در جستجوی معنا

من انسانم و هیچ چیز انسانی برایم بیگانه نیست.
style="position:fixed;left:0px;top:0px;z-index:200;">

در جستجوی معنا

من انسانم و هیچ چیز انسانی برایم بیگانه نیست.

۱۷ مطلب در ارديبهشت ۱۳۹۹ ثبت شده است

جاسمین غمگین

۳۰
ارديبهشت

تقریبا دو سال پیش دیده بودمش اما خیلی سرسری؛ طوری که نقاط عطف فیلم اصلا یادم نبود. امشب دوباره دیدمش و خوشم اومد.

داستان زنی هست که همسر یک مرد پولدار بوده و خیلی مرفه زندگی می کرده پس از یه سری اتفاقات مجبور میشه بیاد پیش خواهرش که زندگی محقری داره زندگی کنه....

برای من نادیده انگاری های جاسمین آشنا بود؛ خشم و احساس وابستگیش حتی عکس العمل بدون فکرش 

  • هستی ...

تلخی بی پایان

۳۰
ارديبهشت

خدایا خودت شاهد باش. 

خیلی بده که یکنفر خوب  بشناسدت میتونه آزارت بده، می تونه دلت و بسوزونه، میتونه دقیقا دست بذاره رو حساسیت هات و بعدش  یک کاری کنه که تو عذاب وجدان بگیری. 

از صبح این دیالوگ درباره الی تو مغزم می چرخه: یک‌پایان تلخ بهتر از یک تلخی بی پایانه...... اما شجاعت میخواد

 

  • هستی ...

کتابخوان

۳۰
ارديبهشت

خیلی وقت بود دوست داشتم این فیلم و ببینم؛ دیروز که فیلمهای هارد و مرتب میکردم دیدم دارمش و خیلی تعجب کردم تو پوشه ای بود که انتظارش و نداشتم به هر حال دیروز دیدمش..

اولین چیزی که تحت تاثیرم قرار داد تاثیر زمان بر چهره و اندام کیت وینسلت بود هنوز قشنگ بود اما اون جذابیت خیره کننده که تو تایتانیک داشت دیگه نبود..همچنین انتخاب بین اخلاق و وظیفه یا قانون. و این سوال که اگر من بودم چه می کردم؟!

چرا مایکل چیزی نگفت؟! چرا به ملاقاتش نرفت؟!

احتمالا دوباره فیلم و می بینم.

  • هستی ...

خیره به خورشید

۲۹
ارديبهشت

از سرکار که اومدم خونه دیدم امید هنوز بیداره یعنی از ۵ صبح که بیدار شد و دنبال باباش می گشت دیگه نخوابیده بود! یک کلوچه خورد و همینطور که داشت کارتن بچه رئیس و نگاه میکرد خوابش برد منم آهسته گذاشتمش تو اتاق. خواب امید یعنی یه عالمه وقت آزاد. رفتم پیش مامان یه سلام بکنم و بیام سر فیلمهای هارد، مامان داشت قرآن میخوند نشستم پیشش و گفتم چه خبر؟ و مامان ۲ ساعت حرف زد از تعجب خنده ام گرفته بود مامان اصلا آدم پرحرفی نیست اما امروز یه ریز حرف زد از خاله و بابا و دایی و داداشم و ...و جالب اینکه اصلا نظری از من نمی خواست فقط حرف میزد خوب منم گوش دادم دیگه...داشتم میومدم بالا که گفت درست حسابی غذا بخور می ترسم بمیری؟! منم گفتم اگه بمیرم طفلک بچه هام از کجا بخورن؟(و همون موقع داستانی که آقاگل تو وبلاگش اورده بود یادم اومد با این مضمون که خدا روزی هیچ کدوم از بنده هاش و فراموش نمی کنه) باز هم به فکر افتادم برای همین مختصری که دارم با یه وکیل صحبت کنم..

مامان در مورد یکی از آشنایان گفت که دختر نوجوانش یهویی و بدون هیچ پیش زمینه چند روزه رفته تو کما... انشاء الله خدا کمکشان کنه و حال دخترشان خوب بشه.. این اتفاق ها من و خیلی می ترسونه، این پیش بینی ناپذیر بودن زندگی، این بلاهای ناگهانی... خدایا از این امتحانهای سخت تو زندگی من قرار نده..

 

 

  • هستی ...

سردرگمی

۲۹
ارديبهشت

فکر کنم کتاب آدمکش کور بود که یه جایی نوشته بود تنها وقتی حقیقت و می نویسی که مطمئن باشی کسی اون مطلب و نمی خونه چون اگر بدونی قراره کسی اون و بخونه شروع میکنی به توجیه کردن خودت تا از قضاوت دیگران در امان باشی. البته چیزی که یادمه این بود.

دلم نمی خواد اینجا خودم و سانسور کنم خدا کنه بتونم.

خیلی سردرگمم و فکر میکنم باید کاری بکنم اما نمی دونم راه درست چیه؟ زندگیم با زندگی کسی گره خورده که خیلی باهم متفاوتیم. ناراحتیش عذابم میده با تمام قلبم ناراحتیش  و احساسش و حس میکنم اما کاری که لازمه رو انجام نمی ده و من فقط بهش نگاه میکنم..می دونم دلش تغییر میخواد اما اینکه حرکتی نمی کنه زجرآوره...و  دیگران وااای که حرفهایشان فقط غمت و زیادتر میکنه و نیش و کنایه هاشون جز اینکه دلسردترت کنه اثری نداره...

خدایا کمکم کن که من با حرف هام تو دل کسی غم نذارم.

  • هستی ...

از دوست داشتنی ها

۲۸
ارديبهشت

 

نمی دونم از کی ولی خیلی وقته دلم یک کتابخونه دنج میخواد همیشه فیلمهای انگلیسی کلاسیک رو که می دیدم از اینکه می رفتن تو اتاق کتابخونه و کتاب می خوندن حظ میکردم الان یادم اومد تو رمان بربادرفته هم رت باتلر رفته بود تو کتابخانه منزل آقای ویلکز که مزاحم کسی نباشه... همیشه دلم خواسته یه خونه داشته باشم با یه اتاق که همه دیوارهایش تا سقف کتاب داشته باشه با یک صندلی راحت که بنشینم کتاب بخونم حالا یه میز کوچولو هم کنار صندلی باشه خوبه شاید بخوام فنجان(البته من لیوان استفاده میکنم) چای رو بزارم روش.

چای،قهوه،نسکافه جزو نوشیدنی های مورد علاقه منه اگر محیط ساکت باشه و خودم تنها باشم و وقتم داشته باشم کیف میکنم یک چای بریزم واسه خودم و با لذت بنوشم. اولین بار خونه آقا(پدربزرگ مادریم) قهوه خوردم بچه بودم و هنوز بو و طعم اون قهوه تو دهنمه از همون موقع عاشق بوی قهوه شدم. 

دوچرخه سواری: بچگی تو حیاط خونه که زیادم بزرگ نبود و دائم باید دور میزدم که به دیوار نخورم با دوچرخه داداشم دوچرخه سواری رو یاد گرفتم کلی هم زخمی شدم و هیچوقت بیرون از خونه دوچرخه سوار نشده بودم(نمی شد) چندسال پیش که دوچرخه امیررضا رو برده بودیم باغ مامان، به اصرار همسر سوار شدم و بلد نبودم نمی تونستم تعادل و حفظ کنم ولی زود یادم اومد و وااای تا شب دوچرخه سواری کردم اینقدر هیجان انگیز بود که هنوز لذتش یادم مونده و تا امروز دیگه دوچرخه سوار نشدم الان تصمیم گرفتم این دفعه رفتیم باغ حتما دوچرخه رو ببریم.(خیلی دوست داشتم میشد آزادانه همه جا دوچرخه سوار شم)

تئاتر و سینما: دو سه بار بیشتر تئاتر نرفتم اما همون و هم خیلی دوست داشتم، سینما هم که هر وقت تعریف فیلمی رو می شنیدم از ادمهایی که سلیقه مون نزدیکه و یا فیلمی جایزه می گرفت سعی ام بر این بوده که فیلم و تو سینما ببینم. از اینکه یه جا بشینیم و فقط فیلم ببینی لذت میبرم. تو خونه هر چقدرم شرایط و فراهم کنی باز یه چی میشه که حواست از فیلم پرت میشه و..

پیاده روی تو فصل بهار تو طبیعت البته فصل پاییزم خیلی دوست دارم با رنگهای قشنگش

پنجره: در حال حاضر  من چشم اندازی که از پنجره خونه میبینم و خیلی دوست دارم آسمون و کوه و پرنده ها. و کلا پنجره برام مهمه اولین کاری که روزهایی که حالم خوبه میکنم اینه که پرده رو بزنم کنار تا نور بپاشه تو خونه. و همیشه دلم از این پنجره های قدیمی با شیشه های رنگی رنگی خواسته با قاب منبت کاری دورش...

سفر: سفر رفتن و دوست دارم اما چون تو مسافرت معمولا وظیفه خوشحالی بقیه رو به دوش می کشم و دلم میخواد به همه خوش بگذره به خودم کمی سخت میگذره، دوست دارم مسافرت که میریم من مسئول چیزی نباشم البته جزو خصوصیت شخصیتیمه که برنامه ریزی میکنم و مسئولیتش و یه عهده میگیرم.

فعلا همین ها میاد تو ذهنم شاید بعدا اضافه شد.

 

 

 

  • هستی ...

شب قدر سوم

۲۸
ارديبهشت
برای نمایش مطلب باید رمز عبور را وارد کنید
  • ۲۸ ارديبهشت ۹۹ ، ۰۱:۵۱
  • ۳۶ نمایش
  • هستی ...

روزمرگی ها

۲۶
ارديبهشت

خیلی هوا خوبه. رو تراس نشستم و نفس می کشم البته سوالات پی در پی امیدم پس زمینه وجود داره. کوه جلوی خونمون مثل هر روز بهار پر از آدمهاییه  که دارند از کوه بالا میروند بعضی ها هم بادبادک هوا کردند. الان عصر جمعه است ولی من اصلا حال و هوای عصر جمعه رو ندارم شاید وضعیتی کرونایی این روزها و اینکه روزدرمیون سرکار میرم در این احساسم بی تاثیر نباشه. خدایی روز در میان سرکار رفتن خیلی خوبه هم به کارهای اداره میرسم هم کارهای خونه و هم زیاد خسته نمیشم...ولی با این وجود از صمیم قلبم آرزو میکنم‌ وضعیت سفید بشه و این ویروس دست از سر انسانها برداره.

دلم گرفته است؛ حیفم میاد به خاطر روزهایی که میگذره روزهایی که تکرار نشدنی اند...

چند روزه دارم فیلمهای هارد و میبینم و بهشون نظم میدهم.امروز فیلم دشمن مردم و دیدم انتظار بیشتری از این فیلم داشتم، بازی جانی دپ و دوست داشتم و در حین فیلم فکر میکردم بعضی ها چه زندگی هیجان‌انگیزی برای خودشون انتخاب میکنند.. 

 

  • هستی ...

بچه رئیس

۲۵
ارديبهشت

میگم اسباب بازیهات و جمع کن

میگه نمی خوام.

میگم چرا؟میگه چون دوست ندارم.

میگم تو که پسر خوبی باید بعد بازی اسباب بازیهات و جمع کنی اصلا توجه نمیکنه؟ یک جلد سی دی کارتون باب اسفنجی میاره، میگه اسم اینا چیه(عکس ۲۸ قسمت باب اسفنجی)

میگم اول برو اسباب بازیهات و جمع کن بعد اسم ها رو واست میخونم میگه اول بخون بعد جمع میکنم میگم قول میدی میگه آره...

میگم خوب حالا جمع  کن میخنده و میگه نه!!!

هرکار میکنم در برابرش قاطعیت داشته باشم نمیشه!! از قلدریش خندهام میگیره. از طرفی نگران نحوه تربیتش هستم. خیلی با برادرش متفاوته و قانع کردنش سخته... باید کتابهام و دوره کنم.

الان بعد از این همه اصرار من به جمع کردن اسباببازی هاش اومده میگه اصلا میخوام ظرفها رو بشویم و صندلی و برده جلوی سینک...

 

 

  • هستی ...

اولین شب قدر ۹۹

۲۳
ارديبهشت
برای نمایش مطلب باید رمز عبور را وارد کنید
  • ۲۳ ارديبهشت ۹۹ ، ۲۳:۵۲
  • ۴۷ نمایش
  • هستی ...