در جستجوی معنا

من انسانم و هیچ چیز انسانی برایم بیگانه نیست.
style="position:fixed;left:0px;top:0px;z-index:200;">

در جستجوی معنا

من انسانم و هیچ چیز انسانی برایم بیگانه نیست.

۲ مطلب در مرداد ۱۴۰۰ ثبت شده است

دیشب باز دلم هوای بابا رو کرده بود و هر غزل حافظ و که می‌خوندم اشک‌ می‌ریختم..بنده‌خدا آقای همسر پرسید چی شده؟! و من هیچ جوابی ندادم..(چو دانی و پرسی سوالت خطاست)

بالاخره خوابم برد تو خواب بابا رو دیدم که اومد و بغلش کردم، کلی بوسیدمش، دستشم بوسیدم. تو خواب می‌دونستم که دارم خواب می‌بینم اما کامل بابا رو حس می‌کردم و مطمئن بودم که روح بابا اومده پیشم که آروم بگیرم. به بابا گفتم تو رو خدا به خواب داداش کوچیکه هم برو اونم خیلی بی‌قرارته.

بعد از خواب بیدار شدم و دلم آروم‌ گرفته بود. تپش قلب داشتم و کمی احساس کردم سینه‌ام سنگینه.. باز خوابیدم. صبح آقای همسر گفت دیشب خیلی تو خواب بی‌قرار بودی و تا صبح گریه می‌کردی! گفتم عجیبه اخه خواب خوبی دیدم، دلم نخواست خوابم و واسه کسی تعریف کنم.

امروز از داداش کوچیکه پرسیدم دیشب خواب ندیدی؟ گفت نه. البته اونم اگه خواب بابا رو ببینه تعریف نمی‌کنه. امیدوارم بابا تو خواب اونم رفته باشه. 

 

همه شب سجده برآرم که بیایی تو به خوابم

و در آن خواب بمیرم که تو آیی و بمانی 

  • هستی ...

امروز واکسن زدم. حق انتخابی نبود و تنها واکسن ارائه شده واکسن برکت بود.

موقعی که مامان واکسن می‌خواست بزنه بین برکت و سینورفام من بهشون‌پیشنهاد دادم سینورفام بزنند. حدس می‌زدم آزمایشات و تحقیقات بیشتری روش انجام شده. برای خودم زیاد حساسیت نداشتم و مثل بقیه همکارام به هر واکسنی که در اختیارمون قرار می‌دادند راضی بودم. 

من آستانه تحمل دردم بالاست اما از صبح تا الان دستی که واکسن زدم درد می‌کنه البته غیرقابل تحمل نیست.

امروز تولد امیدرضاست. با توجه به شرایط روحی خانواده اصلا قصد جشن‌گرفتن براش و نداشتم اما اینقدر بچه واسه تولدش روزشماری می‌کرد که دلم نیومد و حالا می‌خوام فردا واسش تولد بگیرم به خودشم‌ گفتم‌ فردا تولدته.

خوب اینقدر وضعیت کرونا تو مشهد فاجعه باره که هیچ مهمونی دعوت نمی‌کنم اما بازم از الان خدا خدا می‌کنم فردا رو بتونم تاب بیارم و حفظ ظاهر کنم. چطور عکس تولد بگیریم و بابا کنارمون نباشه.

دیروز صبح یکی از همکارانم به دلیل کرونا فوت شدند. همگی تو اداره شوکه بودیم و من با هر مرگ بیمار کرونایی داغم تازه میشه؛ یاد چشمهای بابا تو روزهای آخر و فکر اینکه چقدر درد و استرس داشتند تو بیمارستان دلم و خون می‌کنه.

 

 

 

 

  • هستی ...