در جستجوی معنا

من انسانم و هیچ چیز انسانی برایم بیگانه نیست.
style="position:fixed;left:0px;top:0px;z-index:200;">

در جستجوی معنا

من انسانم و هیچ چیز انسانی برایم بیگانه نیست.

۸ مطلب در خرداد ۱۴۰۰ ثبت شده است

دلمردگی

۲۹
خرداد

احساس می‌کنم دیگه هیچ چیز نمی‌تونه عمیقا خوشحالم کنه.

منتظر هیچ اتفاق خوشایندی نیستم.

و فکر می‌کنم چقدر سوال مسخره‌ای وقتی می‌پرسند حالت خوبه؟ بهتر شدی؟ اخه مگه اوضاع تغییری کرده که بهتر بشم؟ مگه بابا زنده شده؟ مگه امیدی هست که زنده بشه؟

چند روز پیش یکی از مراجعین که تلفنی کارش و راه انداخته بودم تماس گرفت بابت تشکر و گفت انشاءالله  هر چی از خدا می‌خواهی بهت بده، به خدا گفتم خدایا بابام و زنده کن..

امروز یه جا خوندم‌ بپذیر چیزی را که از تو بزرگتر است و درک نمی‌کنی.

  • هستی ...

نفوس بد

۲۴
خرداد

نمی دونم چقدر این حس‌های بد که قبل از یک مصیبت و یا حادثه ناگوار وجود دارند عمومیه. معمولا توی مراسم‌های تعزیه شنیدم خانواده داغدار از خوابهاشون و یا حس‌هایی که در مورد وقوع حادثه پیش‌آگهی می‌داده صحبت می‌کنند. خانواده منم چنین احساسی رو از چند وقت قبل هر کدوم به نوعی تجربه کردیم که از هم پنهانش کردیم تا بعد از مصیبت...

روز تولد امیررضا که همگی خونه بابا بودیم امید گفت برای تولد من باید مهمون دعوت کنیم اینقدر کم نباشیم ها. منم گفتم اره عزیزم برای تولدت  مهمون دعوت می‌کنیم و جشن می‌گیریم. داداش کوچیکم گفت حالا ببینیم تا تولد تو همگی زنده می‌مونیم یا نه!

بعد از مصیبت به داداش کوچیکه گفتم اون شب که این حرف و زدی دلم لرزید.. گفت اصلا سال ۱۴۰۰ که تحویل شده یک حس بدی داشتم که امسال ما داغدار میشیم و همه‌اش نگران بابا بودم.

امیررضا  چند شب قبل تولدش خواب دیده بود دندونش افتاده و به من گفت. بهش گفتم نشان‌دهنده اینه که عمر تو طولانی‌تر از ماست نگران نباش و برای کسی هم نگو بعد صدقه گذاشتم کنار.

خودم این پست و که می‌خوندم مطمئن بودم  لیست داروها و توصیه ها لازمم می‌شه و از صفحه عکس گرفتم.

تو گروه خانوادگی قرار بود هر شب به خاطر نعمت‌‌‌هایی که داریم شکرگزاری کنیم وقتی می‌خواستم به خاطر سلامتی پدر و مادرم شکر کنم نگران شدم نکنه دخترخاله‌ام که دوسال قبل باباش و از دست داده دلش بشکنه بنابراین چیزی ننوشتم.

 

 

  • هستی ...

توصیه مهم

۲۴
خرداد

امیدرضا: مامان بیا جشن بگیریم. بابا شیرموز درست کنه و یا هم کیک درست کنیم.

من: نه مامان...

امیدرضا: چرا؟ به خاطر من.

من: آدم وقتی جشن می‌گیره که خوشحال باشه من الان ناراحتم.

امیدرضا: بیا خوشحال باشیم و جشن بگیریم.

  • هستی ...

دیگه نمیاد

۲۴
خرداد

من: امید بابا اومد.

امیدرضا: بابای من؟

من: آره دیگه بابای تو... بابای من که دیگه نمیاد( همراه با بغض)

امیدرضا: چون بابایی رفته پیش خدا؟

من: سرم و به نشانه تایید و جهت ممانعت از گریه تکان می‌دهم.

  • هستی ...

دعای خیر!

۲۳
خرداد

هفته پیش باغ که بودیم برای همکارم هم کمی گیلاس چیدم و براش بردم اداره، بنده خدا گیلاسها رو که گرفت به من گفت خدا باباتون بیامرزه انشاءالله ثوابش برسه به روح پدرتون.. و چون هنوز نبودن بابا باورم نیست اشکم دراومد.

طفلکی همکارم با من شروع کرد به گریه کردن و عذرخواهی..بهش گفتم تو هیچ تقصیری نداری من وقتی کسی این حرف و میزنه رفتن بابا مثل پتک می‌خوره تو سرم .

همکارم یه بچه معلول داره و گفت کاملا درکتون می‌کنم اخه منم خیلی وقتها کسی پسرم و می‌بینه بهم می‌گه خدا شفا بده و دلم به درد میاد از این حرف..

با خودم فکر کردم چه حرفهایی که از سر خیرخواهی شاید زده باشم ولی چون تو موقعیت فرد نبودم بهش حس بد دادم.

  • هستی ...

کاش می‌شد

۱۷
خرداد

یهو یه فکری اومد تو ذهنم و لبخند زدم داداش کوچیکه سریع پرسید به چی می‌خندی؟ نمی خواستم‌ بگم اما چنان‌ مشتاق نگاهم می‌کرد که دلم نیومد فکرم و بهش نگم.

با خودم فکر می‌کردم به ما که بابا رو لحظه دفن‌ نشون ندادند حالا چی میشه اشتباه شده باشه و یکی دیگه رو به جای بابا دفن کرده باشیم و بابا سالم و سرحال از بیمارستان مرخص شه و بیاد خونه و با عصبانیت بگه ۲۰ روزه من بیمارستانم هیچ کدومتون نیومدید یه خبر بگیرید و ما کلی بخندیم.

این و گفتم داداشم‌ گفت من چند شب پیش همین خواب و دیدم و بعد با تصور این اتفاق خندیدیم و بعد دوتاییمون اشک ریختیم و سعی کردیم اشکهامون و از هم پنهان کنیم.

  • هستی ...

شب‌های هجر

۱۶
خرداد

خیلی عجیبه..صبح میشه و شب میشه و جمعه میاد و ما طبق روال قبل مجبوریم صبح بیدار شیم و چیزی بخوریم و زندگی کنیم و بابا کنارمون نیست. 

مهم نیست که من هر بعدازظهر منتظرم بیاد خونه...مهم نیست که وقتی از اداره میام در خونه بابا رو باز می کنم تا بهش سلام کنم..مهم نیست که شبها منتظرم بیاد رو تراس با من چای بخوره..آخه نمیاد هر چقدر که برای من نیومدنش و نبودنش باورنکردنی باشه بازم همینه..بابا دیگه نمیاد و ما مجبوریم زندگی کنیم.

مجبوریم حواسمون و از این مصیبت پرت کنیم..و من مجبورم اشکهام و از امید پنهان کنم. و هر شب آرزو کنم که لااقل تو خواب ببینمش.

شب‌های هجر را گذراندیم و زنده‌ایم

ما را به سخت‌جانی خود این گمان نبود 

 

  • هستی ...

از بچگی بابایی بودم و جونم برای بابام می‌رفت. طاقت یه لحظه ناراحتیش و نداشتم، همیشه حواسم بود که وقتی خسته از سرکار میاد چای بذارم جلوش یا وقتی داره رو مبل چرت می‌زنه پتو بکشم روش..ما اصالتا از طرف پدری کرد هستیم و مثل اکثر مردان کرد، بابام قوی هیکل و چهارشونه بود با سبیل‌های پهن و لبخندی که همیشه توی چشمش و لبش جاخوش کرده بود. بابام تو ۱۸ سالگی ازدواج کرده بود و در ۱۹ سالگیش من متولد شده بودم. هیچوقت من و داداشام از بابا نمی‌ترسیدیم، هیچوقت کتکمون نزده یا حتی دعوامون هم نکرده بود. خوش اخلاقی و مهربانی بابا زبانزد اقوام و همسایه‌ها بود. 

از وقتی کرونای لعنتی فراگیر شد به بابا گفتیم توروخدا نرو سرکار، سال اول کمی رعایت می‌کرد و بیشتر تو خونه می‌موند بعد از مرگ عمو کوچیکه به خاطر کرونا، بابا و مامان و فرستادیم خونه‌باغ و اینطوری سال ۹۹ و سپری کردیم. امسال ترسمون از کرونا کم شده بود اما همچنان دائم به بابا سفارش می‌کردیم که ماسک و درست بزنه( همیشه ماسک فقط روی دهان و می‌پوشوند) بقیه خانواده کامل همه توصیه‌ها رو رعایت می‌کردیم بابای نازنینم هم به نسبت بسیاری از مردانی که دوروبرم بودند و می‌دیدم بیشتر رعایت می‌کرد.

من همیشه اردیبهشت و خیلی دوست داشتم هم به خاطر زیبایی زمین و طراوت بهار و هم به خاطر اینکه تولد دوتا از عزیزترین آدمهای زندگیم( امیررضا و داداش کوچیکه) تو این ماه بود. روز تولد امیررضا افطار رفتیم پایین خونه بابا، کلا ۷ نفر بودیم و بابا صورتش کمی گرگرفتگی بود و عطسه و سرفه می‌کرد با نگرانی به بابا نگاه کردم که گفت حساسیته( بابام حساسیت بهاره داشت و هرسال بهار تا اول پاییز عطسه و ابریزش بینی داشت) به بابا گفتم: باباجون اگه گلودرد یا سردرد داری بگو ها چون درمان کرونا باید زود شروع بشه..بابام خندید.

روز بعد من دورکاری بودم و خونه. امیررضا حال خوشی نداشت و من فکر کردم به خاطر روزه است و روز بعدتر امیررضا  تب کرد و رسما کرونا در خانه ما اعلام حضور کرد.

افطار که بابا اومد خونه مامان گفت بابا هم تب داره..اونقدر نگران امیررضا بودم که زیاد نگران بابا نشدم فکر می‌کردم بابام قویتر از امیررضاست و شایدم بابا کرونا نداشته باشه...

هر روز که پایین سر می‌زدم به بابا می‌گفتم بابا خوبی؟ و بابا می‌گفت آره خوب خوبم و تب هم نداشت. می‌گفتم احساس نفس تنگی یا درد سینه نداری و بابا می‌گفت نه و همه‌اش جویای احوال امیررضا بود و نگران او

۷ روز اول گذشت و امیررضا  تمام نشانه‌هاش بهبود پیدا کرد، واسه بابا هم دکتر آورده بودیم خونه و دکتر سرم تقویتی نوشت و ویتامین سی و آنتی‌بیوتیک داخل سرم با داروهای معمول مسکن مثل استامینوفن و گفت در صورت بدن درد ناپروکسن..بابا هم بعد ۷ روز خوب بود و می‌خواست بره سرکار که به اصرار من و رعایت قرنطینه خونه موند. روز هشتم اکسیژن بابا ۹۷ بود و روز نهم یهو شد ۸۹ سریع بردیمشون اسکن ریه که گفتند ۶۰ تا۷۰ درصد ریه درگیر شده، اون روز وقتی داداشم جواب اسکن و بهم گفت سر گیج شد و خوردم زمین.. از همون روز گریه ام شروع شد استغاثه‌ام به خدا که کمکمون کنه و بابا رو واسمون نگه داره...

هر روز دکترهای متخصص و پرستار می‌آمدند خونه و هر روز می‌گفتند حالشون رو به بهبوده.. ولی من می‌دیدم اکسیژن هر روز پایینتر میاد و دیگه چند روز آخر جرات نمی‌کردم اکسیژن بابا رو چک کنم و از داداشم خواهش می‌کردم این‌کار و بکنه اونم به من دروغ می‌گفت و من راضی بودم به دروغش..به هر راهی که گفتند چنگ زدیم به آمپولهای رمدسویر به دگزامتازون فراوانی که دکترها تجویز کرده بودند به داروی آلرگارد..به دمنوشهای متعددی که دکترهای گیاهی فرستادند به ویتامین سی تزریقی به حجامت به ... با اینکه حال عمومی بابا خوب بود و با اشتها غذا می‌خورد اکسیژنش هر روز به سختی بالا میومد. بابام تنگی نفس نداشت و متعجب بود که چرا ما می‌گیم ماسک اکسیژن و درنیاره..یکبار که رفت دستشویی و برگشت متوجه شد که حالش بده و گفت فکر نمی‌کردم اینقدر حالم بد باشه...

واای که سختترین روزهای عمرم به تلخی تموم شد هر روز منتظر بودیم بابا بهتر بشه و بعد تلافی سختی‌هایی که کشیدیم و دربیاریم با خودمون نقشه کشیده بودیم بعد عیدفطر که بابا خوب میشه همگی بریم مسافرت و خرجش و بذاریم رو دست بابا...وای که در عین ناباوری بابام و ار دست دادم بدون اینکه برای آخرین بار ببینمش یا بتونم دستش و بگیرم..روز عید فطر که قرار بود خوب بشه داداشام بدون اینکه به من بگن ساعت ۴ صبح بابا رو بردند بیمارستان و دیگه نتونستم دستش و تو دستم بگیرم...دیگه نتونستم چشمهای پر از خنده‌اش و ببینم... دیگه کنارش نشستن برام حسرت شد..

شده دلتنگ شوی چاره نیابی جز اشک...

  • هستی ...