در جستجوی معنا

من انسانم و هیچ چیز انسانی برایم بیگانه نیست.
style="position:fixed;left:0px;top:0px;z-index:200;">

در جستجوی معنا

من انسانم و هیچ چیز انسانی برایم بیگانه نیست.

۱۴ مطلب در بهمن ۱۴۰۱ ثبت شده است

شیفت وسط

۳۰
بهمن

موقعی که کلاس اول و دوم دبستان بودم به دلیل جمعیت زیاد و مدرسه کم، ماسه شیفته بودیم. شیفت صبح از ساعت ۷ تا ۱۰/۳۰ شیفت وسط ۱۰/۳۰ تا ۱۳/۳۰ شیفت ظهر از ۱۳/۳۰ تا ۱۷. شیفت وسط چون ساعتش کمتر بود مراسم صف نداشت و من عاشق اون هفته‌هایی بودم که شیفت وسط بودم. وقتی شیفت وسط بودم صبح دیرتر بیدار می‌شدم و نهار با خانواده بودم، بعدازظهر مال خودم بود و شبم نگرانی نداشتم که درسام مونده چون صبح وقت داشتم بخونم. کلاس سوم که شدم یک مدرسه بزرگ تو محدوده ما ساخته شد و همه دانش‌اموزان دبستان نرگس به مدرسه جدید منتقل شدند، مدرسه نوساز بود با کلاسهای بزرگ و نورگیر و یک حیاط درندشت. میزهای چهارنفرمون به دونفره تغییر پیدا کرد، تخته‌سیاه کلاس خیلی بزرگ‌ بود و همگی از مدرسه جدیدمون حظ می‌بردیم فقط من بودم که افسوس شیفت‌های وسط و می‌خوردم. مدرسه جدید اونقدر بزرگ بود که دیگه دوشیفته هم‌ نبودیم فقط شیفت صبح.

الان دلم هوای شیفت وسط و کرده، فکر می‌کردم تو زندگی هم یک‌ شیفت وسط هست که با خیال راحت تو یک‌ مسیر مشخص پیش می‌روی و از دستاوردهات لذت می‌بری...

شیفت صبح تموم شده من هر روز از اول وقت بلند شدم و تلاش کردم، الان تکلیف خیلی چیزها واسم مشخص شده، خانواده خوبی دارم، کار مشخصی دارم و خداروشکر از نظر مالی استقلال دارم شاید تو شیفت وسطم و فقط یادم شده باید لذتش و ببرم..

 

  • هستی ...

پریروز بود که امیر یادش شده بود نهار ببره و به من زنگ زد و گفت نهار چه کنم؟ بهش گفتم بهت خبر می‌دهم. نزدیک ظهر بود با همسر که خونه بود تماس گرفتم و ازش خواستم نهار امیر و ببره بهش برسونه، آقای همسر با بی‌حوصلگی گفت ولش کن یه روز گرسنه بمونه از این به بعد یادش می‌مونه غذاش و با خودش ببره من خیلی عصبانی شدم، طفلک امیر هر روز زودتر بیدار می‌شه و امید و برای مدرسه رفتن آماده می‌کنه بعد امید و می‌بره تحویل مامان می‌ده و می‌ره مدرسه و تا ۹ شبم سالن مطالعه می‌مونه بنابراین این حرف اقای همسر بی‌انصافی بود، کاش می‌گفت خسته‌ام یا ترافیکه یا هر چی جز اینی که گفت! منم با طعنه بهش گفتم واقعا که تو یک پدر نمونه‌ای! و آقای همسر گوشی رو قطع کرد.( این کارش خیلی عصبیم کرد می‌خواستم یک پیام تند براش بفرستم اما نفس عمیق کشیدم و خودم و کنترل کردم)

دیگه اومدم خونه بهش نگاه نکردم و برای نهارم صداش نزدم، خودم و امید نهار خوردیم و بعد من رفتم پیش مامان.

هر روز صبح سرویس امید به من تک‌زنگ می‌زنه و من به مامان زنگ می‌زنم تا امید و ببره و تحویل سرویس بده، روزهای چهارشنبه چون آقای همسر خونه است دیگه مزاحم مامان نمی‌شیم و امید و اقای همسر تحویل سرویس می‌ده، حالا دیروز سرویس امید اومده بود و من هر چی به آقای همسر زنگ می‌زدم جوابم و نمی‌داد از یه طرف فکر می‌کردم اقای همسر خواب مونده از طرفی نگران راننده سرویس بودم که خیلی منتظر مونده بالاخره اقای همسر گوشی رو جواب داد و تا اسمش و گفتم گوشی رو قطع کرد! من فقط یک فحش بلدم و اون فحش و خیلی کم استفاده می‌کنم و  دیروز از اعماق وجودم به اقای همسر تو دلم فحش دادم.

دیروز بعدازظهر باید می‌رفتم جلسه انجمن اولیاء مدرسه امید، هوا بارونی و مطبوع بود کارنامه امید و گرفتم‌ و برگشتم، یادم اومد هر وقت امیر کارنامه‌اش و می‌گرفت بابا بهش می‌گفت ماشاءالله و بهش جایزه می‌داد آهی کشیدم و با خودم‌ گفتم کاش بودی بابا.

امروز اقای همسر چای دم کرده بود و متوجه شدم که منتظره من حرف بزنم اما هنوز دلخور بودم و احساس بدی بهش داشتم. بعدازظهر رفتم پیاده‌روی و هوای بارونی و آهنگ‌های ذخیره شده تو گوشی من دست‌به دست هم دادند تا منم‌ اونقدر راه بروم و گریه کنم تا سبکتر برگردم خونه.

امیر به مناسبت کارنامه امید، براش جایزه دوتا بازی جدید ایکس‌باکس گرفته و امید اونقدر ذوق کرد که خنده‌های از سر شادیش تمام ناراحتی‌هام و از یادم برد.

- از اداره یک سردست گوشت‌ گرفتم و اومدم‌ مثلا تنهایی تیکه‌اش کنم‌ و چون  همیشه تیکه‌کردن گوشت و مرغ با آقای همسر بوده اصلا بلد نبودم، زورم هم نمی‌رسید استخونش و بشکنم پس بعد از ناکامی در تکه کردن استخوان، سردست و سلفون‌پیچ کردم و گذاشتم تو فریزر، انتظار داشتم آقای همسر بیاد و کمک کنه که نکرد!

 

  • هستی ...

با اینکه تو اداره حالم خوش نبود، اما رنگ ابی اسمون و ارامشی که تو سرویس برقرار بود حالم و بهتر کرد، وقتی از سرویس پیاده شدم زیر‌لب ترانه شیرین شیرینم واسه تو شدم یه فرهاد ... و داشتم زمزمه می‌کردم، ماشین داداش اولی جلوی درب حیاط پارک شده بود، خوشحال شدم‌ که می‌بینمش هر چند شب قبلم شام خونه مامان بودیم، درب حیاط که باز شد، یه ماشین ۲۰۶ سفید تو حیاط پارک بود و خوشحال شدم چون داداش کوچکه ماشینی که می‌خواست و خریده بود( دیروز ماشین خودش و فروخته بود و دیشب این ماشین و پسندیده بود، سر شام‌بهش گفتم خدا کنه تا فردا باز چیزی کن‌فیکون نشه قیمتها بره بالا. همین حرف من به داداش کوچکه استرس وارد کرده بود به طوری که تا صبح خوابش نبرده) قبل از وارد شدن به خونه خودمون طبق عادت همیشه که اول درب خونه مامان و باز می‌کنم‌ و سلام می‌دهم، درب و باز کردم و به داداش تبریک‌ گفتم.

وقتی کسی از خانواده‌امون ماشین می‌خره مامان ۴ تا تخم‌مرغ زیر لاستیک ماشین میذاره ( قربونی در حد تخم‌مرغ) به شوخی به داداش گفتم تخم‌مرغ‌ها رو مامان گذاشت داداش گفت دوتا! داداش اولی با خنده گفت ماشین زیر ۵۰۰ میلیون دو تا، ماشین تو بیاد یکی :))

ساعت ۴ یک وقت از دکتر گرفته بودم که با داداش وسطی بریم دکتر، حالم خوش بود و تو راه رفت و برگشت و تو مطب به همه چی می‌خندیدیم به طوری که  خودم از خلق بالایی که داشتم متعجب بودم. یه اتفاق ضایع تو مطب، آقای دکتر به من اشاره کرد و از داداش پرسید همسرتون هستند! من چشام گرد شد و می‌خواستم بگم اقا دقت کن من ۱۶ سال از این بچه بزرگترم! 

وقتی رسیدم خونه، متوجه شدم شبکه نمایش فیلم‌ مسافران‌ مهتاب و داره پخش می‌کنه( بابا این فیلم و خیلی دوست داشت، هر دفعه پخش می‌شد کلی کیف می‌کرد) 

دو روز در سال به راحتی می‌رفتم تو بغل بابا و می‌بوسیدمش، روز پدر و روز عید نوروز... دلم برای بوی تنش که امیخته با بوی رنگ بود تنگ شده.

باور اینکه نباشی کار آسانی که نیست

  • هستی ...
برای نمایش مطلب باید رمز عبور را وارد کنید
  • ۱۱ بهمن ۰۱ ، ۱۲:۵۰
  • ۵۹ نمایش
  • هستی ...

امید داره شبکه پویا می‌بینه، یهو می‌گه خدا کنه مزرعه دوستی رو بذارن!

یهو از خوشحالی جیغ می‌زنه و می‌گه آخ جون مزرعه دوستی.

بهش می‌گم چه خوب که برنامه‌ای که دوست داری رو گذاشتند، می‌گه مامان آهنگش و گوش کن خیلی پیچیده است! می‌خندم و می‌گم داره ترکی می‌خونه.

امید می‌گه یعنی تو ترکیه ساخته شده؟ می‌گم نه تو ایرانم بعضی شهرها ترکی حرف می‌زنند. می‌گه آها یعنی کلاس زبان رفتند:))

 

  • هستی ...
برای نمایش مطلب باید رمز عبور را وارد کنید
  • ۰۸ بهمن ۰۱ ، ۲۳:۲۶
  • ۲۷ نمایش
  • هستی ...
برای نمایش مطلب باید رمز عبور را وارد کنید
  • ۰۷ بهمن ۰۱ ، ۲۲:۴۳
  • ۴۲ نمایش
  • هستی ...
برای نمایش مطلب باید رمز عبور را وارد کنید
  • ۰۵ بهمن ۰۱ ، ۲۳:۵۰
  • ۳۵ نمایش
  • هستی ...
برای نمایش مطلب باید رمز عبور را وارد کنید
  • ۰۴ بهمن ۰۱ ، ۱۷:۳۹
  • ۲۷ نمایش
  • هستی ...

کشف جدید

۰۴
بهمن

امید خیلی بچه دوست داره و همیشه از من می‌پرسه مامان من عمو میشم؟ من بابا میشم؟ من بابایی میشم و...یا مثلا می‌گه من این و واسه بچه‌ام می‌خرم.

از الانم تصمیم گرفته اسم بچه‌هاش و بذاره فاطمه و حسین. بهش می‌گم چرا این اسم‌ها رو انتخاب کردی؟ می‌گه آخه اگه اسم امام‌۶ا رو بذاریم رو بچه‌هامون دیگه شیطون نزدیکشون نمی‌شه!( نمی‌دونم‌این فکر چطوری تو ذهنش رسوخ کرده)

چند روز پیش داشت کارتون( آپ ) و نگاه می‌کرد یهو با تعجب و ناراحتی به من گفت: مامان خدا به بعضی‌ها بچه نمی‌ده؟ منم گفتم اره عزیزم، اما به تو بچه می‌ده، خیالش راحت شد و گفت آخیش:))

- تو کارتون آپ، خانم و آقا با اینکه بچه دوست دارند بچه‌دار نمیشن و پیر میشن...

  • هستی ...