از بچگی بابایی بودم و جونم برای بابام میرفت. طاقت یه لحظه ناراحتیش و نداشتم، همیشه حواسم بود که وقتی خسته از سرکار میاد چای بذارم جلوش یا وقتی داره رو مبل چرت میزنه پتو بکشم روش..ما اصالتا از طرف پدری کرد هستیم و مثل اکثر مردان کرد، بابام قوی هیکل و چهارشونه بود با سبیلهای پهن و لبخندی که همیشه توی چشمش و لبش جاخوش کرده بود. بابام تو ۱۸ سالگی ازدواج کرده بود و در ۱۹ سالگیش من متولد شده بودم. هیچوقت من و داداشام از بابا نمیترسیدیم، هیچوقت کتکمون نزده یا حتی دعوامون هم نکرده بود. خوش اخلاقی و مهربانی بابا زبانزد اقوام و همسایهها بود.
از وقتی کرونای لعنتی فراگیر شد به بابا گفتیم توروخدا نرو سرکار، سال اول کمی رعایت میکرد و بیشتر تو خونه میموند بعد از مرگ عمو کوچیکه به خاطر کرونا، بابا و مامان و فرستادیم خونهباغ و اینطوری سال ۹۹ و سپری کردیم. امسال ترسمون از کرونا کم شده بود اما همچنان دائم به بابا سفارش میکردیم که ماسک و درست بزنه( همیشه ماسک فقط روی دهان و میپوشوند) بقیه خانواده کامل همه توصیهها رو رعایت میکردیم بابای نازنینم هم به نسبت بسیاری از مردانی که دوروبرم بودند و میدیدم بیشتر رعایت میکرد.
من همیشه اردیبهشت و خیلی دوست داشتم هم به خاطر زیبایی زمین و طراوت بهار و هم به خاطر اینکه تولد دوتا از عزیزترین آدمهای زندگیم( امیررضا و داداش کوچیکه) تو این ماه بود. روز تولد امیررضا افطار رفتیم پایین خونه بابا، کلا ۷ نفر بودیم و بابا صورتش کمی گرگرفتگی بود و عطسه و سرفه میکرد با نگرانی به بابا نگاه کردم که گفت حساسیته( بابام حساسیت بهاره داشت و هرسال بهار تا اول پاییز عطسه و ابریزش بینی داشت) به بابا گفتم: باباجون اگه گلودرد یا سردرد داری بگو ها چون درمان کرونا باید زود شروع بشه..بابام خندید.
روز بعد من دورکاری بودم و خونه. امیررضا حال خوشی نداشت و من فکر کردم به خاطر روزه است و روز بعدتر امیررضا تب کرد و رسما کرونا در خانه ما اعلام حضور کرد.
افطار که بابا اومد خونه مامان گفت بابا هم تب داره..اونقدر نگران امیررضا بودم که زیاد نگران بابا نشدم فکر میکردم بابام قویتر از امیررضاست و شایدم بابا کرونا نداشته باشه...
هر روز که پایین سر میزدم به بابا میگفتم بابا خوبی؟ و بابا میگفت آره خوب خوبم و تب هم نداشت. میگفتم احساس نفس تنگی یا درد سینه نداری و بابا میگفت نه و همهاش جویای احوال امیررضا بود و نگران او
۷ روز اول گذشت و امیررضا تمام نشانههاش بهبود پیدا کرد، واسه بابا هم دکتر آورده بودیم خونه و دکتر سرم تقویتی نوشت و ویتامین سی و آنتیبیوتیک داخل سرم با داروهای معمول مسکن مثل استامینوفن و گفت در صورت بدن درد ناپروکسن..بابا هم بعد ۷ روز خوب بود و میخواست بره سرکار که به اصرار من و رعایت قرنطینه خونه موند. روز هشتم اکسیژن بابا ۹۷ بود و روز نهم یهو شد ۸۹ سریع بردیمشون اسکن ریه که گفتند ۶۰ تا۷۰ درصد ریه درگیر شده، اون روز وقتی داداشم جواب اسکن و بهم گفت سر گیج شد و خوردم زمین.. از همون روز گریه ام شروع شد استغاثهام به خدا که کمکمون کنه و بابا رو واسمون نگه داره...
هر روز دکترهای متخصص و پرستار میآمدند خونه و هر روز میگفتند حالشون رو به بهبوده.. ولی من میدیدم اکسیژن هر روز پایینتر میاد و دیگه چند روز آخر جرات نمیکردم اکسیژن بابا رو چک کنم و از داداشم خواهش میکردم اینکار و بکنه اونم به من دروغ میگفت و من راضی بودم به دروغش..به هر راهی که گفتند چنگ زدیم به آمپولهای رمدسویر به دگزامتازون فراوانی که دکترها تجویز کرده بودند به داروی آلرگارد..به دمنوشهای متعددی که دکترهای گیاهی فرستادند به ویتامین سی تزریقی به حجامت به ... با اینکه حال عمومی بابا خوب بود و با اشتها غذا میخورد اکسیژنش هر روز به سختی بالا میومد. بابام تنگی نفس نداشت و متعجب بود که چرا ما میگیم ماسک اکسیژن و درنیاره..یکبار که رفت دستشویی و برگشت متوجه شد که حالش بده و گفت فکر نمیکردم اینقدر حالم بد باشه...
واای که سختترین روزهای عمرم به تلخی تموم شد هر روز منتظر بودیم بابا بهتر بشه و بعد تلافی سختیهایی که کشیدیم و دربیاریم با خودمون نقشه کشیده بودیم بعد عیدفطر که بابا خوب میشه همگی بریم مسافرت و خرجش و بذاریم رو دست بابا...وای که در عین ناباوری بابام و ار دست دادم بدون اینکه برای آخرین بار ببینمش یا بتونم دستش و بگیرم..روز عید فطر که قرار بود خوب بشه داداشام بدون اینکه به من بگن ساعت ۴ صبح بابا رو بردند بیمارستان و دیگه نتونستم دستش و تو دستم بگیرم...دیگه نتونستم چشمهای پر از خندهاش و ببینم... دیگه کنارش نشستن برام حسرت شد..
شده دلتنگ شوی چاره نیابی جز اشک...