفت اگر قصدت سرمایه گذاری بوده بهتر بود سکه یا طلای شکسته می خریدی تا مالیات نداشت و فقط سود کمی طلافروش بر می داشت..اما اگر قصدت این بوده که خودتم از طلا استفاده کنی کار خوبی کردی...

خوب خداروشکر طلا بدلی نبود...خداروشکر فاکتور کاملا درست بود..خداروشکر واقعا نگین و رو طلا حساب نکرده بود...

 الان خودم و قانع کردم که ۸ میلیون بابت دل خودم و اینکه یه مدت از این سرویس طلا استفاده کنم هزینه کردم که فدای سرم و به قول مامان گوارای وجود

  • هستی ...

استوکر

۱۷
شهریور

پنج شنبه شب این فیلم و دیدم...اصلا هم از فیلم خوشم نیومد...اما خوب یه جاهاییش باعث ترسم شد... نقش نیکول کیدمن توی این فیلم در حد دکور یا تزئینات منزل بود...

  • هستی ...

بابا سگرمه هاش توی هم بود بیا و ببین...حدس زدم از من ناراحته..

تا نشستم شروع کرد به دعوا کردن که چرا سرخود رفتی طلا گرفتی!

چرا به من نگفتی؟ طلا اصلا سود نداره و کلی ضرر میکنی..‌

باید زمین می گرفتی...چرا تنها رفتی؟ لااقل می گفتی تا از آشنا می خریدیم...شاید بهت بدلی انداختن!

گفتم بابا فاکتور داره...جایی که رفتم معتبر بود...ولی خوب اصلا گوشش به حرفهای من بدهکار نبود... خدایی هم خودم پشیمونم...عمرا جرات نکردم به بابا بگم که ۸ میلیون فقط پول سود و مالیات بوده..‌

خدا به خیر بگذرونی...

  • هستی ...

تقریبا دو هفته پیش یه وام گرفتم؛ وقتی تقاضای وام داده بودم تصمیمم بر این بود که توی بورس سرمایه گذاری کنم...خوب مشخصه در حال حاضر و با اوضاعی که بورس داره از سرمایه گذاری توی بورس منصرف شدم و از وقتی وام و گرفتم فکرم آشفته شده که حالا چه کنم که لااقل ضرر نکنم آخه مبلغ زیادی به صورت ماهیانه از حقوقم کم خواهد شد و عملا حقوقی واسم نمی مونه.. با توجه به افزایش قیمتها به صورت لحظه ای تصمیم گرفتم تمام پول و طلا بگیرم بازم بین سکه و طلا مستعمل مردد بودم و بالاخره تصمیم گرفتم طلا مستعمل بگیرم...

امروز از آقای همسر خواستم بیاد دنبالم و من و به بازار طلا که نزدیک محل کارم هست ببره...خوب من و رسوندن و خودشون تو ماشین موندن و پیاده نشدند...

از اینکه آقای همسر در تصمیم‌گیری‌های مالی کاملا خودش و کنار می کشه و حتی همراهی نمی کنه خیلی ناراحت شدم و احساس بدی به هم دست داد...به هر حال وارد پاساژ شدم اینقدر طلافروشی بود که نمی دونستم وارد کدوم بشم..طبقه اول و یه دور زدم و رفتم طبقه پایین..وارد اولین مغازه شدم و از فروشنده خواستم اگر طلا مستعمل دارند بهم نشون بدهند...(چندتا سرویس بهم نشون داد منم چون به قصد سرمایه گذاری می خواستم طلا بخرم اصلا خصوص مدلش سختگیر نبودم) خوب یکیش و انتخاب کردم و خواستم حساب کنند..طوری که حساب کردند تقریبا ۱۰ میلیون از پول طلا بیشتر باید می دادم یعنی طلا بدون اجرت اما سود و مالیات ۱۰ میلیون اضافه بر قیمت طلا با وزنش می شد ..من به فروشنده گفتم تصور من از طلای مستعمل این بود که سود مختصری برای شما داره و قیمت طلایی که می خرم به وزنش نزدیکه..به هرحال فروشنده گفت تخفیف می دهم و یهو ۲ میلیون تخفیف داد( اصلا از تخفیف ترسیدم با خودم گفتم معلوم نیست چقدر داره زیاد حساب می کنه) خوب با این تخفیف متوجه شدم طلا خریدن کار راحتی نیست...مغازه دوم فروشنده تنوعی در طلای مستعمل نداشت...مغازه سوم که وارد شدم فروشنده سرویسهای زیادی بهم نشون داد و یکیش قشنگ بود خوب یه عالمه واسم حساب کتاب کرد و بالاخره من سرویس و خریدم بازم حساب کردم بابت سرویسی که خریدم تقریبا ۸ میلیون پول مالیات و سود فروشنده دادم...از یه طرف فروشنده تو فاکتوری که بهم داده قیمت تمام شده رو ۱۰ میلیون بیشتر از پولی که دادم نوشت و گفت من بهتون تخفیف دادم و تو فاکتور این تخفیف و نمیارم...اینقدر الان‌گیج و سردرگمم و از طرفی ناراحت بابت ۸ میلیونی که اضافه تر از وزن طلا دادم که دست و دلم به هیچ کاری نمیره...

برادرم میگه کار خوبی کردی آخه تو طلا نداشتی؛ هیچ وقت علاقه ای به طلا نداشتم و الان فکر میکنم سرم یک‌کلاه گنده رفته...

 

  • هستی ...

بوی ماه مهر

۱۳
شهریور

دیگه کم کم بوی پاییز داره میاد..من خیلی پاییز و دوست دارم.. مخصوصا ابان ماه و به خاطر رنگهای قشنگش..

از وقتی یادم میاد اول مهر برام روز شیرینی بوده تا وقتی خودم محصل بودم دلم واسه حال و هوای مدرسه تنگ میشد و با شور و شوق از نیمه شهریور کتابهام و جلد می کردم و لباسهایم و آماده میذاشتم تا روز اول مرتب و اتو کشیده برم مدرسه...بعدها که امیررضا محصل شد شور و شوقم و با آماده کردن وسایل مدرسه امیررضا و لباس فرمش و جلد کردن کتاب و دفترش به اونم منتقل می کردم..با اینکه کارمندم همیشه روز اول مهر و مرخصی می گرفتم تا جشن بگیریم..خانوادگی صبحانه بخوریم و امیررضا رو از زیر قرآن رد کنم، نهار دلخواه امیررضا رو درست کنم و وقتی از مدرسه میاد خودم درب و واسش باز کنم..چای آماده باشه... از اینکه مهر می اومد و زندگی نظم پیدا می کرد خوشحال میشدم از اینکه شبها بلندتر میشد و بیشتر کنار هم بودیم..‌

حالا امسال قراره مدارس از ۱۵ شهریور بازگشایی بشه..من به جای  اینکه خوشحال باشم نگرانم که چطور امیررضا رو بذارم تو کلاس حضور داشته باشه..رفت و آمد چطور باشه..اگه خدای ناکرده بیمار بشه چه کنم...اگه ناقل بشه و به بقیه منتقل کنه چه کنم... 

امسال می خواستم امیدرضا رو مهد ثبت نام کنم...امیداوار بودم با مهد رفتن نظم خواب و بیداری امیدم درست بشه و دوباره بعد از ۴ سال زندگی یک سروسامان بگیره ...

همیشه دلم‌ می خواسته تو پاییز یک‌مسافرت به شمال داشته باشم تا بتونم حظ درختهای پاییزی رو ببرم...و هر سال موکول کردم به سال بعد ...امسال که کلا مسافرت باید فراموش بشه...خدا کنه فرصت بشه و بتونم پاییز شمال و ببینم..

 

 

  • هستی ...

پلتفرم

۱۳
شهریور

تقریبا دوماهه داداش کوچیکه سفارش می کرد این فیلم و ببینم و هر وقت من و میدید می پرسید فیلم‌ و دیدی و وقتی می گفتم نه باز سفارش می کرد.

بالاخره دیشب فرصتی شد فیلم و ببینم...ساعت ۱ فیلم تموم شد و من مات و مبهوت مونده بودم...چقدر فیلم غم انگیز و ترسناک بود و چقدر واقعی...

تا ۳ صبح خوابم نبرد صحنه های فیلم، مقایسه اش با زندگی واقعی و اینکه من چطور دارم رفتار می کنم...

 

 

  • هستی ...

بابل

۱۲
شهریور

فیلم خیلی قشنگی بود...مخصوصا قسمتهایی که مربوط به مراکش می شد و خیلی دوست داشتم..فکر میکنم فیلمی که دیدم سانسورش زیاد بود بنابراین مجبورم دوباره فیلم و ببینم.. یکی از شخصیتها کلا وسط فیلم ناپدید شد و زحمتی هم برای توضیح ناپدید شدنش ندادن، قسمت ژاپن هم مشخصا سانسور داشت...

 

  • هستی ...

امیررضا تقریبا ۴ سالش بود که دکتر واسش پنی سیلین ۶cc تجویز کرد و بعد از تزریق لباش ورم کرد و بدنش کهیر زد‌....

بعد از اون هر وقت بیمار میشد و دکتر بهش می گفت از آمپول که نمی ترسی؟ میگفت نمی ترسم اما به پنی سیلین حساسیت دارم و خیلی هم از این بابت خوشحال بود....

از اسفند ماه یک دندون امیررضا شروع کرد به درد گرفتن و من هم به خاطر شرایط سعی می کردم با درمانهای خانگی دردش و کم کنم تا وضعیت بهتر بشه و ببرمش دندون پزشکی...بالاخره چند روز پیش امیررضا گفت درد دندونم خیلی زیاده و هر طور شده بریم پیش دندانپزشک(استرس من بابت کرونا به امیررضا هم منتقل شده و او از همه بیشتر رعایت می کنه و از اسفند ماه تا الان فقط در صورت ضرورت خارج شده...موهاشم که گیس شده دیگه و من به شوخی گیسو صداش میزنم)

به هرحال از دندونپزشکم واسه امیررضا وقت گرفتم و با تجهیزات کامل روز سه شنبه رفتیم دندانپزشکی...اولین تجربه دندانپزشکی رفتن امیررضا بود...خوب  بالاجبار ماسک و درآورد و متاسفانه دندون عصب کشی لازم شده بود و عفونت هم داشت...دکتر کارهای درمانی رو انجام داد و آموکسی سیلین هم تجویز کرد و تاکید که دو هفته مصرف کنه بعد بیایید واسه بقیه کار...

روز چهارشنبه امیررضا گفت مامان کمی سرگیجه دارم و احساس نفس تنگی هم دارم.... گفتم عزیزم تو امکان نداره کرونا بگیری جایی نرفتیم و با کسی در تماس نبودی! گفت شاید تو دندانپزشکی گرفتم...منم گفتم خوب همه جا خوندم‌۲ تا ۵ روز طول می کشه شروع علایم‌... نه اینکه دیروز گرفته باشی و امروز نفس تنگی..‌بهش گفتم شاید اثرات بی حسی دندون بوده یا اضطراب داری یا ماکارونی خوردی معده ات سنگینه.‌..‌.اینا رو بهش گفتم اما قلب خودم ناآرام بود و دلم می لرزید....خدایا امیررضام 

موقع نوشیدن چای آقای همسر به امیررضا اشاره کرد و گفت چه لبهای بزرگی داره امیررضا انگار تزریق کرده...

شب هم امیررضا ساعت ۱۰ گفت سرگیجه ام زیاده و رفت خوابید...تا صبح دائم رفتم بالا سرش و تنفس و چک کردم...نگران بودم و دلواپس.‌‌..

ساعت ۶ صبح باید دارو می خورد بیدارش نکردم و ۹ که بیدار شد حالش خوب بود دیگه احساس تنگی نفس نداشت...ساعت ۲ آموکسی سیلین و خورد و تقریبا ۱۵ دقیقه بعدش متوجه نفس های بلندش شدم بهش گفتم باز احساس تنگی نفس داری گفت آره با سرگیجه...یهو خودش گفت مامان فکر میکنم کپسول و می خورم اینطوری میشم و من به لبهای امیررضا نگاه کردم که چقدر ورم کرده...

و مثل خانم شیرزاد(شقایق دهقان در ساختمان پزشکان) گفتم ا آره ا بله تو حساسیت داری حتما به پنی سیلین حساسیت داری به آموکسی سیلین هم حساسی خوب.... و خدا گوگل و از ما نگیره سریع چک کردم و دیدم تمام نشانه های حساسیت همون هایی هست که امیررضا داره ...خداروشکر کردم که متوجه شدیم نشانه ها از حساسیت به دارویه به کرونا....

من به دندانپزشک گفته بودم امیررضا به پنی سیلین حساسه با این وجود ایشون آموکسی سیلین تجویز کرد و هشداری هم در این مورد نداد!

 

 

 

 

  • هستی ...