در جستجوی معنا

من انسانم و هیچ چیز انسانی برایم بیگانه نیست.
style="position:fixed;left:0px;top:0px;z-index:200;">

در جستجوی معنا

من انسانم و هیچ چیز انسانی برایم بیگانه نیست.

۹ مطلب در آبان ۱۳۹۹ ثبت شده است

خوش‌بینی

۲۸
آبان

هر وقت از تو کوچه صدای ساز و دهل میاد مامان از پنجره بیرون و نگاه می‌کنه و اگه تو کوچه باشند سریع چادرش و سر می‌کشه و می‌ره پایین به اون افرادی که دارند ساز می‌زنند یه پولی می‌ده:)

چند روز پیش بعدازظهر که رفتم پیش مامان، بهم گفت صدای ساز و نشنیدی؟ گفتم نه...گفت دوتا پسر جوون داشتند ساز می‌زدند رفتم بهشون پول بدهم طفلکیها گفتند غذا دارید بهمون بدهید؟ و مامان ناراحت بود که اونروز برنج کمتر درست کرده و فقط یک بشقاب غذا بوده واسه اونا..

بعدش مامان گفت حتما پولی در نیاورده بودند و گرنه نهار می‌خریدند و ناراحت بود واسشون.

و من با خودم فکر می‌کردم آیا ماسک داشتند؟خدا کنه معتاد نبوده باشند؟

چطوری روشون شده طلب غذا کردند؟ کاش منم شنیده بودم و بهشون پول می‌دادم! شاید تبعه بودند و الان شرایط برای اونا سختتره! چه خوب که تو این اوضاع برای شادی مردم اقدام کردند!  نکنه دزد بودند و برای ردزنی خونه‌های خالی اومدند! اگه کسی سر ظهر از من غذا بخواد من چه کنم آخه همیشه نهارمون  بس و بوده!

خدا بی‌بی رو بیامرزه همیشه به مامان می‌گفت: عروس همیشه اندازه یکی دونفر بیشتر غذا بپز، شاید مهمون سرزده بیاد.

 

 

  • هستی ...

وقتی برای اولین بار خانه سبز و نگاه می‌کردم عاشق غار تنهایی فرید شده بودم و دلم می‌خواست حتما تو خونه‌ای که بعدها خواهم داشت یه گوشه دنج داشته باشم‌ که غار تنهایی‌ام باشه..

امروز باز غار تنهایی لازمم و جایی ندارم که بهش پناه ببرم..هیچ گوشه دنجی خونه من نداره..

دیگه دلم می‌خواست حتما تو خونه‌ام یک کتابخونه داشته باشم که متاسفانه اونم ندارم:( موقع ساخت خونه خیلی خواهش کردم به جای یکی از کمدها کتابخونه بزنن واسه من، اما مامان قبول نکرد و خونه پر از کمد شد و کمدها پر از کتاب..

خیلی چیزهای دیگه هم الان دلم می‌خواد مثلا یک اتاق اضافه، آشپزخونه بزرگتر، آسانسور..اما اینا برام مهم‌نیست یعنی نبودشون اذیتم نمی‌کنه اما اگر باشه بهتره ولی اون دو مورد اول و از وقتی مجرد بودم تصورم از خونه ام اینطوری بود و چند‌وقته فکر می‌کنم کی پس خونه دل خواهم و خواهم داشت؟

 

  • هستی ...

امروز با خودم فکر می‌کردم چرا واقعا با این همه توصیه‌هایی که واسه زدن ماسک و رعایت فاصله می‌شه بازم تو شهر افراد زیادی رو می‌بینم که ماسک نزدن و یا اینقدر طبیعی و خوشحال رفتار می‌کنند که انگار اصلا از فاجعه این روزها خبر ندارند! با خودم فکر می‌کردم که چطور باید رفتار کرد و چطور باید از مردم خواست ماسک بزنند! یا وقتی علائم سرماخوردگی دارند ۲ هفته خودشون و قرنطینه کنند! که یاد مراحل اخلاقی کلبرگ افتادم و دیدم طبق اون مراحل زیادم ماسک نزدن مردم برای حفظ جان بقیه از بیماری و یا قرنطینه نکردن خودشون با این توجیه که سرماخوردگی بود و خوب شدم عجیب و دور از انتظار نیست.

طبق نظریه کلبرگ ۶ مرحله اخلاقی وجود داره که انسانها امکان داره در هر کدوم از این ۶ مرحله قرار داشته باشند:

مرحله۱ اطاعت از قوانین به دلیل اجتناب از تنبیه است.

مرحله ۲ رفتار درست برای کسب پاداش است.

در این سطح اخلاق درونی نشده و افرادی که در این سطح قرار دارند برای دوری از تنبیه یا کسب پاداش رفتار اخلاقی رو انجام می‌دهند.

مرحله ۳ اطاعت از قوانین و هنجارهای اجتماعی به دلیل برخورداری از تایید دیگران است.

مرحله ۴ اطاعت از قانون لازم است چون باعث حفظ نظم اجتماعی می‌شود.

در این سطح اخلاق به صورت قراردادی رعایت می‌شود.

مرحله ۵ فرد متوجه شده است که قوانینی حقانیت دارند که مبتنی بر عدالت و ارزشهای انسانی باشند. و برخی قوانین که مغایر با ارزشهای انسانی باشند را رد کرده و حتی با آن مبارزه می‌کند.

مرحله ۶ عالیترین مرحله اخلاقی است که فرد می‌تواند به صورت اگاهانه اصول اخلاقی خود را تعیین و انتخاب کند و روی آن بایستد.

خوب حالا چه تعداد از مردم ما به مرحله ۵ و ۶ رسیدند اصلا چقدر به مرحله ۳ و ۴ رسیدند که انتظار داشته باشیم قانون و رعایت کنند. فکر کنم باید طبق مرحله یک رفتار بشه که نتیجه بگیریم.

 

 

  • هستی ...

وقتی بچه داری دیگه حتی برای یک لحظه هم نمی تونی با آرامش واسه خودت باشی..

ساعت ۳/۱۵ تصمیم‌ گرفتم یک ساعتی بخوابم، رفتم تو اتاق تا چشمهام و بستم یهو در باز شد و امید اومد تو اتاق، بهش گفتم برو عزیزم من یکم بخوابم اومد کنارم و می‌گه می‌خواهی باهم حرف بزنیم! گفتم نه چون خیلی خسته‌ام به بابا بگو واست فیلم بذاره ببینی. خوشبختانه گفت آره فکر خوبیه و رفت.

خوابم برد توی خواب صدای آهنگ عربی به گوشم می‌خورد!

 امید بیدارم کرد و می‌گه چقدر زیاد می‌خوابی! میشه برام فیلم ماموران مخفی رو بذاری من بلد نیستم.

بیدار شدم اما هنوز خیلی خسته بودم امیدم مدام درخواستش و تکرار می‌کرد

بهش گفتم برو یکم با گوشی من بازی کن تا من بیام..می‌گه نه می‌خوام فیلم ببینم. بالاخره بلند شدم باهاش اومدم تو پذیرایی...ساعت ۳/۴۰ بود! 

به تلویزیون نگاه می‌کنم، پوشه آهنگهای عربی..امید میگه این و نزنی ها یه آهنگ ترسناک!

براش فیلم و گذاشتم و رو مبل نشستم به چک کردن پیامهام...

امید می‌گه میشه برام ‌پتو بیاری؟ می‌گم خودت برو از رو تخت بردار.

می‌گه پس فیلم من و نگه دار. فیلمش و نگه می‌دارم.

رفته با گریه برگشته! پتوی من روی باباست. بهش میگم خوب به بابا بگو پتوی تو رو بده؟ دوباره رفت و با پتو برگشت.

باز غر داره می‌زنه..بهش نگاه می‌کنم نمی‌تونه پتو رو درست روی خودش بندازه.

می‌گه پتو چطوری درازکی می‌شه؟؟ می‌رم پتو رو روش می‌ندازم.

  • هستی ...

خاطره ۱۳

۱۷
آبان

کلاس سوم راهنمایی بودم؛ واسه دامادی پسرعمویم دعوت شدیم روستای پدری.

دامادی همون ‌پسرعمویی بود که تو خاطره ۳ واسش اومده بودند خواستگاری من؛ اون زمان و در روستای پدری مراسم عروسی ۳ روز دعوت همگانی بود و اقوام نزدیک یک هفته دعوت بودند تا هم کمک باشند واسه تدارکات و هم تو شادی شریک باشند. خوب منم به اتفاق خانواده و خانواده عموهای دیگه‌ام رفتیم روستا خونه عمو بزرگه..مامان و بابا تلاش می‌کردند نقش پررنگتری را ایفا کنند تا کدورت عمو برطرف بشه البته که کار سختی هم نداشتند چون موقع خواستگاری کلا مسولیت و انداخته بودند رو دوش من و گفته بودند هرچی خودش بگه!

منم سعی می‌کردم کمک باشم تا نشون بدهم با اینکه جواب رد دادم به خواستگاری اما عمو و زنعمو رو مثل قبل دوست دارم واسه جشن دامادی پسرعمویم خوشحالم و حاضرم تمام تلاشم و بکنم تا جشن بهتر برگزار بشه... 

ولی اونا کمکی از من نمی‌خواستند وقتی می‌رفتم تو آشپزخونه انگار تو دست و پا بودم مثلا می‌رفتم چای بریزم واسه مهمون ها دخترعمویم می‌گفت نمی‌خواد تو برو بشین می‌رفتم کنار دخترعموی دیگه ام سمانه  که ۲ سال از من کوچکتره می‌نشستم بعد زنعمو سمانه رو صدا می‌زد که بیا چای ببر..با اینکه سنم کم بود اما واقعا دلخور نمی‌شدم ازشون و سعی می‌کردم ظاهر و حفظ کنم..دیگه بعد ۲ روز که اونجا بودم فهمیدم به من‌کاری نمی‌دهند پس با سمانه می‌رفتیم خونه بی‌بی و فقط واسه نهار و شام برمی‌گشتیم خونه عمو...روز عروسی سختتر بود دائم سمانه رو صدا می‌زدند بره کمک واسه پذیرایی و من مجبور بودم تنها یه گوشه بشینم و هر طرف و که نگاه می‌کردم چشمهای خیره اهالی روستا رو به خودم‌ می‌دیدم و پچ‌پچهاشون و که در مورد من بود می‌شنیدم. هنوز از یادآوریش ناراحت می‌شم اونجا خیلی تنها بودم هیچ‌کس کنارم نبود سعی می‌کردم خنده رو لبم باشه تا بقیه فکر نکنند از بابت دامادی پسرعمویم ناراحتم..اولین باری بود که در یک ‌مهمانی اینقدر تنها بودم چون من و سمانه همیشه باهم بودیم و تو عروسی ها و مهمانی‌ها دائم سرمون تو گوش هم بود و حرف می‌زدیم و می‌خندیدیم. مامانم که اصلا پیداش نبود و اونقدر درگیر کار و کمک بود که اصلا من و ندید.

بالاخره شام عروسی داده شد و همه رفتند دنبال عروس؛ با عروس یک خویشاوندی دور داشتم یعنی عروس عمو میشه دختر دخترعموی مامانم و من دو سال قبل موقع تعزیه مامانش دیده بودمش. عروس همسن من بود و خیلی زیبا و دوست‌داشتنی. موقعی که مامانش فوت کرد ۱۲ سالش بود و یک خواهر چندماهه داشت.تو تعزیه مامانش، خواهرش و بغل کرده بود و تو حیاط راه می‌برد و من از همون موقع ازش خوشم اومده بود. 

وقتی‌ عروس و آوردند تا چشمش به من افتاد خیلی گرم با من احوالپرسی کرد. خنده صمیمیش دلم و آروم کرد که لااقل عروس جدید از من کینه نداره که همسرش یه روزی به خواستگاری من اومده..

مهمونهای غریبه تر که رفتند و خودی‌ها که یک ۲۰نفری بودند نشسته بودند دورهم و چای می‌خوردند یهو دخترعموی بزرگم(خواهر داماد)از من پرسید به نظرت عروس چطور بود؟ همه ساکت شدند.. منم گفتم خیلی خوشگله؛ خیلی به هم میان، انشاءالله خوشبخت بشن...اونقدر از ته قلبم اینو گفتم‌ که به دل همه ‌نشست؛ همونجا زنعمو دلش باهام صاف شد و از ته دل خندید..همین خنده‌اش کافی بود تا کل ناراحتی‌های یک هفته‌ای که گذشته بود از دلم بره..

 

  • هستی ...

یک روز قشنگ

۱۰
آبان

امروز پیامهای قشنگی از دوستان و دخترخاله ها و عروس خاله ها دریافت کردم یکی شون واسم نوشته بود امروز روز شادیه برات و امیدوارم هر روز مثل امروز شاد باشه! اما امروز روز شادی نبود برام کلی بغض داشتم که حتی وقت نکردم بشینم گریه کنم.. 

من براحتی شاد میشم و می‌شد با یک تبریک ساده اما از صمیم دل همون اول صبح من و خوشحال کرد.

یا وقتی اومدم خونه یکنفر دیگه نهار و آماده کرده باشه تا کلی شاد شم و لازم نباشه در اوج خستگی یکساعت تو آشپزخونه در حال آماده سازی نهار باشم.

یا حتی با شستن ظرفهای نهار می‌شد خوشحالم کنند‌.

با یک شاخه گل مریم می‌تونستم یک هفته خوشحال باشم و تا موقعی که عطرش تو خونه است لبخند رو لبم باشه.

می‌شد با صرف‌نظر کردن از دیدن اخبار پر از غم این روزها و دیدن سریال موردعلاقه ام من و خوشحال کرد.

با درست کردن یک قهوه، با قدم زدن، با گذاشتن یک آهنگ خاص شاد می‌شدم.

فقط دلم می‌خواست یک کار کوچیک متفاوت از روزهای دیگه انجام بشه فقط به خاطر من..خیلی سخت نبود و خیلی سخت نیست خاطره انگیز کردن روزهای خاص برای آدمهایی که هر روز کنارمان هستند.

اگه آقای همسر تبریک نگفت می‌دونم که به دلیل فراموشی مناسبت نبوده که ۱۹ ساله که حتی یکبار مناسبتی را از یاد نبرده بلکه ایشون مثل بیشتر آقایون فکر می‌کنند حتما هدیه‌ای گران‌قیمت باید تهیه کنه و اگه این امکان براش میسر نباشه شرمگین می‌شه و ترجیح‌ می‌ده کلا هیچی نگه حتی یک تبریک کوچولو:(

امروز مامان اول صبح با یک‌ پیامک بهم تبریک گفت و بعدازظهر هم یک کیک واسم درست کرده بود، خداروشکر پیامک زدن و بهشون یاد دادم می‌تونم هر روز پیامش و ببینم و حظ کنم مخصوصا اون عزیزم آخر پیامش که هیچوقت حریمی که بینمونه اجازه نداده از زبونش بشنوم.

 

 

 

  • هستی ...

چندسال پیش سریال walking dead و نگاه می‌کردم و از صحنه هاش وحشتزده می‌شدم با خودم فکر می‌کردم چقدر وحشتناکه اینکه آدمها همدیگه رو می‌خورند..به هم اطمینان نمی‌کنند...هیچ قانونی نیست و برای بقا باید بجنگی...اینکه نمی تونی براحتی و با حس امنیت بیرون قدم بزنی..حتی نزدیکترین آدم زندگیت امکان داره به زامبی تبدیل بشه و باید یا به سرش شلیک کنی یا ازش فرار کنی که نخوردت..اخر سرم طاقت نیاوردم و سریال و نیمه کاره رها کردم.

هفته پیش با مامان رفتیم روغن نباتی بخریم آقای فروشنده با هزار منت یک روغن از تو کارتون درآورد و گفت به همه میگیم نداریم فقط به مشتری‌هامون روغن می‌فروشیم و ۱۲۵۰۰۰ حساب کرد(من که کلا خرید نمیرم و مامانم مشتری ایشون نبود) من گفتم خوب مگه نمی‌خواهید جنستون و بفروشید گفت نگه داریم سودش بیشتره داره روز به روز گرونتر می‌شه..دیشب مامان می‌گفت از مغازه‌ای که ازش خرید میکنه پرسیده روغن چند؟ آقای کاسب گفتند واسه شما که مشتری هستید ۷۵ برای بقیه ۹۵!

امروز آقای همسر نان خریده بودند و با دست کثیف نان و به من تحویل دادند، پرسیدم چرا تو کیسه نذاشتی؟ گفتند کیسه همراهم نبوده اومدم از نانوا نایلون بگیرم گفته دونه‌‌ای ۵۰۰!

رفتم واسه امید گزبستنی میهن بخرم؛ ماه پیش ۲۰۰۰ تومن خریده بودم دیدم قیمتش شده ۴۷۰۰!

یه سری انتصاب جدید تو اداره قراره انجام بشه و با چشمانی از تعجب گرد شده شاهد زیرآب‌زنی همکاران رفیق و صمیمی از همدیگه هستم!

الان دقیقا حس میکنم همه تبدیل به زامبی شدند و باید دائم در حال فرار باشی که خورده نشی.

 

  • هستی ...

بوی خوش عشق

۰۵
آبان

چند وقت پیش یک آقایی تقریبا ۶۰ ساله، خیلی با‌ابهت و محترم با کت و شلواری خیلی شیک، به اتاق ما اومد و مدارک خانمش و واسه یک کار اداری آورده بود؛ حضور خانمش الزامی بود و بهشون گفتم اگر دلیل خانمتون برای تحویل مدارک این باشه حتما خود خانمتون باید حضوری بیان و مدارک و نمی تونم از شما قبول کنم همچنین اضافه کردم که طی پیامکی که برای خانمتون ارسال شده عنوان شده که حضور فرد الزامیست. یه تماس با خانمش گرفت ببینه چرا باید مدارک و تحویل می‌داده و حدس من درست بود بنابراین اومدن اون آقا تو اون ساعت پرترافیک روز بیهوده بود..

آقای مذکور که از ظاهر و رفتارش مشخص بود باید مدیر جایی باشه اینقدر محترمانه و عاشقانه با خانمش حرف زد و با خنده خداحافظی کرد که من و همکارم کلی انرژی گرفتیم و تعجب کردیم چون مسلما خیلی از آدمها در چنین مواقعی از حواسپرتی یا بی‌دقتی همسرشون ناراحت و عصبی میشن.

اینقدر رفتار اون آقا عاشقانه بود که هم خودم و هم همکارم شک کردیم و گفتیم حتما این آقا ازدواج مجدد داشته و تازه با همسرش ازدواج کرده چون متاسفانه کمتر دیده بودیم تو این سن و سال کسی اینطوری با همسرش صحبت کنه.(اون جک مربوط به آقا که درب ماشین و واسه خانمش باز میکنه یادم اومد :))

 دو روز بعد خانم اون آقا برای انجام کارش به اداره مراجعه کرد، خوب شناسنامه رو نگاه کردم و خوشبختانه متوجه شدم تقریبا ۳۵ سال از ازدواجشون میگذره، اینقدر خوشحال شدم که نگو...بعدشم متوجه یک نکته دیگه شدم اون آقا یک ‌مدیر بسیار سطح بالا بود و اون حد از فروتنی و تواضع در برخوردش برام تازگی داشت!

  • هستی ...

همیشه در مورد کم‌کاری کارمندها، تلفن حرف زدنشون، برو فردا بیا گفتناشون،طول دادن کارها، معطل کردن مردم و ...هم شنیدم هم فیلم دیدم که هر کس سروکارش به اداره‌ای میفته با یک کارمند بی اعصاب روبرو میشه که کار و وقت ارباب‌رجوع اصلا واسش مهم نیست و سر‌می‌دوونش! 

مسلما تو هر قشری همه نوع آدم وجود دارند هم کارمند وظیفه شناس و منظم و خیرخواه وجود داره و هم اهمال‌کار...

امروز در اداره مراجعه کننده ای داشتم که نوع رفتارش باعث شد تا چند ساعت حالم بد باشه بنابراین به فکر افتادم یه سری نکات که اگه رعایت بشه بهتر کارتون تو ادارات راه میفته گوشزد کنم البته که به نظرم همه این نکات کاملا بدیهیه اما اینقدر ارباب رجوع داشتم که به دلیل رعایت نکردن این نکات متاسفانه کارشون عقب افتاده فکر کردم شاید این نکات برای کسی مفید باشه..

۱- مدارک لازم: معمولا مدارک شناسایی(شناسنامه.کارت ملی.مدرک‌تحصیلی.عکس) برای هر کاری لازم میشه پس اصل و کپی مدارک همراهتون باشه اگر به شما گفتند کپی مدارک و بیارید حتما حتما کپی رو ببرید و فکر نکنید اونجا دستگاه کپی هست و براتون کپی می‌گیرند و همچنین بهتره خودکار همراهتون باشه تا اینکه اتاق به اتاق دنبال خودکار باشید.

۲_اگر برایتان‌پیامک،ایمیل و یا تو سایت مدارک و اعلام کردند حتما مدارک لازم و یادداشت کنید و هر کدوم و آماده کردید از لیست خط بزنید، به حافظه اتان اطمینان نکنید.

۳_ اگر شماره تماس اعلام شده قبل از مراجعه سعی کنید تماس بگیرید و موارد مورد نیاز و بپرسید.(بهتره اول وقت اداری تماس بگیرید مثلا قبل از ۹ صبح)

۴_اگر ساعت و روز مراجعه مشخص شده حتما در همون تاریخ و زمان اعلام ‌شده مراجعه کنید(حساب ترافیک و جای پارک ماشین و بلد نبودن نشانی رو هم داشته باشید چون اصلا توجیه مناسبی نیست.) و اگر بنا به دلایلی نمی‌توانید در تاریخ مقرر مراجعه کنید حتما تماس بگیرید و بخواهید اگر امکانش هست روز دیگه‌ای براتون‌مشخص کنند.

۵_ سحرخیز باش تا کامروا باشی؛ اگر برای مراجعه بازه زمانی اعلام شده مثلا روز دوشنبه تا چهارشنبه ساعت ۸ الی ۱۱_ سعی کنید اول بازه مراجعه کنید مثلا در این بازه، بهترین زمان مراجعه روز دوشنبه ساعت ۸ هست و بدترین و شلوغ ترین وقت مراجعه چهارشنبه از ساعت ۱۰‌به بعد.

۶_ اگر تو اداره قراره فرمی پر کنید تمام سعیتون بر این باشه که فرم و دقیق و کامل پر کنید، فکر نکنید این فرم بایگانی میشه و سرسری نگیرید.نحوه تکمیل فرم نشانه شخصیت شماست:) به توضیحاتی که در فرم داده شده دقت کنید و هر دقیقه از کارمند سوال نکنید که اینجا نوشته نشانی منزل یعنی نشانی منزل خودمون؟! 

۷_ غر نزنید، اون‌کارمندی که داره ازتون‌ مدارک ‌می‌گیره؛ مدارکتون و واسه خودش نمی‌خواد می‌خواد کارش و درست انجام بده،اگه خودتون فراموش کردید مدارکتون و کامل بیاورید تقصیر اون نیست که کارتون به تعویق میفته.ضمنا معمولا همه کارمندان هم به این موضوع واقفن که عصر الکترونیکه و میشه تو شبکه های اجتماعی مدارک و بارگزاری کرد اگر برای کاری که شما دارید این امکان بود بهتون اعلام‌می‌شد. اونها هم مسلما دوست ندارند کارشون بیشتر بشه یا شما اذیت بشید.

۸_وقتی تلفن می‌زنید به یک اداره و تلفن مشغوله یا کسی پاسخ نمی‌ده پس از وصل شدن تماس.. با کنایه نگید چه عجب آزاد شد! یکساعته دارم زنگ میزنم و کسی جواب نمیده و... شما تنها ارباب رجوع ان اداره نیستید شاید افراد زیادی هر روز تماس می‌گیرند و شما پشت خط هستید.شاید کارمند مدنظر شما جلسه یا ماموریت کاری هست پس با لحن کنایه‌آمیزتون ناراحتش نکنید. مطمئنا همه کارمندها در وقت اداری با دخترخاله‌اشون حرف نمی‌زنند پس به احتمالات گفته شده هم فکر کنید.

۹_حتما ماسک بزنید و اگر خود یا خانواده‌اتان سرماخوردگی  دارید به صورت تلفنی اعلام کنید شاید برای راه انداختن کار شما تدبیر دیگه‌ای اندیشیده بشه.

۱۰_ کارمندی که باهاش سروکار دارید در همین کشوری زندگی می‌کنه که شما زندگی می‌کنید؛ اونم استرس کرونا و گرونی و آلودگی و...را تجربه می‌کنه پس اگه لبخند بزنید و مهربانتر باشید کارکردن برای اونم اسونتر و راحتتر میشه.

  • هستی ...