در جستجوی معنا

من انسانم و هیچ چیز انسانی برایم بیگانه نیست.
style="position:fixed;left:0px;top:0px;z-index:200;">

در جستجوی معنا

من انسانم و هیچ چیز انسانی برایم بیگانه نیست.

۱۲ مطلب با موضوع «خاطرات» ثبت شده است

تو محله بچگی هام ۳ تا مغازه بود که به نام صاحب مغازه میشناختیمش...

مغازه بابای تقی(مثل سوپری های امروزی اما کوچکتر، شیر و اجناس کوپنی  رو هم میاورد و صبح ها واسه گرفتن ۲ تا شیر اونم با کارت باید صف می بستیم)

مغازه آقای قربانی(اونم سوپری داشت و کمی هم لوازم تحریر فقط شیر و اجناس کوپنی نداشت)

مغازه  آقای صداقت(خرازی بود )

ما دیگه اسم مغازه رو نمی گفتیم مثلا مامان می گفت برو از باباتقی نمک بخر..یا برو از قربانی خودکار بگیر و...یادمه آقای قربانی خیلی منصف بود و باباتقی گران فروش و چون مغازه ها نزدیک هم بود اگر از قربانی چیزی می خریدیم باباتقی فرداش بهمون شیر نمی داد! واسه همین با اینکه مامان همیشه خرید میکرد اما بعضی وقتها من و میفرستاد از قربانی چیزی بخرم تا باباتقی فردا بهش شیر بده و یا اخم و تخم نکنه ...

زمستون بود...کلاس اول راهنمایی بودم..تقریبا ساعت ۳ بعدازظهر بود که  خودکارم تموم شد و هنوز تکالیفم مونده بود...چادرم و سرم کردم و به مامان گفتم میرم قربانی خودکار بخرم....

برای رفتن به مغازه قربانی باید میرفتم سرمیلان(خونه ما چهارمین خونه از ابتدای میلان بود) از خیابان ۲۰ متری رد می شدم و تقریبا ۱۰ قدم می رفتم سمت چپ...خرید یک خودکار کمتر از ۱۰ دقیقه وقت میبرد.

وارد مغازه قربانی شدم پسر همسایهمون که از قضا برادر دوستم هم بود داخل مغازه بود( فکر کنم ۸ سال از من بزرگتر بود) بهش سلام کردم خودکار و خریدم و اومدم بیرون.... سریع دنبال من اومد و اسمم و صدا زد وایستادم اومد کنارم و گفت برات آدامس خریدم...بهش نگاه کردم و ازش ترسیدم...گفتم من آدامس نمی خورم و راه افتادم به سمت خونه اونم‌ کنارم میومد و آدامس و به سمتم گرفته بود...هی اصرار میکرد و من می گفتم آدامس دوست ندارم.. از خیابان می خواستم رد شم‌ گفت بیا از این کوچه بریم و من باز ترسیدم گفتم نه من باید سریع برم خونه...گفت از اینجا زودتر میرسیم( یعنی فکر میکرد من ۳ ساله ام چطور از یک کوچه عقب تر زودتر میشد به خونه رسید) کوچه ای که می گفت خیلی زمین خالی داشت ما اون‌موقع می گفتیم خرابه داره...

من گفتم نمیشه و هنوز دنبالم میومد اصرار میکرد آدامس و ازش بگیرم وارد کوچه خودمون شدم گفت پس من از اون کوچه میرم و خداحافظی کرد( بهش نگاه کردم و گفتم آدامس و بده به (ز) خودتون اون خیلی آدامس دوست داره) 

هنوز قیافه اش یادمه هاج و واج من و نگاه کرد و منم چشمهای سبزش که قرمز قرمز بود یادمه.... این حرف و زدم و یک نفس تا خونه خودمون دویدم...

من اون زمان چیزی در مورد کودک آزاری نمی دونستم فقط از رفتار پسر همسایه و از طرز نگاهش ترسیدم .‌‌..

اون خریدن خودکار آخرین خرید تنهایی من در دوران مجردی بود...دیگه هیچ وقت تنها خرید نرفتم...دیگه از بعدازظهرهای خلوت ترسیدم..

  • هستی ...

خاطره۱۱

۳۰
مرداد

اول مهر بود و من به کلاس اول راهنمایی میرفتم.. هنگام تقسیم بندی کلاسها اسم من و برای کلاس اول ۱ خوندن و اسم دوست صمیمیم فاطمه را برای کلاس اول ۲...خوب من رفتم کلاس اول ۱ و هیچ کدوم از بچه ها رو نمی شناختم میز سوم آروم و بی صدا نشستم.. بچه ها کلی سروصدا میکردند؛ بیشترشان باهم آشنا بودند(دبستان محله ما اسمش دبستان نرگس بود و عمده بچه ها اون حوالی تو اون دبستان درس خونده بودند..اکثر بچه های این کلاس، سال قبل باهم همکلاسی بودند) 

سروصدای بچه ها به حدی رسید که معاون مدرسه(خانم اشکانیان) وارد کلاس شد و بعد از تذکر پیشنهاد داد واسه هم قصه یا خاطره تعریف کنیم و پرسید کی قصه بلده؟ 

مامان من خیلی قصه های جذابی بلد بود و از بچه گی برای من و برادرم قصه تعریف می کرد بنابراین قصه دون من پر از قصه های قشنگ مامان بود قصه هایی مثل نارنج ترنج-جهانتیغ-حسن کچل و...

خوب من دستم و بردم بالا و بعد رفتم پای تخته وایستادم تا قصه بگم خانم اشکانیان هم از کلاس رفت بیرون..با خارج شدن خانم اشکانیان باز بچه ها شروع کردن به سروصدا و بعضی ها هم گفتند ما قصه نمی خواهیم ولی من بی توجه به اونها شروع کردم به قصه گفتن، جذابترین قصه رو هم انتخاب کردم..

بعد از چند دقیقه همه بچه ها ساکت شدند و محو قصه من شدند..

اونروز تا زنگ آخر من هر چی قصه یاد داشتم واسه بچه ها تعریف کردم..یکی دو بار خانم اشکانیان به کلاس ما سر زد و گفت فکر کردم کلاس خالیه اینقدر ساکتید و نگاه تحسین آمیزی به من انداخت و رفت..خلاصه همین قصه گویی روز اول باعث شد تو کلاس محبوب و مشهور بشم.

فردای اونروز خانم اشکانیان وارد کلاس شد و اسم منو یکنفر دیگه رو صدا زد و گفت اشتباه اسمتون تو لیست این کلاس اومده و باید بروید کلاس اول ۲ صدای داد بچه ها دراومد می گفتند نه ما نمیذاریم( ح ) از کلاسمون بره( اون‌موقع ها با فامیل هم و صدا می زدیم) من از طرفی خوشحال بودم که اینقدر بین بچه ها محبوب شدم و از طرفی فاطمه تو کلاس اول ۲ بود و دلم می خواست باهم تو یک کلاس باشیم..خانم اشکانیان از من پرسید نظر خودت چیه؟ من مستاصل موندم اصرار بچه ها به موندن تو همین‌کلاس از یه طرف و علاقه خودم از طرف دیگه...گفتم واسه من فرقی نمی کنه و داد بچه ها دراومد که اینجا بمون..خانم اشکانیان از من کلی تعریف کرد که مشخصه خیلی دختر خوبیه که به یکروز اینقدر طرفدار پیدا کرده و از بقیه هم خواست از من یاد  بگیرند(حالا دلیل اصلیش قصه بود هاا) خانم اشکانیان تصمیمش و گرفت و گفت حالا که بچه ها اینقدر دوستت دارند همینجا بمون...

زنگ تفریح رفتم دفتر پیش خانم اشکانیان و گفتم دوست دارم بروم کلاس اول۲ به خانم اشکانیان گفتم جلوی بچه ها خجالت کشیدم این و بگم(الان دقیق یادم‌نیست شایدم نگفتم) 

خانم اشکانیان وارد کلاس شد و گفت ح باید بری کلاس اول ۲ و من‌گفتم‌چشم 

بچه ها بازم اعتراض کردند اما خانم‌اشکانیان توجهی نکرد و از کلاس خارج‌شد وسایلم و جمع کردم که بروم کلاس اول ۲ بچه ها به‌من‌گفتند چرا میری؟ من مظلومان گفتم خانم اشکانیان‌گفت برم دیگه! یکی از بچه ها که خیلی قد بلندی داشت و به همین دلیل مبصر کلاس شد گفت نه من دیدمت رفتی دفتر ؛ خودت دوست داشتی بری اون کلاس...

من دوتا دلیل داشتم واسه رفتنم اولیش اینکه  دوست داشتم با فاطمه همکلاسی باشم و دومیش اینکه قصه هام تموم شده بود و بچه ها از من انتظار داشتن بازم واسشون قصه های جذاب تعریف کنم...

رفتم کلاس اول ۲ و خانم اشکانیان اومد و سر اون‌کلاسم‌ کلی از من تعریف کرد( این محبوبیت یکروزه من خیلی به چشم معاون مدرسه اومده بود که باعث شد تا آخر مقطع راهنمایی همیشه و به هر مناسبتی از من تعریف کنند و حسابی به نفعم شده بود) 

من رفتم کنار فاطمه نشستم یه دختر دیگه هم تو میز ما بود که اسم اونم فاطمه بود و من با این دوتا فاطمه ها تا آخر مقطع راهنمایی همکلاس و صمیمی بودم..هردوشون دانش آموزان درسخوانی بودند. اما من‌و فاطمه اولی درسخوان تر بودیم و یک رقابت نامحسوس در کسب شاگرد اولی با هم داشتیم..فاطمه حجاب خیلی قشنگی داشت و خیلی هم تمیز و مرتب و اتو کشیده بود.خط قشنگی هم داشت اما من خطم افتضاح بود الانم خط خوبی ندارم..اصلا هم نگران کثیف شدن لباسهایم نبودم...اینقدر از چادر پوشیدن فاطمه خوشم میومد که از مامان خواستم واسم چادر بدوزه و از همون موقع چادری شدم..

بعدها دبیرستانی که شدیم سال اول کلاسم از فاطمه ها جدا شد و چقدر گریه کردم به همین خاطر می دونستم مجاورت صمیمیت میاره، و فاصله جدایی..

سال دوم من رفتم تجربه فاطمه اولی انسانی و فاطمه دومی ریاضی...

سال دیپلم فاطمه اولی ازدواج کرد و کنکور نداد..بعدها تو یک‌عروسی دیدمش و کلی باهم حرف زدیم اونجا‌ متوجه شدم با یکی از اقوام خیلی دور ما ازدواج کرده و... موقعی که دیدمش منم ازدواج کرده بودم و در مقطع ارشد درس می خوندم یک حسرتی تو چشم فاطمه دیدم از اینکه ادامه تحصیل نداده بود...

 

 

 

  • هستی ...

خاطره۱۰

۲۰
مرداد

کلاس پنجم دبستان بودم اسم معلممون خانم غدیری بود که به خوش اخلاقی تو مدرسه معروف بود..میز سوم می نشستم و کسی که بغل دستم می نشست دختری بود به اسم اعظم ق . میز پشت سر ما دختری بود به نام فاطمه ر که من خیلی زود باهاش دوست و صمیمی شدم بنابراین از اعظم خواهش کردم بره میز پشت سر تا فاطمه بیاد پیش من بشینه ولی قبول نکرد با کسی که کنار فاطمه می نشست صحبت کردیم که بیاد میز جلو و من برم پیش فاطمه او سریع قبول کرد اما باز اعظم قبول نکرد و گفت دوست ندارم این دختره پیش من بشینه با یکی دیگه صحبت کردم که اون بیاد پیش اعظم و دختری که پیش فاطمه می نشست بره جای اون و باز اعظم قبول نکرد ...خیلی از دست اعظم عصبانی و ناراحت بودم فکر میکردم فقط میخواهد من و اذیت کنه آخه چرا حاضر نیست جاش و با فاطمه عوض کنه یا بذاره کسی بیاد جای من بشینه تا من جای دوست صمیمیم بشینم.. بالاخره من و فاطمه ازش پرسیدیم چرا ما رو اذیت میکنی؟ من بهش گفتم چرا نمیذاری فیروزی(دختر بغل دستی فاطمه) بیاد پیشت بشینه؟ اعظم گفت آخه اون تنبله! من گفتم پس با آبیور صحبت میکنم اون بیاد پیشت(سال قبل همکلاسیم بود و شاگرد دوم کلاس) به تته پته افتاداول گفت قبول منم خوشحال رفتم تا آبیور و راضی کنم یهو اعظم دوید و اومد بهم گفت نه من نمی ذارم کس دیگه جای تو بشینه دلم میخواد تو پیش من بشینی(اون موقع خیلی بچه بودم اما فهمیدم اعظم از اول فقط مشکلش این بوده که نمیخواسته من از پیشش برم) من از اعظم زیاد خوشم نمیومد موقع حرف زدن لهجه داشت و صورتش هم پر از لک و جوش بود..به هر حال دیگه اون‌موقع فهمیدم تلاشم برای اینکه با فاطمه تو یک میز بنشینم بی فایده است پس به اجبار با اعظم هم دوست شدم.

اعظم شاگرد زرنگ و سختکوشی بود اون تو سال پنجم ثلث اول و دوم شاگرد اول بود من دوم و فاطمه سوم. اون سالها تو مدارس یک کار مزخرف انجام می دادند و اینکه اگر متوجه میشدند که دانش آموزی وضع مالی مساعدی نداره بین زنگ اول و دوم صداشون میزدند و بهشون صبحانه می دادند.(همیشه اعظم و صدا می زدند و اعظم نمی رفت طوری که ناظم میومد به زور می بردش و او خیلی خجالت می کشید) آخر سر هم به مادرش گفته بود بیاد مدرسه و بگه این تو خونه صبحانه میخوره و اذیتش نکنید! باز نزدیک عید که میشد یه سری بچه ها رو صدا می زدند و بهشون مانتو وشلوار و کفش و ...می دادند خوب اعظم رو هم‌صدا میزدند  و او خجالت می کشید..هیچوقت هم ندیدم لباسهایی که مدرسه بهش دادند و بپوشه.  

اون سالی که من کلاس پنجم بودم سریال جنگجویان کوهستان پخش میشد و روز بعد تو مدرسه ما با بچه ها در مورد سریال حرف میزدیم و بازی می کردیم من هوسانیانگ بودم و اعظم شیچین نه اژدها. و همیشه سر اینکه کی قوی تره دعوامون میشد یه بار دعوامون اینقدر جدی شد که باهم قهر کردیم و بچه ها به خانم غدیری گفتند که این دوتا باهم قهرند خانم غدیری هم اول باهامون‌کلی حرف زد که آشتی کنیم اما ما حرفش و گوش نکردیم و خانم غدیری گفت اگر آشتی نکنید واسه دوتاییتون تو دفتر نمره صفر میذارم(من لجبازتر از این بودم که با تهدید کوتاه بیام طفلک اعظم به من نگاه کرد و دید هیچ قصدی واسه آشتی ندارم ) خانم غدیری هم دوتا صفر برامون گذاشت..بچه بودم و نمره خیلی واسم اهمیت داشت(البته الانم واسم مهمه) خیلی ناراحت بودم و دل تو دلم نبود که حالا با این صفر چه کنم! از این بابت هم اعظم و مقصر می دونستم بنابراین به فیروزی گفتم برو میز جلو و خودم جای فاطمه نشستم اعظم هیچی نگفت و فیروزی پیش اون نشست...منم از ته دلم خوشحال شدم که دیگه پیش فاطمه هستم و مجبور نیستم کنار اعظم بشینم.

فردای همون روز تا مبصر دفتر نمره رو آورد من سریع رفتم و دیدم بله خانم غدیری شوخی نکرده و یک صفر واسه من و یکی هم واسه اعظم گذاشته ..

اومدم جای فاطمه بشینم که باز دیدم اعظم فیروزی رو از میز بیرون کرده و من مجبورم پیشش بشینم با اکراه رفتم سر جای خودم که دیدم اعظم چندتا شاخه گل واسم آورده آشتی کردیم و سریع رفتیم پیش خانم غدیری و ایشون هم صفرها رو پاک‌کرد و گفت شما دوتا شاگرد زرنگ من هستید باهم دوست باشید.

سال بعد اعظم تو مدرسه ما نبود ولی تقریبا هر هفته به خانه ما میومد و به بهانه درس خوندن با هم بودیم معمولا روز جمعه ۶ صبح به خونه ما میومد و تا بعدازظهر خونه ما میموند(خانواده و البته خودم از این بابت معذب  بودیم اول اینکه ۶ صبح مجبور بودم از خواب بیدار بشم و ثانیا اینکه جمعه میخواستیم دورهم باشیم یا بیرون بریم و اعظم میومد البته وقتی می فهمید میخواهیم بریم بیرون‌ میرفت اما همینم که بهش بگم میخواهم بریم بیرون من و معذب می کرد.)

رفت و آمد اعظم به خونه ما تو سنین دبیرستان کمتر شد و محدود شد به روزهای امتحان...سال سوم دبیرستان به من گفت که میخواد ترک تحصیل کنه و به جاش بره تایپ یاد بگیره و بره سرکار... دیگه با نقل مکان ما از اون خونه خبری از اعظم هم نداشتم..۵ سالی گذشته بود و من ازدواج کرده بودم و امیررضا رو باردار بودم که تلفن خونه زنگ زد و وقتی ازش پرسیدم شما گفت من اعظم ق هستم خیلی جا خوردم صداش زمین تا آسمون فرق کرده بود همونجا بهم گفت که هرچقدر کار کرده داده به یک دکتر و جراحی زیبایی انجام داده فکش و حنجره اش و بینیش و عمل کرده و خیلی راضی بود از این بابت.. به سختی شماره من و پیدا کرده بود و دلش میخواست هم و ببینیم... 

نرفتم ببینمش و به خونه هم دعوتش نکردم :( هنوز عذاب وجدان دارم از این بابت و همچنین کنجکاو که چه شکلی شده بود...

 

  • هستی ...

خاطره ۹

۱۳
تیر

خیلی سال پیش بود..من دبیرستانی بودم سعی میکردم هرسال تولد امام رضا حرم باشم اون سال مادربزرگم که بیبی صداش میزدیم خونه ما بود من که آماده شدم برم حرم بیبی هم گفت منم باهات میام منم خوشحال که سبب خیر میشم و بیبی هم میتونه بیاد زیارت قبول کردم و راه افتادیم..(من جز مدرسه و حرم اونم فقط روز میلاد هیچ جا تنها نمیرفتم و این دو جا هم حتما با اتوبوس می رفتم و میاومدم) خوب رفتیم سر ایستگاه و منتظر اتوبوس شدیم اولین اتوبوس که اومد اینقدر شلوغ بود که حتی روی پله ها آدم ایستاده بود اگر تنها بودم حتما سوار میشدم اما بیبی حدود ۸۰ سال سن داشت و نمیتونست تو اتوبوس بایسته... دومین اتوبوس هم اومد و شلوغ اصلا انگار تمام مشهدیها داشتند می رفتند زیارت.. یهو یک تاکسی اومد و جلوی بیبی ترمز زد بیبی هم رفت سوار شد و داد زد بیا دختر...

من رفتم به بیبی گفتم الان اتوبوس میاد با اتوبوس بریم(هیچ پولی بابت تاکسی همراهم نیاورده بودم و به بیفکری خودم لعنت میفرستادم) بیبی گفت بیا دختر من که پا ندارم منتظر اتوبوس بشم.. با اکراه سوار شدم و شروع کردم به گشتن کیفم(فقط یک ۱۰۰ تومنی تو کیفم پیدا کردم و کرایه تاکسی برای دو نفر تا حرم حداقل ۵۰۰ میشد اون زمان)

چنان استرسی داشتم که نگو..تصمیم گرفتم پیاده بشیم گفتم آقای راننده نگه دارید(اندازه ۱۰۰ تومن اومده بود) بیبی گفت هنوز خیلی راهه تا حرم؛ منم گفتم بقیهاش و با اتوبوس بریم بیبی با تشر به من‌ گفت لازم نکرده تا حرم این آقا میبردمون. راننده هم خندید و گفت مادر اینا جوانند و پیاده هم تا حرم میروند و انتظار دارند شما هم پابهپاشون برید...حالا من ۱۰۰ تومن تو دستم بود و قلبم تند میزد که موقع پیاده شدن به راننده چی بگم هر میدونی یا چهارراهی هم که تاکسی نگه میداشت با التماس به بیبی میگفتم پیاده بشیم تا حرم راهی نمونده(به خیال خودم می خواستم ضرر کمتری به راننده بزنم) به هر حال راننده تا روبروی درب شیخ طوسی ما رو برد و من از میدون توحید به بعد فقط صلوات میفرستادم که خدا خودش کمکم کنه... موقع پیاده شدن با خجالت به راننده گفتم چقدر میشه و بنده خدا گفت ۱۰۰ تومن.

خدا بیبی رو بیامرزه.

 

 

  • هستی ...

خاطره۸

۰۸
تیر

کلاس سوم دبستان بودم یه روز معلممون مریض شده بود و نیومده بود مدرسه،  خوب معمولا بچه ها وقتی معلم نیست یک جا ساکت نمی نشینند و سروصدای زیادی تو سالن مدرسه ایجاد شده بود. ناظممون اومد و اول که کلی دعوا

کرد همه رو بعدشم گفت چون خیلی بچه های شلوغی هستید خانومتون از دست شما مریض شده... فامیل معلممون خانم عباسی بود و توی دفترخاطره یکی از بچه ها یک نقاشی قشنگ(نخل و خورشید و دریا)کشیده بود حالا بماند که بعد همه بچه ها دفتر خاطراتشون  و دادند به خانم عباسی و می گفتند حتما برای ما هم همین نقاشی رو بکشید که بنده خدا با عصبانیت  گفت:(ای بابا اونروز که دفترخاطره فلانی دستم بود دختر خواهرم اومده بود خونه ما گفتم اون کشید و دیگه برای کسی دفترخاطره نمی نویسم)

بعد از رفتن خانم ناظم همون دانش آموزی که خانم عباسی براش نقاشی کشیده بود دفتر خاطره اش و درآورد و به نقاشی نگاه می کرد و گریه میکرد و بعد بیشتر بچه ها شروع کردند به گریه کردن برای خانم عباسی و من متعجب بودم که مگه خانم عباسی مرده!! شاید حالش خیلی بده و ...

بعد بچه ها در یک اقدام خودجوش دفتر خاطره را گرفتند و گذاشتن رو میز خانم عباسی که همه بتوانند ببینند... یه مجلس ختمی بود برای خودش:)  یادمه تمام تلاشم و میکردم که گریه کنم...

یک قسمت آن شرلی، آنی برای ماریلا تعریف میکرد که معلمشون آقای... (یادم نیست فامیلش و شاید فیلیپس) که میخواسته از مدرسه اینا بره، سوگلی معلم زده زیر گریه و بعد هم، همه بچه ها گریه کردند و تو راه برگشت به خونه هم مدام یکی اسم معلم و میاورده و بقیه گریه می کردند..

الان که این خاطره رو نوشتم یاد این قسمت سریال افتادم و برام جالب بود کلا دخترها خیلی احساسات جالبی دارند و مهم نیست کجا زندگی کنند همشون ریحانه اند.

  • هستی ...

خاطره۷

۳۱
خرداد

بچه بودم تو سنین دبستان.. یادمه تابستون بود و به خونه ییلاقی پدربزرگم تو روستا رفته بودیم، با دخترخاله ام که یکسال از من بزرگتر بود رفته بودیم کنار استخر وسط روستا(استخر طبیعی و بکریه و دورادورش پر از درخته) دیدیم یه لنگه درب چوبی کنار استخر افتاده یهو دوتایی باهم گفتیم کرجی ( اون موقع ها کارتون هاکل بری فین پخش میشد) با تلاش فراوان اون لنگه در و انداختیم تو استخر و یه چوبم به عنوان پارو برداشتیم و دوتایی پریدیم روش... جالبه تا وسطهای استخر باهاش رفتیم اما یهو داشت تو آب فرو میرفت و ما با تعجب که چرا رو آب نمی مونه و داریم غرق میشیم شروع کردیم به جیغ کشیدن ... یک چوپان بنده خدا اومد وسط استخر و دوتاییمون و بغل کرد و از استخر آورد بیرون... ما دوتا تا ظهر تو آفتاب نشستیم تا خشک شیم بعدشم برگشتیم خونه و انگار نه انگار که شاید غرق می‌شدیم!

یه بار دیگه بازم‌ تابستون و اینبار تو روستای پدری، با برادرم و دخترعمو و پسر عموم که همگی همسن‌ و سال بودیم(همه زیر ۱۰ سال) صبح زود بعد از صبحانه از خونه مادربزرگم زدیم بیرون...خیلی راه رفتیم یه جا رسیدیم کوهها و تپههایی داشت که اصلا ندیده بودیم و یک استخر.. اول همگی شروع کردیم‌از کوه بالا رفتن من و برادر و دخترعمویم راه آسون و انتخاب کردیم از جاییکه هموارتر بود رفتیم بالا و همونجا نشستیم پسر عموم از یک مسیر سخت داشت میومد بالا نزدیک بالای کوه(اون‌موقع برامون کوه بود اما احتمالا الان تپه است)سر خورد و داشت میافتاد با یک دست به سنگ آویزان شده بود و کمک‌ میخواست من روسری داشتم انداختم سمتش و با بقیه بچه ها اون و بالا کشیدیم.. حالا بماند چندبار نزدیک بود سه تاییمون پرت شیم پایین و تمام بدن‌ پسرعمویم زخم و زیلی  شده بود... بعد از این کوهنوردی رفتیم رو لبه استخر نشستیم پاهامون و میزدیم تو آب، تصمیم‌گرفتیم بریم تو استخر آب بازی(هیچ تصوری از عمقش نداشتیم) که با این فکر که برگردیم لباس برداریم تا بعد از آب بازی لباسامون و عوض کنیم منصرف شدیم و برگشتیم.. مامانهامون اصلا نپرسیدند کجا بودید؟ چرا خاکی شدید؟ یا خیال دارید چه کنید؟ لباس که برداشتیم کنجکاو شدند و گفتند می خواهید چه کنید وقتی مشخصات استخر و دادیم گفتند اون استخر خیلی عمیقه و چند هفته قبلتر یک پسر جوان اونجا غرق شده! (فقط بهمون اطلاع دادند حتی تهدید نکردند که دیگه تنها اونجا نرویم!)

 

الان که خودم مادر شدم از نوع رفتار اون موقع مادرم خیلی متعجبم آخه مگه میشه ... چطوری چندتا بچه باهم تنها بیرون میرفتند و اصلا نگران نمی شدند !

 

 

 

  • هستی ...

خاطره ۶

۲۵
خرداد

کلاس سوم دبستان بودم و معلممان گفته بود یک‌ کاردستی درست کنیم و بیاریم مدرسه. رفتم خونه و به مامان گفتم‌ کاردستی باید درست کنیم مامانم هم گفت کاری نداره برات یک جوجه تیغی درست میکنم... یک سیب زمینی رو داد به من با یه عالمه تخمه آفتاب گردون... من طبق چیزی که مامان گفت تخمه ها رو فرو کردم تو سیب زمینی و ای بدک نشد بعد همون و گذاشتم تو کیفم. 

فردا صبح سر کلاس همه کاردستی هاشون و گذاشتند رو میز...تازه فهمیدم کاردستی یعنی چی.. چقدر هنرمند بودند و چه چیزهای قشنگی درست کرده بودند...منم با خجالت کاردستی و آوردم بیرون و واای کلا یه سیب زمینی زخمی تو کیفم بود با یه عالمه تخمه که ریخته بود بین کتابهام...

یادم نمیاد دیگه کاردستی درست کرده باشم؛ و کم کم به این باور رسیدم که به هیچ عنوان آدم هنرمندی نیستم و بهتره بیشتر به چیزی بپردازم که بهش علاقه دارم درس و کتاب.

بزرگتر که شدم مامانم به من قلاب بافی یاد داد و اونقدر توش ماهر شدم که یه بلوز و دامن برای خودم بافتم بعدش هم من و کلاس خیاطی ثبت نام کرد که یکماه تونستم اون کلاس و تحمل کنم ... اما به نظرم کاردستی درست کردن یه چیز دیگه است اینکه بتونی با خلاقیت و دقت و ظرافت یه چیزی درست کنی که وقتی بچه میبره اون و مدرسه احساس غرور کنه خیلی مهمه.. 

  • هستی ...

خاطره ۵

۲۱
خرداد

تابستان همون سالی که قرار بود برم مدرسه خونه جدید خریدیم و نقل مکان کردیم به خونه جدید.. قبل از اثاث کشی منم با مامان و بابا رفتم خونه جدید و ببینم و چون خانم صاحبخونه قبلی تو خونه آرایشگاه داشت کل زیرزمین رو آینه زده بود و صندلی چیده بود نورشم عالی بود(شب رفته بودیم خونه رو ببینیم) من فکر می کردم خونه با اثاث می فروشند و خیلی به نظرم قشنگ بود.. این خونه  به نسبت خونه قبلی خیلی بزرگتر بود یه بهارخواب بزرگ داشت و حیاطشم بزرگ بود... ۱۳ سال تو این خونه زندگی کردیم و بیشتر خاطرات کودکیم با این خونه است وقتی این خونه رو فروختیم و اومدیم به خونه ای که الان پدر و مادرم ساکن؛ با اینکه فروش خونه به اصرار من بود کلی گریه کردم‌و دلتنگ خونه بودم..صاحبخونه سابق ۳ ماه فرصت داشتند تا خونه رو تخلیه کنند بنابراین ما وسایلمون و طبقه بالا چیدیم و اون خانواده طبقه پایین بودند و من منتظر بودم اینا زودتر تخلیه کنند و اون زیرزمین قشنگ و پرآیینه مال خودمون بشه و وقتی رفتند کلی تعجب کردم که آیینه ها، لوسترها،و صندلی ها رو برده بودند و دیگه زیرزمین اصلا قشنگ نبود..

اولین دوستانی که تو محل جدید پیدا کردم دو تا خواهر بودند که یکی شون همسن من بود و یکی دیگه همسن برادرم (۲ سال کوچکتر از من) خوب اون موقع ها میلان(از کوچه بزرگتر و از خیابون کوچکتر) ما خاکی بود خونه ما چهارمین خونه از سر میلان بود و خونه اون دوتا دختر که اون‌که همسن‌من بود همنام من هم بود آخر میلان بود روبروی خونه اونها یک محوطه بزرگ خالی بود که پر بود از گل و سبزه خودرو... عصرها همه بچه های میلان که تعدادشان هم زیاد بود اونجا بازی می کردند.. چیزی که برام در مورد دوستان جدیدم عجیب بود که این دوتا از وقتی دیده بودمشون  چادر به سرشان چسبیده بود نمی فهمیدم چطور یه ذره هم چادرشون عقب نمیره (بعدها متوجه شدم چادره کش داشته)در صورتی که من سرلخت میومدم بیرون! روز دوم آشناییمون ازشون پرسیدم چرا چادر سرتون میکنید و خواهر بزرگه به من جواب داد که دخترها باید چادر بپوشند و من گفتم از ۹ سالگی باید چادر بپوشیم... یکی از پسرهای محل که حرفهای ما رو شنیده بود به من گفت اینا کچلن! و خواهر کوچکه پرید که پسره رو بزنه و من بهتم زده بود که مگه میشه دخترها کچل باشن؟! و در یک حرکت چادر دوستم و از سرش کشیدم ... انگار مادرشون موهاشون و تراشیده بود که پرپشت تر دربیاد کچلی دوستم باعث شد متوجه نشم چقدر این دختر قشنگه.. تقریبا تمام روزهای زندگیم توی اون خونه ما هم و می دیدیم، هر روز به خونه ما میومد و ساعتها باهم بازی می کردیم و حرف میزدیم مگر روزهایی که باهم دعوامون میشد و قهر میکردیم که البته زود مامانامون ما رو باهم آشتی می دادند؛ بزرگتر که شدیم به هم دست خواهری دادیم(از تو فیلم یاد گرفته بودیم) و رسما هم و خواهر می دونستیم. دوست من و تمام افراد فامیلم می شناختند و بعضی وقتها حتی تو مهمونی های فامیلی ما هم میومد... الان که به احساساتم فکر میکنم همیشه احساسات دوگانه ای نسبت بهش داشتم تا وقتی خودمون بودیم بهش علاقه داشتم و خواهرم بود ولی وقتی پیش بقیه بودیم یک حس حسادت به زیبایی زیاد اون در خودم احساس میکردم من به هیچ عنوان دختر زشتی نبودم اما در کنار اون خیلی معمولی بودم و همه از زیبایی او تعریف می کردند.. من دختر درسخوانی بودم و این موضوع باعث افتخار مادرم بود یادمه سوم راهنمایی بودم امتحانها رو داده بودیم و من نگران امتحان علوم بودم(من از اونایی بودم که بعد از امتحان میگفتم خراب کردم و نمره ام‌میشد ۱۹) روی بهارخواب نشسته بودم و فکر میکردم اگر تجدید بشم چی؟؟ مامانم‌با مهربونی به من نزدیک شد و گفت از چی ناراحتی و اگر چیزی شده باید به من بگی منم نگرانیم و از نمره امتحان علوم‌ گفتم:( برخورد مامانم معرکه بود اول که کلی دعوام کرد که چرا درس نخواندی که الان نگران باشی بعد هم به من‌گفت اگر  (ز ا) درس نمی خونه اهمیتی نداره چون اینقدر خوشگله که حتما ازدواج خوبی خواهد داشت اما تو باید درس بخونی تا به جایی برسی... اون موقع برای اولین بار با خودم فکر کردم دختر قشنگی نیستم و این مقایسه خیلی برام دردآور بود... شاید حسادتم و حس دوگانه عشق و نفرتم به دوستم از همین جا شروع شد بعدها متوجه تفاوت رفتار پسرهای فامیلمان با او میشدم و حس بدی بهش پیدا میکردم و... سال سوم راهنمایی اون‌مردود شد و سال اول دبیرستان دوستان جدیدی پیدا کرد که باهاشون تو ساعات مدرسه میرفت پارک و... کارهایی میکرد که به هیچ عنوان از نظر من درست نبود و تو اون دوره خلاف عرف بود ولی همه اش و موبه مو واسم تعریف می کرد از دوست پسرهایی که داشت از حرفهایی که بهش زده بودند و ..‌ یه روز نمی دونم چی شد که در مورد کارهای خلاف دوستم به مامانم گفتم و مامانم هم با اینکه قول داده بود حرف هام پیشش بمونه صلاح دیده بود به مامان دوستم همه چیز و بگه....

از همون روز تا یکسال بعد با من قهر کرد و دیگه خونمون نیومد... حرف های مامان باعث شده بود خانواده اش تعقیبش کنند بعد به خونه دوست‌پسرش بروند و اجباری اون دو تا رو عقد کنند... سال آخر دبیرستان بودم که بی مقدمه اومد خونمون‌ و آشتی کردیم و باز رابطه مون ادامه پیدا کرد تو مراسم عقدکنان من حضور فعال داشت و من هم تو عروسی اون بودم، دیگه با فروش اون خونه و نقل مکان به محل جدید رابطه ما کم و کمتر شد و من هم از این کمتر شدن رابطه خوشحال بودم ! هر از گاهی به من زنگ میزد و در جریان زندگیش بودم اینکه بچه دار شد و بعد از همسرش جدا شد.. اینکه دوباره ازدواج کرد و .. انشاء الله که الان زندگی خوبی داشته باشه... الان نزدیک۳ ساله که هیچ خبری ازش ندارم، حضورش توی زندگیم‌تاثیر زیادی تو شخصیتم گذاشت و الان وقتی بعضی از نگرانی ها یا ترس هام و بررسی میکنم ردپایی ازش میبینم...

  • هستی ...

خاطره۴

۱۵
خرداد

روز اول مهر با خوشحالی لباس پوشیدم و به همراه مامان رفتم مدرسه، توی مسیر بچه هایی رو می دیدم که گریه میکنند و مادرشون کشان کشان می بردنشون  مدرسه و تعجب می کردم که اینا چرا گریه می کنند!! مدرسه خیلی شلوغ بود پر از مامانها و بچه ها، ناظم مدرسه به همه گفت توی صف بایستند و به مامانها گفت بروند خونه هاشون، معلم ها میومدن سر صف و یکی یکی اسم بچه ها رو می خوندن، اسم هرکس و که میخوندن باید میرفت کنار معلم‌ می ایستاد و بعد که تمام لیست خونده میشد میرفتن سر کلاسهایشان. همه معلم های کلاس اول اومدن و اسمها رو خوندن اما اسم من و کسی نخواند! مثل من خیلی ها بودن که تو حیاط منتظر مونده بودند.. ناظم اومد و گفت اسم هرکس و نخواندیم شیفت ظهر بیاد و الان برگردید خونه هاتون. منم با ناراحتی برگشتم خونه و به مامان گفتم من باید ظهر برم مدرسه... ظهر که شد باز با علاقه لباسهایم و پوشیدم و این دفعه تنها راهی مدرسه شدم با خودم فکر می کردم حتما تا الان مدرسه خلوت شده اما وقتی رسیدم مدرسه دیدم از صبح هم شلوغتره(شیفت صبحی ها تعطیل شده بودن و هنوز مدرسه رو ترک نکرده بودن و شیفت ظهری ها هم اومده بودن) بالاخره با تلاش ناظم و سوت های مکررش شیفت صبحی ها رفتن خونه هاشون و باز دانش آموزان صف بندی شدن دم درب حیاط مدرسه هم‌ پر از مادرانی بود که چشم به فرزندشان دوخته بودند تا کلاسهایشان معین بشه؛ احساس غریبی کردم که مامان من اونجا نبود.. باز معلم ها یکی یکی اومدن و اسم بچه ها رو خوندن و باز هم اسم من و نخواندن گریه ام گرفته بود دوباره ناظم اومد و گفت شما مال این شیفت نیستید فردا صبح بیاین(من و دو سه نفر دیگه)با چشم گریان برگشتم خونه و ماوقع رو برای مامانم تعریف کردم گفت عیبی نداره فردا صبح‌حتما اسمت و می خوانند و میری سر کلاس. شب که بابا اومد گفت مدرسه چطور بود وااای که داغ دلم تازه شد و با گریه گفتم اینقدر دیر اسم من و نوشتید مدرسه پر شده و من و راه نمی دهند... بابام گفت اینقدر بری مدرسه که خسته بشی و فردا حتما میری سر کلاس.

روز دوم مهر با ناراحتی و ناامیدی لباس پوشیدم و رفتم به سمت مدرسه مامانم با من اومد. مدرسه پر از هیاهوی دانش آموزان بود اما منظم تر از دیروز ،همه فوری صف بستند و رفتند سرکلاسهاشون و من و چندتا دختربچه دیگه موندیم تو حیاط تا وضعیتمون مشخص بشه..خانم ناظم اومد با چند تا معلم و هر معلم دست یکیمون‌ و‌گرفت و با خودش برد سر کلاس. من چون نیمه دومی بودم و به رسم مامانهای دهه شصتی، مامانم شناسنامه ام رو ۳۰ شهریور گرفته بود که از زندگی عقب نمانم از بقیه همکلاسیهایم  جثه کوچکتری داشتم و میز اول نشستم و با اشتیاق درس دادن معلمم رو گوش دادم چقدر خیالم راحت شده بود که بالاخره سر کلاس درس نشستم.   

  • هستی ...

خاطره۳

۱۵
خرداد

از وقتی خیلی کوچک بودم یادم میاد عموی بزرگم من و عروس خودش می دونست و همه جا هم میگفت که این عروس خودمه! همیشه بهترین هدیه ها رو واسم می گرفت و بیشترین مبلغ عیدی رو به من میداد مثلا اون موقع ها اسکناس ۲۰ تومنی عیدی خوبی بود عموی من به بقیه دخترعموها و پسرعموهام ۲۰ تومن عیدی می داد و به من ۱۰۰ تومن(مورد حسادت همه قرار می گرفتم). یادمه یکبار خاله هم خونه ما بود عموم از من‌ پرسید (ی) رو بیشتر دوست داری یا (ر) پسرخاله ام و پسر خودش و میگفت من حدود ۴ سال سن داشتم و من انتخاب کردم که بگم پسرعمو(همون موقع هم هیچ کدومشون و دوست نداشتم چون از من بزرگتر بودند و با هیچکدام همبازی نبودم) احتمالا چون عمویم رو خیلی دوست داشتم ترجیح دادم عمو خوشحال بشه و همینطور هم شد هنوز صدای خنده های عمویم یادمه.. همونجا بغلم کرد و رفتیم بیرون واسم یک پوتین چرمی که داخلش خز داشت خرید. چقدر گرم بود، کل سالهای دبستان اون و می پوشیدم تخت پوتین ستاره ای بود وقتی توی برف راه میرفتم نقشی که به جا می ذاشت از ردپا همه دوستام قشنگتر بود(یادش بخیر) تو روستای پدری همه من و می شناختند و می گفتن تو قراره زن( ر) بشی! و من خیلی خجالت می کشیدم بقیه که این موضوع و می گفتند در جوابشان می‌گفتم نخیرم...

بزرگتر که شدم هر وقت عمو یا زن عمو چیزی در این‌مورد می گفتن سعی می کردم از دستشان فرار کنم و اگر مجبور به جواب میشدم میگفتم‌ من می خواهم درس بخونم اونها هم با خنده و قربون صدقه من رفتن قضیه رو به نفع خودشون برداشت می کردند... بالاخره وقتی کلاس دوم راهنمایی بودم یعنی ۱۳ سالم بود رسما عمو اینا اومدن خواستگاری من!! هنوز یادم میاد ناراحت میشم که پدر و مادرم برای اینکه خودشون و با عمو درگیر نکنند همه چی رو انداختن گردن من و گفتند هرچی خودش بگه!!آخه یه دختر ۱۳ ساله چطور باید جواب بده؟ چی باید بگه به کسی که از بچه گی اینقدر بهش محبت کرده و اینقدر دوستش داره..تو آشپزخونه نشسته بودم و اصلا بیرون نمی آمدم دخترعموم(از من ۱۰ سالی بزرگتر بود و همیشه دوستم داشت) اومد پیشم و گفت چی میگی؟ گفتم من میخواهم درس بخونم، نمی خواهم الان‌عروس شم! زن عمو هم اومد داخل آشپزخونه بازم همین و گفتم طفلکی گفت تو عروس من بشی هیچ کار نمی خواد بکنی(بابا گفته بود دختر ما هنوز خیلی کوچیکه دست به سیاه و سفید نزده و بلد نیست حتی یک تخم مرغ درست کنه) همه کارهایت و خودم میکنم تازه برات یه خونه می خریم کنار خونه بابات و... سرم و انداختم پایین و گفتم می خواهم درس بخونم.. و در آخر عمو اومد کنارم نشست گفت عزیز جان مگه نمی خواهی عروس من بشی؟دوست داری درس بخونی عیب نداره درسم بخون...من با تمام توانی که برام مونده بود و با صدایی که به زور شنیده میشد گفتم میخواهم اونقدر درس بخونم که دکتر بشم... عمو با ناراحتی از خونمون رفت بیرون.

دیگه جواب سلامم و با اخم میداد..دیگه هیچ وقت به من عیدی نداد..و دیگه دوستم نداشت:((

تحمل این چیزها برای یه نوجوون خیلی سخته، هر وقت یادم میاد احساس میکنم پدر و مادرم به من ظلم کردند که از اول با عروسم گفتن های بقیه برخورد نکردند. به من ظلم کردند که تمام مسولیت جواب رد دادن و به خودم‌ واگذار کردند اونم تو اون سن. اصلا به من ظلم کردند که اجازه دادند برای دختر ۱۳ ساله اشان خواستگار بیاید...

عمویم طی یک حادثه فوت کردند، خدا بیامرزدشون..تو تعزیه زن عموم به من می گفت عموت  خیلی دوستت داشت!!!

  • هستی ...