در جستجوی معنا

من انسانم و هیچ چیز انسانی برایم بیگانه نیست.
style="position:fixed;left:0px;top:0px;z-index:200;">

در جستجوی معنا

من انسانم و هیچ چیز انسانی برایم بیگانه نیست.

۶ مطلب در آبان ۱۴۰۰ ثبت شده است

امروز داشتم میومدم خونه که از دفتر مدیر تماس گرفتند که برگردم و جناب مدیر با من کار دارند، خوب خیابونهای منتهی به محل کار من جزو پرترافیکترین خیابونهای شهره با اینکه دو ایستگاه دور شده بودم اما ۲۰ دقیقه طول کشید تا برگشتم خوب اگه پست قبل و خونده باشید صحبت با مدیر باعث شد حسابی ذهنم درگیر شه و خستگیم دوچندان؛ بعد از پایان جلسه سوار بی‌آرتی شدم که خودم و به خونه برسونم هنوز اتوبوس حرکت نکرده بود که یه دخترخانم با جثه ظریف و با یک کوله بزرگ و سنگین اومد کنارم نشست! خوب از سال ۹۸ تا حالا من تو اتوبوس کنار کسی ننشستم و اگه کسی هم میومد کنارم ازشون می‌خواستم به خاطر رعایت فاصله جاشون و تغییر بدهند و اگر صندلی دیگه‌ای نبود خودم بلند می‌شدم و ترجیحم این بود که نزدیک درب بایستم تا کنار کسی بشینم. اما امروز تا اومدم به دخترخانم بگم جاش و تغییر بده دیدم چه چشمان درخشانی داره یاد کسی افتادم و سرم و گردوندم سمت پنجره یهو با صدای بفرمایید گفتنش به خودم اومدم بهش نگاه کردم دیدم یک‌ دنات مدل پیراشکی دستشه و داره بهم تعارف می‌کنه گفتم نوش جان و دوباره به بیرون‌ نگاه کردم بعد از چند دقیقه خم‌ شد و کوله‌اش و باز کرد این دفعه یه پلاستیک پر شکلات آورد بیرون و بهم تعارف کرد ازش تشکر کردم و گفتم نمی‌خورم اما باز اصرار کرد و من به دونه برداشتم.(کلا معاشرت با غریبه‌ها رو یادم شده بود و مهربونیش بهم حس خیلی خوبی داد)

این دفعه از کوله‌اش یه سررسید برداشت و از صفحاتش عکس می‌گرفت بهش دقت کردم نکنه اون غریبه آشنایی باشه که دلم می‌خواد ببینمش، هیچ نشانه جغدی همراه نداشت و دستخطش هم فرق داشت. می‌خواستم ازش بپرسم مسافری؟ اهل کجایی؟ و باهاش خداحافظی کنم اما هیچ کدوم از این کارها رو نکردم اخه حواسم به کفش و مانتو و کوله‌اش پرت شده بود.

 

  • هستی ...

امروز مدیرمون من و در عمل انجام شده قرار داد و مسئولیت یک قسمت دیگه از مجموعه کاری‌ مون و که من هیچ تخصصی در اون زمینه ندارم و با کار خودم ۱۸۰ درجه متفاوته به من واگذار کرد، در اصل از من می‌خواد ریاست کارکنان اون قسمت با من باشه در صورتی که در چارت سازمانی پستی برای اون تعریف نشده و من با یک ابلاغ داخلی و بدون اینکه در حقوق و مزایام تغییری حاصل بشه باید دوبرابر کار کنم و مسئولیت داشته باشم، به ایشون می‌گم توان این‌کار و ندارم، هیچ اشرافی نسبت به اون کار ندارم و برام سخته که مجموعه‌ای رو مدیریت کنم که در مورد نوع کارشون هیچی نمی‌دونم  اما ایشون شروع می‌کنه به هندونه زیر بغل گذاشتن و دعای خیر می‌کنه واسم.

الان از یه طرف احساس خستگی فراوان دارم، از یک طرف دیگه فکر می‌کنم دارند ظلم می‌کنند که بدون‌ پست ازم‌ کار مضاعف می‌خواهند و از طرفی از خودم‌ عصبانیم که محکم‌ مخالفت نکردم.

 شاید کمی حس قدرت‌طلبی دخیل بود در مخالفت نکردنم و یا شاید واقعا دلم می‌خواست کمک کنم به مجموعه برای مشکلی که فکر می‌کنم می‌تونم مدیریتش کنم به هرحال خدا به دادم برسه در روزهای پیش‌رو

پی‌نوشت: عنوان اصطلاح بابا بود وقتی می‌دید خیلی خسته از سرکار برگشتم با عصبانیت که توش عشق موج‌می‌زد بهم‌مفترض می‌شد که چرا اینقدر کار می‌کنم

  • هستی ...

پسر گلم

۲۰
آبان

بابا همیشه امید و پسر گلم صدا می‌زد..

حالا چند وقته امید با خمیر بازی واسه خودش سبیل میذاره و میاد با صدایی که سعی می‌کنه شبیه صدای بابا باشه می‌گه پسر گلم.

من تقریبا هم‌سن امید بودم که پدربزرگ پدریم و از دست دادم و الان خاطرات مبهمی ازشون دارم..یادمه یه بار واسم النگو خریده بود یا اینکه پاشون و می‌مالید ولی جزییات چهره اصلا تو یادم نمونده. 

امید از موقع تولدش هر روز کلی از اوقاتش و با بابا و مامان گذرونده و دلم نمیاد خاطرات پررنگی که الان از بابا داره بعدها محو بشه. خدا کنه مهربونی‌ بابا یادش بمونه.

  • هستی ...

دیشب بعد از دوسال رفتیم سینما و بعدشم به اتفاق رفتیم شام.

این یعنی من رسما از مواضع خودم خصوص کرونا پایین اومدم در اصل دیگه از رو رفتم هر چقدر صبر کردم دیدم این کرونای لعنتی تموم نمی‌شه و هر چقدر ما رعایت می‌کنیم بقیه رعایت نمی‌کنند پس شاید کرونا تا آخر عمرم بمونه لااقل اینقدر بچه‌هام و از بیرون رفتن محروم نکنم.

خوب چندوقتی بود که امیر روزشمار اکران فیلم قهرمان و اعلام می‌کرد و بالاخره اکران شد، با اینکه آقای همسر از فیلم‌های آقای فرهادی خوشش نمیاد اما به خاطر من و امیر قبول کرد همگی بریم سینما، نمی‌تونم بگم‌که حظ کردم اخه در طول فیلم حواسم به ردیف جلو و پشتمون بود که ماسک نداشتند و صحبت می‌کردند. امیدم که فیلم متناسب سنش نبود و کلی حوصله‌اش سر شده بود و به زور داشت تحمل می‌کرد تا فیلم تموم بشه و باهم بریم رستوران، با این وجود فیلم بسیار قشنگی بود مخصوصا بازی خوب امیر جدیدی من و مبهوت کرده بود.

بعد از اتمام فیلم داداش کوچیکه هم به ما ملحق شد و رفتیم رستوران؛ اول یه رستوران انتخاب کردیم که هم غذای فست‌فودی داشت و هم غذای سنتی اما متاسفانه اونقدر شلوغ بود که تا رفتیم داخل تصمیم گرفتیم برگردیم و همون رستوران همیشگی که بچه‌ها بهش علاقه دارند بریم. اونجا هم شلوغ بود اما محیطش تهویه مناسبی داشت.

۴ تا پیتزا با یک قارچ سوخاری و ۴ تا نوشابه سفارش دادیم قیمتش شد حدود ۵۰۰ هزار تومان امید دید میز روبرو یک نوشیدنی خاص دارند و گفت منم نوشیدنی می‌خواهم واسش سفارش دادم قیمتش بود ۴۰ هزار تومان و دقیقا مزه شربت گلاب و زعفرون می‌داد فقط با ظاهری زیبا، با خودم فکر کردم یک غذای فست فودی این همه قیمتش تغییر کرده تو این دوسال و چقدر از خانواده‌ها دیگه حداقل تفریحی که می‌توانستند داشته باشند و نخواهند داشت. 

بچه‌ها خوشحال بودند بابت شبی که داشتند و من به خاطر اونا خوشحال بودم.

  • هستی ...

معمولا اخر شب زودتر از بقیه ( منظورم ساعت ۱۲ نیمه شبه) می‌روم تو اتاق خواب و کمی گریه می‌کنم. دیشب به توصیه یکی از دخترخاله‌هام پادکست تولستوی و مبل بنفش از کتاب‌باز و گوش می‌کردم امید اومد داخل اتاق و تو تاریکی به من نگاه کرد بعد اومد روی تخت و کنارم دراز کشید.

-مامان این در مورد مردن حرف می‌زنه؟

صدا رو قطع کردم و گفتم آره عزیزم

-مامان وقتی قیامت بشه همه مرده‌ها زنده می‌شن؟

اره

-بابایی هم زنده می‌شه؟

اره

-پس تو چرا ناراحتی؟

من که ناراحت نیستم.

-پس چرا گریه می‌کنی؟

 به سختی و طوری که صدام عادی به گوش برسه گفتم شاید چون دلم تنگ شده واسه بابایی

یه صدا که معمولا موقع عصبانیت یا ناراحتی از خودش درمیاره درآورد و کنارم موند و باهم پادکست و گوش دادیم.

  • هستی ...

گذران وقت

۰۲
آبان

بعد از رفتن بابا اونقدر حالم بد بود که فقط دنبال دست‌آویزی بودم که ذهنم و از مصیبت کمی دور کنم. دنبال چیزی بودم‌ که شده برای لحظه‌ای کابوس اردیبهشت ۱۴۰۰ جلوی چشمام رژه نره؛ خوب تماشای فیلم یکی از این چیزها بود، پس شروع کردم به دیدن سریال‌ها یا فیلم‌هایی که تو هارد و سیستم داشتن اما تا به حال دیدنشون اولویتم نبود.

  • اولیش سریال فرندز بود که سالها توی کامپیوتر بود و سراغش نرفته بودم. 

از اواسط مردادماه شروع کردم و بسته به وقتی که داشتم روزی دو یا سه قسمتش و نگاه می‌کردم، برام جالب بود این همه سال این سریال و داشتم و تعریفشم زیاد شنیده بودم اما انگار قسمت بود موقعی این سریال و ببینم که ذهنم نیاز بیشتری به دوری از واقعیت داره.

  • سریال بازی مرکب رو هم دیدم و برام خیلی جالب و هیجان انگیز بود.
  • برکینگ بد و هم نگاه کردم، برای اولین بار ترجیح دادم سریال دوبله شده ببینم تا بشه خانوادگی تماشا کرد که متاسفانه باعث شد آقای همسر چندقسمت پشت‌سرهم ببینه و واسه ما  اسپویلش کنه بنابراین فصل آخرش و هنوز ندیدم اما خیلی سریال قشنگی بود و تصمیم‌ گرفتم فصل آخرش و زبان‌اصلی و بدون سانسور ببینم.

چندتا فیلمم دیدم که درست یادم نمیاد؛ معمولا از لیست فیلم‌های برنده اسکار انتخاب می‌کنم.

  • زیبایی آمریکایی:  در حد انتظارم نبود، بیشتر به خاطر بازیگر نقش اول مردش-کوین اسپیسی- فیلم و نگاه کردم. از بازی اسپیسی تو سریال خانه پوشالی خیلی خوشم میومد.
  • هشت نفرت‌انگیز: فیلم قشنگی بود، و برام جالب بود که خشونت را چقدر طنزآمیز نشون داده بود به طوری که اخر فیلم دلت برای هیچ‌کدوم از شخصیت‌ها نمی‌سوخت.
  • پالپ‌فیکشن: فیلم جالبی بود اما دوستش نداشتم.
  • ذهن‌زیبا: خیلی وقت بود می‌خواستم این فیلم و ببینم و برام فیلم جالب و قشنگی بود. این که برگرفته از داستان واقعی هم بود برام لذت‌بخش‌ترش کرد.
  • اعجوبه(wonder): از شبکه نمایش پخش می‌شد و من به صورت اتفاقی توجهم جلب شد و فیلم و دیدم. بسیار فیلم قشنگ و لذت‌بخشی بود. تصمیم دارم دانلودش کنم که با خانواده دوباره ببینمش.

 

  • هستی ...