در جستجوی معنا

من انسانم و هیچ چیز انسانی برایم بیگانه نیست.
style="position:fixed;left:0px;top:0px;z-index:200;">

در جستجوی معنا

من انسانم و هیچ چیز انسانی برایم بیگانه نیست.

۳ مطلب در فروردين ۱۳۹۹ ثبت شده است

۹۹-۲

۳۱
فروردين

نامیرا/صادق کرمیار

این کتابم پارسال خریدم و نیمه تمام مانده بود. شاید به دلیل اینکه اطلاعات مذهبیم تقریبا بالاست و از کودکی کتابهای مربوط به ائمه رو خونده بودم این کتاب برام جذابیت زیادی نداشت امسال تو مصاحبه دردانه یکی از کتابهایی که معرفی کرده بود این کتاب بود بنابراین انگیزه گرفتم کتاب و تموم کنم. تردیداشون برام جالب بود و خوب کتاب غم انگیزی بود دیگه. هزاربارم که حوادث اون سال و بخونم بازم ناراحت میشم و از خودم میپرسم اگه من اون زمان بودم چه میکردم! هر چند که تاریخ تکرارپذیره و هرکس اگر با خودش صادق باشه میفهمه اگر اون زمان بود شاید عملکرد بهتری از الان نداشت. میگم شاید چون از طرفی امیدوارم که وجود خود امام معصوم شاید باعث هدایت میشد.

  • هستی ...

۹۹-۱

۳۱
فروردين

جنایت و مکافات/داستایفسکی؛ مهری آهی

کتابی که از پارسال دست گرفته بودم بخونم اما پیش نمی رفتم. هم اینکه معمولا وقت آزادم آخر شب بود و خسته بودم و کتابشم نیاز داشت که با دقت خونده بشه و هم اینکه شرایط راسکلینکف ناراحتم میکرد!بالاخره به دلیل قرنطینه وقت آزاد بیشتری پیدا کردم و تونستم تمومش کنم. خوشحالم و از خوندنش لذت بردم.

  • هستی ...

7 سالم بود و کلاس دوم. به خاطر ابتکار مامانم که انگار همه مامانهای دهه شصتی اون و بلد بودند با اینکه متولد نیمه دوم سال بودم شناسنامه ام  را 30 شهریور گرفته بودن که زودتر برم مدرسه و در زندگی پیشرفت قابل ملاحظه ای کنم! به هرحال کلاس دوم بودم و 7 ساله دختری که همیشه میز اول می نشست و از همون کلاس اول برچسب باهوش و درسخوان بهش خورده بود. عاشق کتاب بودم و از کتابخانه مدرسه اولین کتاب داستانم و قرض گرفتم مدرسه ما اینطور نبود که قفسه بندی باشه و کتابخانه جای مشخصی باشه یه سری کتاب داستان دست ناظممون بود و یه روز که معلممون خانم رستگار (یادش بخیر نقاشی دیواری میکرد و فقط به ما سرمشق میداد و خودش می رفت دیوارهای مدرسه رو گل و بلبل می کشید) طبق معمول نقاشی میکرد و ما کلاس و به اصطلاح روی سر گذاشته بودیم خانم ناظممون(خانم صادقی) با چندتا کتاب داستان اومد تو کلاس ما اول که کلی دعوامون کرد که بدترین کلاس مدرسه ایم! بعدشم توضیح داد هرکس کتاب داستان میخواد بیاد از من امانت بگیره و چشمهای من برق زد و ستاره ای شد خلاصه همون روز من کتاب احمد و ساعت را به امانت گرفتم وقتی رفتم خونه شروع کردم به خوندنش وه که چه لذتی بردم و واقعا کتاب قشنگی بود داشتم از خوندنش حظ می بردم که برادر کوچکترم(2 سال از من کوچکتره) اومد و میخواست کتاب و بگیره و نگاه کنه و من بهش نمی دادم اونم عصبانی شد و کتاب و از دستم چنگ زد یک ورق از کتابم پاره شد(وااای خانم ناظم یه عالمه راجع امانت داری و اینکه کتاب و کثیف نکنیم گفته بود و حالا کتاب پاره شده بود) گریه ام بند نمیومد جیغ میزدم و گریه میکردم حالا من چطوری کتاب و پس بدهم حتما دعوام میکنن و دیگه به من کتاب نمی دهند. اول مامانم اون صفحه رو چسب زد اما من راضی نشدم و متاسفانه بازهم مامانم یک ابتکار داشت کلا اون صفحه رو از کتاب جدا کرد و گفت ناظمتون که کل کتاب و نمی خونه فوقش ورق میزنه و اصلا متوجه نمیشه که یک صفحه اش نیست. با اینکه ناراحت بودم و راضی نبودم اما چاره ای هم نداشتم فرداش رفتم کتاب و پس دادم و خانم صادقی هم متوجه چیزی نشد. اما عذاب وجدان این کار قلب کوچکم و مچاله کرده بود همیشه به این فکر میکردم که هر کس اون کتاب و بخونه متوجه نمیشه چرا بابای احمد اون و کوه نبرد! چند وقت بعد زنگ تفریح دیدم کتاب احمد و ساعت دست دو تا دانش اموزه و راه میرن و کتاب و میخونند منم پشت سرشون راه افتادم دقیقا به اونجا که پاره شد رسیده بودن دلم می خواست برم جلو و داستان و براشون تعریف کنم بگم احمد ساعت و خراب کرد اما زنگ خورد و رفتم سر کلاس. دیگه از کتابخونه مدرسه کتاب قرض نگرفتم چون که می ترسیدم بازم پاره بشه.

 

  • هستی ...