در جستجوی معنا

من انسانم و هیچ چیز انسانی برایم بیگانه نیست.
style="position:fixed;left:0px;top:0px;z-index:200;">

در جستجوی معنا

من انسانم و هیچ چیز انسانی برایم بیگانه نیست.

۱۴ مطلب در دی ۱۴۰۱ ثبت شده است

برای نمایش مطلب باید رمز عبور را وارد کنید
  • ۳۰ دی ۰۱ ، ۲۳:۴۵
  • ۳۴ نمایش
  • هستی ...

کنکور ۱

۳۰
دی

امسال اعلام شد که دوبار کنکور برگزار می‌شه و یهو دروس عمومی از کنکور حذف شد. کنکور متفاوتی از سالهای گذشته خواهد بود و من امیدوارم به نفع بچه‌هایی باشه که درس می خونند و تلاش می‌کنند.

 امیر زیاد امیدی به کنکور امروز نداره، چون هنوز درسهاشون به طور کامل تدریس نشده و امادگی زیادی نداشت منم چون از اول به فکر کنکور تیرماه بودم هیچ استرسی برلی این کنکور نداشتم و آزمایشی بهش نگاه می‌کردم. چند روز پیش که امیر کارت ورود به جلسه رو گرفت دیدم محل آزمونش دانشکده کشاورزی دانشگاه فردوسی هست.

من خیلی دانشگاه فردوسی رو دوست دارم، دانشکده کشاورزی نزدیک دانشکده ما بود و من و دوستام چندین بار امفی‌تئاتر اونجا فیلم دیده بودیم. 

امروز ساعت ۶:۱۵ سفره صبحانه رو چیدم و امیر و بیدار کردم اقای همسرم بعد از نماز نخوابید اومد و ۳ تایی صبحانه خوردیم، لباس پوشیدیم ساعت ۷ امیر و از زیر قران ردش کردم و بوسیدمش.

بعد راه افتادیم به سمت دانشگاه، منم باهاشون رفتم‌که راه‌بلد مسیر باشم و واسه خودم هم تجدید خاطرات بشه. از همون راه همیشگی که به دانشکده می‌رفتم وارد شدیم، مسیر برگشت و به امیر یاد دادم و جلوی درب دانشکده کشاورزی پیاده‌اش کردیم.

_ امیر که نوزاد بود یه بار با دوستام دانشگاه قرار گذاشتیم و من امیر و هم با خودم بردم، وقتی می‌خواستیم برگردیم متوجه شدم امیر نیاز به تعویض داره می‌خواستم سریع برگردم که به اصرار دوستم رفتم تو یک کلاس خالی و پوشکش و تعویض کردم. بعدها تو دوره ارشد امیر ۴ ساله بود که چندبار اوردمش دانشگاه، یه بارم با هم تو سلف دانشگاه غذا خوردیم. اون موقع ازم می‌پرسید اینجا دانشگاه تویه مامان؟ منم می‌گفتم اره عزیزم امیدوارم دانشگاه تو هم باشه و فکر می‌کردم چقدر راه طولانیه تا امیر به اینجا برسه و امروز امیر من آزمون کنکور داره و این راه طولانی به اندازه یک چشم‌بر‌هم‌زدن واسم‌ گذشته.

به امید موفقیت و عدالت اموزشی برای بچه‌هامون.

پی‌نوشت: امیر باهام تماس گرفت، کنکورش تموم شده و برگشته خونه، از امتحان راضی بود فقط کمی وقت کم اورده، ترسش بابت کنکور تیر کاملا ریخته بود، خدا کنه استرس مفید برای درس خوندن و داشته باشه.

 

  • هستی ...
برای نمایش مطلب باید رمز عبور را وارد کنید
  • ۳۰ دی ۰۱ ، ۰۰:۰۰
  • ۲۹ نمایش
  • هستی ...
برای نمایش مطلب باید رمز عبور را وارد کنید
  • ۲۸ دی ۰۱ ، ۱۹:۱۲
  • ۵۸ نمایش
  • هستی ...
برای نمایش مطلب باید رمز عبور را وارد کنید
  • ۲۷ دی ۰۱ ، ۲۰:۳۹
  • ۴۳ نمایش
  • هستی ...
برای نمایش مطلب باید رمز عبور را وارد کنید
  • ۲۶ دی ۰۱ ، ۲۳:۰۷
  • ۳۴ نمایش
  • هستی ...
برای نمایش مطلب باید رمز عبور را وارد کنید
  • ۲۵ دی ۰۱ ، ۱۶:۰۴
  • ۴۹ نمایش
  • هستی ...
برای نمایش مطلب باید رمز عبور را وارد کنید
  • ۲۴ دی ۰۱ ، ۱۵:۰۰
  • ۴۰ نمایش
  • هستی ...
برای نمایش مطلب باید رمز عبور را وارد کنید
  • ۲۲ دی ۰۱ ، ۲۱:۰۴
  • ۵۶ نمایش
  • هستی ...

از امروز تا روز پدر تصمیم گرفتم در مورد بابا بنویسم، از زندگیش بنویسم، از چیزهایی که شنیدم و همیشه مادربزرگم واسم تعریف می‌کرده در مورد بابا تا خاطراتی که تو ذهن خودم ثبت شده و باعث شده بابا عزیزترین مرد زندگیم باشه.

شاید برخی اتفاقات خوشایند یا مورد تایید برخی نباشه اما من دلم می‌خواد همه چی رو واقعی بنویسم تا بعدها امید بیشتر در مورد بابایی‌اش بدونه و یا مرور ایام باعث نشه غباری رو خاطراتی که از بابام دارم بشینه.

حتما خیلی وقت‌ها این پست‌ها با اشکهام همراه خواهد شد اما نوشتنش دلم و سبک می‌کنه و مرهمی می‌شه واسه دلتنگیهام.

ازتون خواهش می‌کنم اگر می‌خونید بدون قضاوت باشه و صلواتی هم نثار روح پدرم و همه پدرهای اسمانی کنید.

- پی نوشت: نمی‌خواستم پست‌ها رمزدار باشه، اما بعد از نوشتن اولین پست، متوجه شدم که بابا که فقط بابای من نبوده و شاید برادرام دوست نداشته باشند آشنایی این پست ها رو بخونه بنابراین رمزدارش کردم و به کسی رمز داده می‌شه که در فضای مجازی بشناسمش یا اینکه مطمئن باشم‌اون فرد من و خانواده ام و تو فضای حقیقی نمی‌شناسه.

  • هستی ...