در جستجوی معنا

من انسانم و هیچ چیز انسانی برایم بیگانه نیست.
style="position:fixed;left:0px;top:0px;z-index:200;">

در جستجوی معنا

من انسانم و هیچ چیز انسانی برایم بیگانه نیست.

۴ مطلب در شهریور ۱۴۰۰ ثبت شده است

 

 

بعدازظهر جمعه رفتم سرمزار بابا و تو راه برگشت تا خونه بی‌صدا اشک می‌ریختم دیگه نزدیک خونه که رسیدیم با خودم‌ گفتم‌ باید حالم و عوض کنم.

کتری رو گذاشتم تا اب جوش بیاد و رفتم سروقت گوشی تا ببینم چه خبره.. خوب ستاره روشن دردانه رو دیدم و با این پست مواجه شدم، با هر جمله‌ای که می‌خوندم بغض بیشتر گلوم و فشار می‌داد یاد عکس رو مزار عمو افتادم که قشنگترین عکسی بود که از عمو داشتیم و با فتوشاپ بابا رو از کنار عکس عمو برداشتم و عکس و فرستادم واسه پسرعموم که استفاده بشه برای روی سنگ مزار..یاد چندماه پیش افتادم که عکسهای بابا رو نگاه می‌کردم و اشک می‌ریختم اخر هم نتونستم عکسی انتخاب کنم و داداش یک عکس پرسنلی از بابا رو داد واسه رو مزار. برای بابای هم‌دانشگاهی دردانه فاتحه خوندم و تصمیم‌ گرفتم یه دوش بگیرم که حالم عوض شه و بچه‌ها متوجه تغییررنگ چشمهام نشن.

از حمام که اومدم دوباره وبلاگ و باز کردم و با پست شارمین مواجه شدم که در مورد داداشش نوشته بود باز دلم مچاله شد، از خدا برای شارمین و مامانش صبر خواستم و با یک نفس عمیق از وبلاگ اومدم بیرون. واتس‌اپ و داشتم چک می‌کردم که با استوری یکی از آشنایان که همزمان با من پدرش و از دست داده بود مواجه شدم آهنگ (دلم‌گریه می‌خواد..) و استوری کرده بود! خوب من تمام تلاشم و برای تغییر حالم کرده بودم اما انگار همه چی دست به دست هم داده بود که دیشب زار بزنم.

پی‌نوشت: آخرشب سریال فرندز و نگاه می‌کردم و در همون حین اشک می‌ریختم، امیررضا در حین تماشای سریال من و دید و هیچی نگفت. موقع گفتن شب‌بخیر دیدم چشمهاش قرمزه.

  • هستی ...

جمعه که خونه‌باغ بودیم یهو امیدرضا به من گفت: مامان برام یک گاو می‌خری؟

من: خوب اگه گاو بخریم کجا می‌خواهی نگهش داری؟ تو خونه‌مون که جا نمی‌شه.

امیدرضا: خوب پس یک مزرعه هم بخریم.

من: خوب برای این‌که مزرعه بخریم کلی پول لازمه، اینطوری من خیلی باید سرکار بروم؛ تو ناراحت نمیشی؟

امیدرضا: نه. پس زیاد برو کار کن تا مزرعه بخریم.

- این هفته چون‌ کارم زیاد بود از دورکاری استفاده نکردم، امیررضا پرسید مامان چرا هر روز میری سرکار؟ تا اومدم جواب بدهم امید گفت: اخه مامان باید پول جمع کنه تا مزرعه بخریم با یک گاو و یک گوسفند و یک خوک!!!

فکر کنم خو‌ک و از شعر پیرمر مهربون مزرعه داره یادش اومده. 

  • هستی ...

مامان من به صورت بسیار واضحی داداش اولی رو از بقیه فرزندانش که شامل من و دو تا برادر دیگه‌ام میشه بیشتر دوست داره.  خداییش داداش اولی هم از بقیه ما بیشتر به فکر مامانه و گوش به‌فرمان ایشون. معمولا ما هم( من و داداشام) این موضوع رو دستاویز خنده و سربه‌سر گذاشتن مامان قرار می‌دهیم.

  •  جمعه گذشته که تو خونه باغ بودیم یهو من‌ گفتم مامان دلم حلوا می‌خواد، مامان با اخم و یه حالتی که الان تو این‌ گرما بعد نهار چه وقت حلوا خواستنه گفت حلوا! هنوز حرف من تموم نشده بود که داداش اولی گفت آره حلوا می‌چسبه، بعد مامان در کسری از ثانیه تغییر حالت داد و گفت آخی حلوا می‌خواهی( با لحنی بسیار مهربانانه که هزار تا فدات بشم توش بود) همگی زدیم زیر خنده و گفتم مامان یکم تبعیض و پنهان‌تر انجام بده خوب.( البته گلاب نداشتیم و بی‌نصیب موندیم)
  • تو خانواده ما داداش اولی عاشق بادمجان و مخصوصا دلمه بادمجانه و بقیه برادرها لب به این غذا نمی‌زنند. امروز داداش اولی خونه مامان بود و من دیدم که مامان داره دلمه بادمجان درست می‌کنه بهش می‌گم مامان بقیه چی بخورند می‌گه من همین غذا رو درست می‌کنم هر کی می‌خواد بخوره! خوب نتیجه اینکه داداش دومی و کوچیکه نهار نخوردند و گرسنه موندند.( برای داداش کوچیکه ماکارونی بردم پایین و داداش وسطی می‌خواست مرغ سرخ کنه واسه خودش)

الان که خودم مادر شدم می‌دونم امکان اینکه بین بچه‌ها فرق نگذاری نیست چون هر بچه‌ای خصوصیاتی داره که باعث می‌شه نحوه رفتار با اون متفاوت باشه و اینم می‌دونم مادر جونش واسه همه بچه‌هاش میره حالا یکی رو بیشتر دوست داشته باشه ایراد نداره چون اونقدر عشقش زیاده که یه ذره کمتر یا بیشتر اونقدرها تاثیرگذار نیست. 

 

 

 

  • هستی ...

زندگی باید کرد

۰۸
شهریور

این روزها دارم تلاش می‌کنم عادت کنم، تلاش می‌کنم کمتر گریه کنم، تلاش می‌کنم بپذیرم و ادامه بدهم.

از اول هفته ورزش و شروع کردم و روزدرمیون با بچه‌ها رو تراس ورزش می‌کنیم.

با ترغیب دوستم تصمیم‌ گرفتم امسال آزمون دکترا شرکت کنم بنابراین به ناچار برخی ساعات روز و باید بذارم برای مرور درس‌ها ومطالعه کتابهای تخصصی که چندین ساله سراغشون نرفتم.

به فکر تغییر دکوراسیون خانه هم هستم البته اول از اتاق بچه‌ها می‌خوام شروع کنم، امیدرضا تختخواب جدید لازم داره و امیررضا هم میزتحریر.

امیدرضا رو هم باید پیش‌دبستانی ثبت‌نام کنم که به دلیل ابهام در مورد حضوری بودن یا غیر حضوری بودن هنوز تصمیم در مورد محل ثبت‌نامش نگرفتم.

۱۰۵ روزه که هیچ کاری نکردم جز به شب رسوندن روز، کلی کار دارم که باید انجامشون بدهم.

  • هستی ...