در جستجوی معنا

من انسانم و هیچ چیز انسانی برایم بیگانه نیست.
style="position:fixed;left:0px;top:0px;z-index:200;">

در جستجوی معنا

من انسانم و هیچ چیز انسانی برایم بیگانه نیست.

۲ مطلب در بهمن ۱۴۰۰ ثبت شده است

روزت مبارک

۲۹
بهمن

بعد از ولادت حضرت زهرا(س) هر چی به روز‌ پدر نزدیکتر می‌شدیم حال من بدتر می‌شد و وعده‌های گریه‌ام تو روز بیشتر.

پنج‌شنبه گذشته صبح با حال خوب بیدار شدم و تا وقتی اداره بودم حالم خوب بود تو مسیر برگشت به خونه گروه خانوادگی رو باز کردم و دیدم یکی از دخترخاله‌ها یه موسیقی ارسال کرده و نوشته لذت ببرید. هندزفری رو وصل کردم و زدم روش. آهنگ شادی داشت اما محتواش بسیار ناراحت کننده بود دیگه من‌داشتم‌ گوش می‌دادم تا جایی که رسید به یه قسمت که خواننده می‌گفت:(( بیا و با دوباره بودنت به من دوباره جان بده)) یهو بغضم شکست و شروع کردم به گریه کردن، من‌ معمولا بی‌صدا اشک می‌ریزم اما اون‌روز نمی‌تونستم هق‌هق گریه‌ام و کنترل کنم و در حین گریه کردن یاد اون قسمتی از فیلم پری افتادم که خسرو شکیبایی تو تاکسی گریه می‌کرد. 

شنبه : تولد امام جواد بود و همه تبریک عید می‌گفتند متاسفانه تو اتوماسیون اداری پیام تسلیتی دیدم بابت فوت مادر یکی از همکارام و ساعت ۹ تشییع بود با اینکه حدس می‌زدم شرکت تو مراسم تشییع حالم و بدتر کنه اما تصمیم گرفتم بروم به همکارم تسلیت بگم( شرکت تو مراسم برام سخت‌تر از چیزی بود که تصور می‌کردم بنابراین بعد از خوندن نماز میت من از همکارم عذرخواهی کردم و برگشتم اداره) و واسه دوروز بعد مرخصی رد کردم آخه تحمل اینکه همکاران بیان و به من بابت نبود بابا در روز پدر مجدد تسلیت و خدابیامرزی بگن نداشتم. تو راه برگشت گریه می‌کردم و واقعا نمی‌دونستم شب عید و روز عید و چطور با خانواده بگذرونیم‌. می‌دونستم حال مامان و داداش‌ها هم مثل منه و فقط به روی‌هم نمیاریم. خداروشکر رسیدم خونه مامان داشت تلفن صحبت می‌کرد و متوجه چشمهای من نشد. بعدازظهر بنا بر اتفاقی کاملا غیرمنتظره و غیر قابل پیش‌بینی یکی از خاله‌هام اومد خونه مامان و قرار شد چند هفته‌ای با ما زندگی کنه. به خاطر حضور خاله خونه ما، شنبه شب و  تمام روز یکشنبه خونه ما محل تردد فامیل بود بنابراین وقتی برای غصه خوردن نبود. 

دوشنبه: شب عید بود و من نمی‌تونستم به کسی تبریک بگم. فقط دلم بابا رو می‌خواست که نبود. دلم می‌خواست مثل هرسال با جعبه شیرینی تو دستش و لبخند رو لبش در و باز کنه و بیاد تو خونه تا بدوم بغلش و بهش تبریک بگم. دلم می‌خواست دستش و بگیرم و ببرمش رو مبل بشینه و خودم کنارش بشینم و کادوهاش و بدهم دستش. بابا نبود و من فقط سعی می‌کردم حواسم و پرت کنم، تلویزیون و خاموش کنم و فقط با خاله حرف بزنم. داداش‌ها هم مثل من در حال سرگرم کردن خودشون بودن و به هر مشقتی بود شب عید تموم شد. و انگار قرارنانوشته‌ای بین همه ما بود که هیچ اشاره‌ای به عید و روزپدر نکنیم(البته انگار آقای همسر از این قرار مطلع نبود و چتدبار لشاره‌ای به روز مرد کرد که با چشم‌پوشی دیگران و عوض شدن بحث متوجه شد و ایشانم دیگه چیزی نگفت)

سه‌شنبه: تصمیمی به رفتن به خونه پدرشوهر نداشتم؛ حالم خوب نبود و با رفتنم امکان داشت بقیه هم ناراحت بشوند(البته اینکه نمی‌خواستم در نبود بابا به کس دیگه‌ای هم‌ تبریک بگم مزید بر علت بود) نهار خونه مامان بودیم و بعدازظهر داداش بزرگه و خانمش و برادرزاده نازنینم اومدند خونه مامان،چشمهای داداشم قرمز بود و تلنگری بود تا بغضم بشکنه به سختی خودم و کنترل کردن و سرم و با سامی و امید گرم‌ کردم هنوز چنددقیقه‌ای از حضور داداش نگذشته بود که دایی کوچیکه هم اومد جای ما و در حال پذیرایی بودم که پسرخاله‌ام زنگ زد و گفت اگه برنامه عیددیدنی ندارید ما بیایم دیدن خاله. منم ناخودآگاه گفتم ما دیگه عید نداریم، تشریف بیارید. با خانمش و بچه‌هاش اومدن خونه مامان و من تماما در حال پذیرایی بودم انگار همه برنامه‌چیده بودن که من یه لحطه هم بی‌کار نباشم.

دایی بزرگم تماس گرفت هفته پیش امیکرون گرفته بود و من با اینکه احوالپرسش از بقیه بودم با خودشون تماس نگرفته بودم. دایی بزرگم از وقتی بابا رفته هر جمعه اومده و پیش مانشسته و سعی کرده تنهایی ما رو تسکین بده، دایی عید و به من تبریک‌گفت و منم متقابلا به ایشون تبریک‌گفتم و تو دلم خجالت کشیدم‌ که من تماس نگرفتم واسه تبریک عید.

ساعت ۹ شب شده بود و پسرخاله و خانواده‌اش هنوز خونه مامان بودند که برادرهمسرم تماس گرفت و گفت منتظریم چرا نمیاین؟(من به آقای همسر گفته بودم خودشون با بچه‌ها بروند دیدن پدرشون و من و امسال تحمل تبریک روز‌پدر به بقیه رو ندارم) با تماس برادر همسر متوجه شدم آقای همسر منزل خودمون هستند و هنوز نرفتند دیدن پدرشون..رفتم خونه خودمون و به آقای همسر گفتم مگه تصمیم نداری بری خونه پدرت واسه تبریک عید که گفتند بدون شما برم اونجا چی بگم و اگه شما نیای منم نمی‌رم! یهو با خودم فکر کردم بنده‌خدا پدرشوهرم‌ چه گناهی کرده که من اینقدر غمگینم. لباس پوشیدم و رفتیم خونه پدرشوهرم و تمام تلاشم وکردم که رفتار طبیعی داشته باشم که انگار موفق نبودم چون مادرشوهرم فردای اون‌روز با مامان تماس گرفته بود پرسیده بود چرا اینقدر هستی حالش بد بوده؟ چرا ناراحت بوده؟و...(واقعا چرا داره؟)

جمعه صبح رفتیم پیش بابا؛ و من مثل هر هفته با خودم هنوز می‌گم آخه چرا..

چه شد این تیر بی‌رحم از کجا آمد

 

 

 

 

 

 

  • موافقین ۶ مخالفین ۰
  • ۲۹ بهمن ۰۰ ، ۰۱:۱۳
  • ۴۴ نمایش
  • هستی ...

مشتری مداری

۰۶
بهمن

من به خرید‌ مجازی کمی بدبینم مخصوصا اگه قرار باشه پول و قبل از دریافت کالا پرداخت کنم.

یک فروشگاه اینترنتی لباس زنانه رو چندوقتی تو اینستا دنبال می‌کنم و از مدل لباس‌هاش خوشم میاد اما تا به حال سفارشی نداده بودم تا اینکه هفته پیش از یه مدل شومیز خیلی خوشم اومد و جهت سفارش به ادمین پیام دادم ایشون عنوان کرد این رنگ خاص که من دوست دارم ۵۰ هزار تومان گرونتر از بقیه رنگ‌هاشه؛ گفتم ایراد نداره فقط اگر تا دوشنبه ۴ بهمن به دستم می‌رسه سفارش بدهم)اخه سه‌شنبه یه مهمونی دعوت بودم و دوست داشتم لباس و واسه اولین بار اونجا بپوشم) ادمین مطمئنم‌ کرد که لباس تا دوشنبه دستم می‌رسه من همون موقع هزینه رو واریز کردم و نشانی رو واسش فرستادن. و از اول هفته منتظر دریافت لباس بودم یکشنبه محض یاداوری دوباره به ادمین پیام دادم و جویای زمان تحویل سفارش شدم که طی یک پیام صوتی اعلام کردند حتما دوشنبه به من تحویل می‌شه! روز دوشنبه از صبح خانواده رو گوش به زنگ کردن که یک بسته برای من میاد حواستون باشه که خونه باشید و به من خبر بدهید...متاسفانه تا شب سفارش نرسید دوباره به ادمین پیام دادم که سفارش  من چی شد؟ وایشون فقط گفتند پست شده ازشون خواستم‌کد پیگیری برای من بفرستند سه‌شنبه ساعت ۲ برای من یه کد فرستادند هفته گذشته تو ا

نوشته شده در تاریخ ۶ بهمن ماه ۱۴۰۰

بابت چالش پیش‌نویس شارمین

  • هستی ...