در جستجوی معنا

من انسانم و هیچ چیز انسانی برایم بیگانه نیست.
style="position:fixed;left:0px;top:0px;z-index:200;">

در جستجوی معنا

من انسانم و هیچ چیز انسانی برایم بیگانه نیست.

۲۰ مطلب در خرداد ۱۳۹۹ ثبت شده است

خاطره۷

۳۱
خرداد

بچه بودم تو سنین دبستان.. یادمه تابستون بود و به خونه ییلاقی پدربزرگم تو روستا رفته بودیم، با دخترخاله ام که یکسال از من بزرگتر بود رفته بودیم کنار استخر وسط روستا(استخر طبیعی و بکریه و دورادورش پر از درخته) دیدیم یه لنگه درب چوبی کنار استخر افتاده یهو دوتایی باهم گفتیم کرجی ( اون موقع ها کارتون هاکل بری فین پخش میشد) با تلاش فراوان اون لنگه در و انداختیم تو استخر و یه چوبم به عنوان پارو برداشتیم و دوتایی پریدیم روش... جالبه تا وسطهای استخر باهاش رفتیم اما یهو داشت تو آب فرو میرفت و ما با تعجب که چرا رو آب نمی مونه و داریم غرق میشیم شروع کردیم به جیغ کشیدن ... یک چوپان بنده خدا اومد وسط استخر و دوتاییمون و بغل کرد و از استخر آورد بیرون... ما دوتا تا ظهر تو آفتاب نشستیم تا خشک شیم بعدشم برگشتیم خونه و انگار نه انگار که شاید غرق می‌شدیم!

یه بار دیگه بازم‌ تابستون و اینبار تو روستای پدری، با برادرم و دخترعمو و پسر عموم که همگی همسن‌ و سال بودیم(همه زیر ۱۰ سال) صبح زود بعد از صبحانه از خونه مادربزرگم زدیم بیرون...خیلی راه رفتیم یه جا رسیدیم کوهها و تپههایی داشت که اصلا ندیده بودیم و یک استخر.. اول همگی شروع کردیم‌از کوه بالا رفتن من و برادر و دخترعمویم راه آسون و انتخاب کردیم از جاییکه هموارتر بود رفتیم بالا و همونجا نشستیم پسر عموم از یک مسیر سخت داشت میومد بالا نزدیک بالای کوه(اون‌موقع برامون کوه بود اما احتمالا الان تپه است)سر خورد و داشت میافتاد با یک دست به سنگ آویزان شده بود و کمک‌ میخواست من روسری داشتم انداختم سمتش و با بقیه بچه ها اون و بالا کشیدیم.. حالا بماند چندبار نزدیک بود سه تاییمون پرت شیم پایین و تمام بدن‌ پسرعمویم زخم و زیلی  شده بود... بعد از این کوهنوردی رفتیم رو لبه استخر نشستیم پاهامون و میزدیم تو آب، تصمیم‌گرفتیم بریم تو استخر آب بازی(هیچ تصوری از عمقش نداشتیم) که با این فکر که برگردیم لباس برداریم تا بعد از آب بازی لباسامون و عوض کنیم منصرف شدیم و برگشتیم.. مامانهامون اصلا نپرسیدند کجا بودید؟ چرا خاکی شدید؟ یا خیال دارید چه کنید؟ لباس که برداشتیم کنجکاو شدند و گفتند می خواهید چه کنید وقتی مشخصات استخر و دادیم گفتند اون استخر خیلی عمیقه و چند هفته قبلتر یک پسر جوان اونجا غرق شده! (فقط بهمون اطلاع دادند حتی تهدید نکردند که دیگه تنها اونجا نرویم!)

 

الان که خودم مادر شدم از نوع رفتار اون موقع مادرم خیلی متعجبم آخه مگه میشه ... چطوری چندتا بچه باهم تنها بیرون میرفتند و اصلا نگران نمی شدند !

 

 

 

  • هستی ...

کنتاکتی

۳۰
خرداد

روزهای اول بود که ازدواج کرده بودم برادرشوهرم گفت میدونی ما به (ه)میگیم کنتاکتی! گفتم یعنی چی؟ گفت یهو از کوره در میره و کنتاکت میزنه...

سالها از ازدواج ما میگذره و کمتر شده که در برابر من از کوره در بره شاید چون تحمل عواقبش و نداره(مسلما منم متقابلا از کوره در میروم و بعد یک هفته قهر و سکوت در پیش داریم)

اما طفلک بچه ها مخصوصا امیررضا که مورد کنتاکت پدرش قرار میگیره و خوب چون احترام پدرش واجبه در برابرش سکوت میکنه... مثلا امروز ( ه) دقیقا وسط سریالی که امیررضا خیلی دوستش داره ازش خواست بیاد و سر یک سیم و بگیره(سعی داشت اسباب بازی امید و درست کنه) و نمی دونم چی شد که یهو داد زد عرضه نداری یک سیم و درست بگیری و پشت بندش کلی بدوبیراه...

امیررضا رفت اتاقش و ..اینطور مواقع من صدبار بیشتر از امیررضا ناراحت میشم و با خودم فکر میکنم چه چیزی اونقدر مهمه که به خاطرش هر چی از دهنت در میاد به یک بچه بگی... 

به امیررضا میگم پدرت هزاران خوبی داره و این بدی جزو خصوصیات اخلاقیشه یهو عصبانی میشه، سعی کن حرف هاش و به خودت نگیری..

همین خصوصیتی که برادر شوهرم با خنده بهش اشاره میکرد خیلی وقتها آرامش و شادی روزهامون و خراب میکنه :( 

 

  • هستی ...

فیلم ۱۹۱۷

۲۸
خرداد

کلا به فیلمهایی که در صحنه نبرد می گذرند علاقه ای ندارم؛ مخصوصا صحنه های کشتار و خونریزی و قطع شدن دست و پا که برایم خیلی ناراحت کننده است.

قبلا فیلم نجات سرباز رایان و دیده بودم و با اینکه فیلمهای این مدلی رو دوست ندارم قبول دارم فیلم قشنگی بود و ارزش یک بار دیدن و داره...

این فیلم و چند وقت قبل تو برنامه دورهمی آقای مدیری یک اسمی ازش برد و منم تصمیم گرفتم فیلم و ببینم و امروز با امیررضا  نشستیم پای فیلم...

من که زیاد خوشم نیومد تقریبا مثل نجات سرباز رایان بود اما بالعکس تو فیلم نجات سرباز رایان یک گروه ماموریت پیدا می کنند که یکنفر و نجات بدهند و در این فیلم دو نفر ماموریت دارند ۱۶۰۰ نفر و نجات بدهند تازه قصه و صحنه های نجات سرباز رایان قشنگتر و هیجان‌انگیزتر بود.

  • هستی ...

خاطره ۶

۲۵
خرداد

کلاس سوم دبستان بودم و معلممان گفته بود یک‌ کاردستی درست کنیم و بیاریم مدرسه. رفتم خونه و به مامان گفتم‌ کاردستی باید درست کنیم مامانم هم گفت کاری نداره برات یک جوجه تیغی درست میکنم... یک سیب زمینی رو داد به من با یه عالمه تخمه آفتاب گردون... من طبق چیزی که مامان گفت تخمه ها رو فرو کردم تو سیب زمینی و ای بدک نشد بعد همون و گذاشتم تو کیفم. 

فردا صبح سر کلاس همه کاردستی هاشون و گذاشتند رو میز...تازه فهمیدم کاردستی یعنی چی.. چقدر هنرمند بودند و چه چیزهای قشنگی درست کرده بودند...منم با خجالت کاردستی و آوردم بیرون و واای کلا یه سیب زمینی زخمی تو کیفم بود با یه عالمه تخمه که ریخته بود بین کتابهام...

یادم نمیاد دیگه کاردستی درست کرده باشم؛ و کم کم به این باور رسیدم که به هیچ عنوان آدم هنرمندی نیستم و بهتره بیشتر به چیزی بپردازم که بهش علاقه دارم درس و کتاب.

بزرگتر که شدم مامانم به من قلاب بافی یاد داد و اونقدر توش ماهر شدم که یه بلوز و دامن برای خودم بافتم بعدش هم من و کلاس خیاطی ثبت نام کرد که یکماه تونستم اون کلاس و تحمل کنم ... اما به نظرم کاردستی درست کردن یه چیز دیگه است اینکه بتونی با خلاقیت و دقت و ظرافت یه چیزی درست کنی که وقتی بچه میبره اون و مدرسه احساس غرور کنه خیلی مهمه.. 

  • هستی ...

خاطره ۵

۲۱
خرداد

تابستان همون سالی که قرار بود برم مدرسه خونه جدید خریدیم و نقل مکان کردیم به خونه جدید.. قبل از اثاث کشی منم با مامان و بابا رفتم خونه جدید و ببینم و چون خانم صاحبخونه قبلی تو خونه آرایشگاه داشت کل زیرزمین رو آینه زده بود و صندلی چیده بود نورشم عالی بود(شب رفته بودیم خونه رو ببینیم) من فکر می کردم خونه با اثاث می فروشند و خیلی به نظرم قشنگ بود.. این خونه  به نسبت خونه قبلی خیلی بزرگتر بود یه بهارخواب بزرگ داشت و حیاطشم بزرگ بود... ۱۳ سال تو این خونه زندگی کردیم و بیشتر خاطرات کودکیم با این خونه است وقتی این خونه رو فروختیم و اومدیم به خونه ای که الان پدر و مادرم ساکن؛ با اینکه فروش خونه به اصرار من بود کلی گریه کردم‌و دلتنگ خونه بودم..صاحبخونه سابق ۳ ماه فرصت داشتند تا خونه رو تخلیه کنند بنابراین ما وسایلمون و طبقه بالا چیدیم و اون خانواده طبقه پایین بودند و من منتظر بودم اینا زودتر تخلیه کنند و اون زیرزمین قشنگ و پرآیینه مال خودمون بشه و وقتی رفتند کلی تعجب کردم که آیینه ها، لوسترها،و صندلی ها رو برده بودند و دیگه زیرزمین اصلا قشنگ نبود..

اولین دوستانی که تو محل جدید پیدا کردم دو تا خواهر بودند که یکی شون همسن من بود و یکی دیگه همسن برادرم (۲ سال کوچکتر از من) خوب اون موقع ها میلان(از کوچه بزرگتر و از خیابون کوچکتر) ما خاکی بود خونه ما چهارمین خونه از سر میلان بود و خونه اون دوتا دختر که اون‌که همسن‌من بود همنام من هم بود آخر میلان بود روبروی خونه اونها یک محوطه بزرگ خالی بود که پر بود از گل و سبزه خودرو... عصرها همه بچه های میلان که تعدادشان هم زیاد بود اونجا بازی می کردند.. چیزی که برام در مورد دوستان جدیدم عجیب بود که این دوتا از وقتی دیده بودمشون  چادر به سرشان چسبیده بود نمی فهمیدم چطور یه ذره هم چادرشون عقب نمیره (بعدها متوجه شدم چادره کش داشته)در صورتی که من سرلخت میومدم بیرون! روز دوم آشناییمون ازشون پرسیدم چرا چادر سرتون میکنید و خواهر بزرگه به من جواب داد که دخترها باید چادر بپوشند و من گفتم از ۹ سالگی باید چادر بپوشیم... یکی از پسرهای محل که حرفهای ما رو شنیده بود به من گفت اینا کچلن! و خواهر کوچکه پرید که پسره رو بزنه و من بهتم زده بود که مگه میشه دخترها کچل باشن؟! و در یک حرکت چادر دوستم و از سرش کشیدم ... انگار مادرشون موهاشون و تراشیده بود که پرپشت تر دربیاد کچلی دوستم باعث شد متوجه نشم چقدر این دختر قشنگه.. تقریبا تمام روزهای زندگیم توی اون خونه ما هم و می دیدیم، هر روز به خونه ما میومد و ساعتها باهم بازی می کردیم و حرف میزدیم مگر روزهایی که باهم دعوامون میشد و قهر میکردیم که البته زود مامانامون ما رو باهم آشتی می دادند؛ بزرگتر که شدیم به هم دست خواهری دادیم(از تو فیلم یاد گرفته بودیم) و رسما هم و خواهر می دونستیم. دوست من و تمام افراد فامیلم می شناختند و بعضی وقتها حتی تو مهمونی های فامیلی ما هم میومد... الان که به احساساتم فکر میکنم همیشه احساسات دوگانه ای نسبت بهش داشتم تا وقتی خودمون بودیم بهش علاقه داشتم و خواهرم بود ولی وقتی پیش بقیه بودیم یک حس حسادت به زیبایی زیاد اون در خودم احساس میکردم من به هیچ عنوان دختر زشتی نبودم اما در کنار اون خیلی معمولی بودم و همه از زیبایی او تعریف می کردند.. من دختر درسخوانی بودم و این موضوع باعث افتخار مادرم بود یادمه سوم راهنمایی بودم امتحانها رو داده بودیم و من نگران امتحان علوم بودم(من از اونایی بودم که بعد از امتحان میگفتم خراب کردم و نمره ام‌میشد ۱۹) روی بهارخواب نشسته بودم و فکر میکردم اگر تجدید بشم چی؟؟ مامانم‌با مهربونی به من نزدیک شد و گفت از چی ناراحتی و اگر چیزی شده باید به من بگی منم نگرانیم و از نمره امتحان علوم‌ گفتم:( برخورد مامانم معرکه بود اول که کلی دعوام کرد که چرا درس نخواندی که الان نگران باشی بعد هم به من‌گفت اگر  (ز ا) درس نمی خونه اهمیتی نداره چون اینقدر خوشگله که حتما ازدواج خوبی خواهد داشت اما تو باید درس بخونی تا به جایی برسی... اون موقع برای اولین بار با خودم فکر کردم دختر قشنگی نیستم و این مقایسه خیلی برام دردآور بود... شاید حسادتم و حس دوگانه عشق و نفرتم به دوستم از همین جا شروع شد بعدها متوجه تفاوت رفتار پسرهای فامیلمان با او میشدم و حس بدی بهش پیدا میکردم و... سال سوم راهنمایی اون‌مردود شد و سال اول دبیرستان دوستان جدیدی پیدا کرد که باهاشون تو ساعات مدرسه میرفت پارک و... کارهایی میکرد که به هیچ عنوان از نظر من درست نبود و تو اون دوره خلاف عرف بود ولی همه اش و موبه مو واسم تعریف می کرد از دوست پسرهایی که داشت از حرفهایی که بهش زده بودند و ..‌ یه روز نمی دونم چی شد که در مورد کارهای خلاف دوستم به مامانم گفتم و مامانم هم با اینکه قول داده بود حرف هام پیشش بمونه صلاح دیده بود به مامان دوستم همه چیز و بگه....

از همون روز تا یکسال بعد با من قهر کرد و دیگه خونمون نیومد... حرف های مامان باعث شده بود خانواده اش تعقیبش کنند بعد به خونه دوست‌پسرش بروند و اجباری اون دو تا رو عقد کنند... سال آخر دبیرستان بودم که بی مقدمه اومد خونمون‌ و آشتی کردیم و باز رابطه مون ادامه پیدا کرد تو مراسم عقدکنان من حضور فعال داشت و من هم تو عروسی اون بودم، دیگه با فروش اون خونه و نقل مکان به محل جدید رابطه ما کم و کمتر شد و من هم از این کمتر شدن رابطه خوشحال بودم ! هر از گاهی به من زنگ میزد و در جریان زندگیش بودم اینکه بچه دار شد و بعد از همسرش جدا شد.. اینکه دوباره ازدواج کرد و .. انشاء الله که الان زندگی خوبی داشته باشه... الان نزدیک۳ ساله که هیچ خبری ازش ندارم، حضورش توی زندگیم‌تاثیر زیادی تو شخصیتم گذاشت و الان وقتی بعضی از نگرانی ها یا ترس هام و بررسی میکنم ردپایی ازش میبینم...

  • هستی ...

اولویت مادری

۲۰
خرداد

تا الان همکارهایی داشتم که یا مجرد بودند و یا بچه نداشتند بنابراین من پرمشغله تر از اونا بودم و اونا معمولا من و تحسین می کردند که میتونم به تمام کارها برسم و حواسم به نیازهای خانواده ام هم هست و... امسال با فرد جدیدی همکار شدم که متاهل هست و دارای فرزند، شرایط خاصی در زندگی داره که به مراتب از من پرمشغله تره؛ اینقدر کار داره که هیچ وقت آزادی برای خودش نداره، از من ۸ سال کوچکتره و اینقدر تو رسیدگی به خانواده اش سنگ تموم می ذاره که بهش غبطه می خورم. با برنامه کار میکنه و از کوچکترین وقتی که داره استفاده مطلوب میبره... امروز من سر اینکه امیدرضا کم غذا میخوره و بیشتر ترجیح میده سالاد و میوه بخوره ابراز ناراحتی می کردم که توضیح داد که چه غذاهای متنوعی برای بچه اش درست میکنه و چقدر سعی میکنه کیفیت غذا بالا باشه که اگر بچه کمی ازش میخوره به جاش قوت لازم و داشته باشه...و من هیچ کدوم از این کارها رو انجام نمی دادم، انتظار دارم بچه ها غذاهای معمول سفره رو بخورند و فقط غر میزنم که این بچه چرا غذا  نمی خوره.. 

تصمیم گرفتم از این به بعد غذای بچه ها اولویت اول کارهام باشه. فکر میکنم چون مادرم مهمترین وظیفه ام تدارک شرایط مناسب برای رشد و سلامت بچه هاست.

همیشه دوستانم و همکاران سابق و حتی اقوام به من می گفتند چطور به این همه کار میرسی! اما امروز بالاخره برای اولین بار یکنفر از من پرسید پس شما تو خونه چه می کنید؟؟ و من احساس کردم هیچ کار مهمی نمی کنم وقتی اولویتهام و درست تشخیص ندادم:(

 

  • هستی ...

اسب سفید

۱۷
خرداد

خوبی تکرار سریال جومونگ برای ما این بود که امیدرضا که تا به حال این سریال و ندیده الان بسیار علاقه مند به این سریال شده و دو بار در روز می شینه پای سریال؛ بعدشم شروع میکنه به شمشیر بازی و تیراندازی با چشمان بسته :) 

امروز حین دیدن سریال به من میگه مامان میشه برای من یک اسب واقعی بخری؟

- آره عزیزم بزرگتر بشی میخرم برات

- پس اسب سفید بخر که روش می شینم لباسهایم کثیف نشه ....

  • هستی ...

خاطره۴

۱۵
خرداد

روز اول مهر با خوشحالی لباس پوشیدم و به همراه مامان رفتم مدرسه، توی مسیر بچه هایی رو می دیدم که گریه میکنند و مادرشون کشان کشان می بردنشون  مدرسه و تعجب می کردم که اینا چرا گریه می کنند!! مدرسه خیلی شلوغ بود پر از مامانها و بچه ها، ناظم مدرسه به همه گفت توی صف بایستند و به مامانها گفت بروند خونه هاشون، معلم ها میومدن سر صف و یکی یکی اسم بچه ها رو می خوندن، اسم هرکس و که میخوندن باید میرفت کنار معلم‌ می ایستاد و بعد که تمام لیست خونده میشد میرفتن سر کلاسهایشان. همه معلم های کلاس اول اومدن و اسمها رو خوندن اما اسم من و کسی نخواند! مثل من خیلی ها بودن که تو حیاط منتظر مونده بودند.. ناظم اومد و گفت اسم هرکس و نخواندیم شیفت ظهر بیاد و الان برگردید خونه هاتون. منم با ناراحتی برگشتم خونه و به مامان گفتم من باید ظهر برم مدرسه... ظهر که شد باز با علاقه لباسهایم و پوشیدم و این دفعه تنها راهی مدرسه شدم با خودم فکر می کردم حتما تا الان مدرسه خلوت شده اما وقتی رسیدم مدرسه دیدم از صبح هم شلوغتره(شیفت صبحی ها تعطیل شده بودن و هنوز مدرسه رو ترک نکرده بودن و شیفت ظهری ها هم اومده بودن) بالاخره با تلاش ناظم و سوت های مکررش شیفت صبحی ها رفتن خونه هاشون و باز دانش آموزان صف بندی شدن دم درب حیاط مدرسه هم‌ پر از مادرانی بود که چشم به فرزندشان دوخته بودند تا کلاسهایشان معین بشه؛ احساس غریبی کردم که مامان من اونجا نبود.. باز معلم ها یکی یکی اومدن و اسم بچه ها رو خوندن و باز هم اسم من و نخواندن گریه ام گرفته بود دوباره ناظم اومد و گفت شما مال این شیفت نیستید فردا صبح بیاین(من و دو سه نفر دیگه)با چشم گریان برگشتم خونه و ماوقع رو برای مامانم تعریف کردم گفت عیبی نداره فردا صبح‌حتما اسمت و می خوانند و میری سر کلاس. شب که بابا اومد گفت مدرسه چطور بود وااای که داغ دلم تازه شد و با گریه گفتم اینقدر دیر اسم من و نوشتید مدرسه پر شده و من و راه نمی دهند... بابام گفت اینقدر بری مدرسه که خسته بشی و فردا حتما میری سر کلاس.

روز دوم مهر با ناراحتی و ناامیدی لباس پوشیدم و رفتم به سمت مدرسه مامانم با من اومد. مدرسه پر از هیاهوی دانش آموزان بود اما منظم تر از دیروز ،همه فوری صف بستند و رفتند سرکلاسهاشون و من و چندتا دختربچه دیگه موندیم تو حیاط تا وضعیتمون مشخص بشه..خانم ناظم اومد با چند تا معلم و هر معلم دست یکیمون‌ و‌گرفت و با خودش برد سر کلاس. من چون نیمه دومی بودم و به رسم مامانهای دهه شصتی، مامانم شناسنامه ام رو ۳۰ شهریور گرفته بود که از زندگی عقب نمانم از بقیه همکلاسیهایم  جثه کوچکتری داشتم و میز اول نشستم و با اشتیاق درس دادن معلمم رو گوش دادم چقدر خیالم راحت شده بود که بالاخره سر کلاس درس نشستم.   

  • هستی ...

خاطره۳

۱۵
خرداد

از وقتی خیلی کوچک بودم یادم میاد عموی بزرگم من و عروس خودش می دونست و همه جا هم میگفت که این عروس خودمه! همیشه بهترین هدیه ها رو واسم می گرفت و بیشترین مبلغ عیدی رو به من میداد مثلا اون موقع ها اسکناس ۲۰ تومنی عیدی خوبی بود عموی من به بقیه دخترعموها و پسرعموهام ۲۰ تومن عیدی می داد و به من ۱۰۰ تومن(مورد حسادت همه قرار می گرفتم). یادمه یکبار خاله هم خونه ما بود عموم از من‌ پرسید (ی) رو بیشتر دوست داری یا (ر) پسرخاله ام و پسر خودش و میگفت من حدود ۴ سال سن داشتم و من انتخاب کردم که بگم پسرعمو(همون موقع هم هیچ کدومشون و دوست نداشتم چون از من بزرگتر بودند و با هیچکدام همبازی نبودم) احتمالا چون عمویم رو خیلی دوست داشتم ترجیح دادم عمو خوشحال بشه و همینطور هم شد هنوز صدای خنده های عمویم یادمه.. همونجا بغلم کرد و رفتیم بیرون واسم یک پوتین چرمی که داخلش خز داشت خرید. چقدر گرم بود، کل سالهای دبستان اون و می پوشیدم تخت پوتین ستاره ای بود وقتی توی برف راه میرفتم نقشی که به جا می ذاشت از ردپا همه دوستام قشنگتر بود(یادش بخیر) تو روستای پدری همه من و می شناختند و می گفتن تو قراره زن( ر) بشی! و من خیلی خجالت می کشیدم بقیه که این موضوع و می گفتند در جوابشان می‌گفتم نخیرم...

بزرگتر که شدم هر وقت عمو یا زن عمو چیزی در این‌مورد می گفتن سعی می کردم از دستشان فرار کنم و اگر مجبور به جواب میشدم میگفتم‌ من می خواهم درس بخونم اونها هم با خنده و قربون صدقه من رفتن قضیه رو به نفع خودشون برداشت می کردند... بالاخره وقتی کلاس دوم راهنمایی بودم یعنی ۱۳ سالم بود رسما عمو اینا اومدن خواستگاری من!! هنوز یادم میاد ناراحت میشم که پدر و مادرم برای اینکه خودشون و با عمو درگیر نکنند همه چی رو انداختن گردن من و گفتند هرچی خودش بگه!!آخه یه دختر ۱۳ ساله چطور باید جواب بده؟ چی باید بگه به کسی که از بچه گی اینقدر بهش محبت کرده و اینقدر دوستش داره..تو آشپزخونه نشسته بودم و اصلا بیرون نمی آمدم دخترعموم(از من ۱۰ سالی بزرگتر بود و همیشه دوستم داشت) اومد پیشم و گفت چی میگی؟ گفتم من میخواهم درس بخونم، نمی خواهم الان‌عروس شم! زن عمو هم اومد داخل آشپزخونه بازم همین و گفتم طفلکی گفت تو عروس من بشی هیچ کار نمی خواد بکنی(بابا گفته بود دختر ما هنوز خیلی کوچیکه دست به سیاه و سفید نزده و بلد نیست حتی یک تخم مرغ درست کنه) همه کارهایت و خودم میکنم تازه برات یه خونه می خریم کنار خونه بابات و... سرم و انداختم پایین و گفتم می خواهم درس بخونم.. و در آخر عمو اومد کنارم نشست گفت عزیز جان مگه نمی خواهی عروس من بشی؟دوست داری درس بخونی عیب نداره درسم بخون...من با تمام توانی که برام مونده بود و با صدایی که به زور شنیده میشد گفتم میخواهم اونقدر درس بخونم که دکتر بشم... عمو با ناراحتی از خونمون رفت بیرون.

دیگه جواب سلامم و با اخم میداد..دیگه هیچ وقت به من عیدی نداد..و دیگه دوستم نداشت:((

تحمل این چیزها برای یه نوجوون خیلی سخته، هر وقت یادم میاد احساس میکنم پدر و مادرم به من ظلم کردند که از اول با عروسم گفتن های بقیه برخورد نکردند. به من ظلم کردند که تمام مسولیت جواب رد دادن و به خودم‌ واگذار کردند اونم تو اون سن. اصلا به من ظلم کردند که اجازه دادند برای دختر ۱۳ ساله اشان خواستگار بیاید...

عمویم طی یک حادثه فوت کردند، خدا بیامرزدشون..تو تعزیه زن عموم به من می گفت عموت  خیلی دوستت داشت!!!

  • هستی ...

خاطره۲

۱۴
خرداد

یه پیرزن توی روستای پدریم زندگی می کرد که نقش پررنگی تو کابوس های کودکیم داشت. معمولا روزهای تعطیل و تابستان به روستای پدری و پیش مادربزرگم می رفتیم. این پیرزن چشمهاش خاکستری بود و موهاش هم خاکستری بود اهالی روستای پدری من کرد هستند و به رسم کردها زنان یه شالی دور سرشان میپیچیدن، موهای خاکستری این پیرزن از زیر سربندش سمت شقیقه ها بیرون بود و فرفری بود همیشه هم دم درب خونه اش که نزدیک خونه بی بی بود می نشست آفتاب بگیره من خیلی ازش می ترسیدم یادم میاد وقتی نزدیکش می رسیدیم پشت مامانم قایم می شدم و باز یادم میاد یکبار اومد خونه بی بی من اینقدر جیغ کشیدم که بنده خدا رفت(هر چقدر مامانم می خواست قانعم کنه که این پیرزن مهربونه و ترس نداره نمی تونست)

چندبار توی خواب این پیرزن و دیدم که من فرار می کردم و اون دنبالم میومد؛طوری از این خواب می ترسیدم که شبها دلم نمی خواست وقت خواب بشه و سعی می کردم بیدار بمونم..

بنده خدا الان فوت کرده خدا بیامرزدش.

  • هستی ...