در جستجوی معنا

من انسانم و هیچ چیز انسانی برایم بیگانه نیست.
style="position:fixed;left:0px;top:0px;z-index:200;">

در جستجوی معنا

من انسانم و هیچ چیز انسانی برایم بیگانه نیست.

۹ مطلب در تیر ۱۳۹۹ ثبت شده است

این روزها تو محاصره کرونا گیر کردم. به هر طرف که نگاه میکنم یکی کرونا گرفته... از یه طرف برادرهام همگی خفیف گرفتند و خوب شدند خداروشکر اما هنوز یکماه نگذشته و من‌ اصرار دارم تو خونه ماسک بزنند و خودشون میگن ۱۴ روز کافیه....

از طرفی همکارم هفته پیش کرونا گرفت و حالا خداروشکر بهتر شده و تصمیم داره بعد از ۱۴ روز بیاد سرکار هر چقدر بهش سفارش میکنم لااقل یکماه خونه بمونه قبول نمی کنه؛ تو خونه حسابی حوصله اش سر شده...

از هفته پیش هم مامان یه علائم خفیف مثل احساس خستگی داره که روز جمعه به اوجش رسید و حسابی نگرانش شدم دیروز با اصرار قبول کرد یه سرم تقویتی بزنه و خداروشکر امروز بهتر بود...

برام عجیبه با این اوضاع وحشتناک شهرم خصوص شیوع کرونا؛ چرا هیچ محدودیتی برقرار نمیشه!!

 

  • هستی ...

دیروز گفتند بهوش اومده...گفتند به بخش منتقل شده و چند روز دیگه مرخص میشه... از ته دل خداروشکر کردم...خوشحال شدم و می خندیدم....تا  شب می گفتم خدایا شکرت..با زنعمو حرف زدم و خداروشکر کردیم که حال عمو بهتره...

عمو هادی. عمو کوچیکه. عموی قشنگم.عموی خوش سر زبون و سرزنده ام. عمویی که همیشه پایه بازی و خنده و کل کل بود. عمویی که تو دور همی ها تیم تشکیل میدادیم‌ و گل پوچ بازی میکردیم. عمویی که به من شطرنج و یاد داد و تو اولین بازی که تونستم شکستش بدهم واسم یه روسری هدیه خرید. عمویی که اولین سینما رو با اون رفتم و اولین باغ وحش...عمویی که هروقت از تهران‌میومد کلی سوغاتی برام میگرفت. عموی نازنینم که ماه پیش بهش گفتم عمو چرا رعایت نمیکنید و گفت اینا همه یک بازیه...امروز فوت کرد.

 

  • هستی ...

پریروز یکی از آشنایان با حال وخیم تو بیمارستان بستری شد...

دیروز گفتند بیهوشه و با تراشه نفس میکشه...

امروز خبردار شدیم مریضمون بهوش اومده و حالش خیلی بهتره:)

 انشاءالله تمام بیمارانی که این روزها حالشان وخیمه و بستری هستند به سلامتی مرخص بشوند.خدا کنه دل خانواده هاشون شاد بشه.

امروز به کارهای درمانی بیمارستانهامون امیدوارتر شدم.

  • هستی ...

خاطره ۹

۱۳
تیر

خیلی سال پیش بود..من دبیرستانی بودم سعی میکردم هرسال تولد امام رضا حرم باشم اون سال مادربزرگم که بیبی صداش میزدیم خونه ما بود من که آماده شدم برم حرم بیبی هم گفت منم باهات میام منم خوشحال که سبب خیر میشم و بیبی هم میتونه بیاد زیارت قبول کردم و راه افتادیم..(من جز مدرسه و حرم اونم فقط روز میلاد هیچ جا تنها نمیرفتم و این دو جا هم حتما با اتوبوس می رفتم و میاومدم) خوب رفتیم سر ایستگاه و منتظر اتوبوس شدیم اولین اتوبوس که اومد اینقدر شلوغ بود که حتی روی پله ها آدم ایستاده بود اگر تنها بودم حتما سوار میشدم اما بیبی حدود ۸۰ سال سن داشت و نمیتونست تو اتوبوس بایسته... دومین اتوبوس هم اومد و شلوغ اصلا انگار تمام مشهدیها داشتند می رفتند زیارت.. یهو یک تاکسی اومد و جلوی بیبی ترمز زد بیبی هم رفت سوار شد و داد زد بیا دختر...

من رفتم به بیبی گفتم الان اتوبوس میاد با اتوبوس بریم(هیچ پولی بابت تاکسی همراهم نیاورده بودم و به بیفکری خودم لعنت میفرستادم) بیبی گفت بیا دختر من که پا ندارم منتظر اتوبوس بشم.. با اکراه سوار شدم و شروع کردم به گشتن کیفم(فقط یک ۱۰۰ تومنی تو کیفم پیدا کردم و کرایه تاکسی برای دو نفر تا حرم حداقل ۵۰۰ میشد اون زمان)

چنان استرسی داشتم که نگو..تصمیم گرفتم پیاده بشیم گفتم آقای راننده نگه دارید(اندازه ۱۰۰ تومن اومده بود) بیبی گفت هنوز خیلی راهه تا حرم؛ منم گفتم بقیهاش و با اتوبوس بریم بیبی با تشر به من‌ گفت لازم نکرده تا حرم این آقا میبردمون. راننده هم خندید و گفت مادر اینا جوانند و پیاده هم تا حرم میروند و انتظار دارند شما هم پابهپاشون برید...حالا من ۱۰۰ تومن تو دستم بود و قلبم تند میزد که موقع پیاده شدن به راننده چی بگم هر میدونی یا چهارراهی هم که تاکسی نگه میداشت با التماس به بیبی میگفتم پیاده بشیم تا حرم راهی نمونده(به خیال خودم می خواستم ضرر کمتری به راننده بزنم) به هر حال راننده تا روبروی درب شیخ طوسی ما رو برد و من از میدون توحید به بعد فقط صلوات میفرستادم که خدا خودش کمکم کنه... موقع پیاده شدن با خجالت به راننده گفتم چقدر میشه و بنده خدا گفت ۱۰۰ تومن.

خدا بیبی رو بیامرزه.

 

 

  • هستی ...

هفته پیش چهارشنبه (داداش وسطی)تب کرد و ما نگران که شاید کرونا باشه و خودش با اطمینان زیاد که زیر کولر خوابیدم... تبش کم بود و قطع شد اما احساس بیماری میکرد طوری که جمعه خودش رفته بود واسه تست کرونا و آزمایش خون داده بود که منفی بوده(البته من بهش گفتم آزمایش خون اعتباری نداره بلکه باید آزمایش نمونه ته حلق می دادی) به هر حال از جمعه تا الان خونه مونده یه دکترم داداش اولی آورد بالا سرش که دکتر گفت ۵۰ درصد کروناست و یه سری سرم تقویتی نوشت براش...

به قول داداش کوچیکه پلشت ترین آدم خونه کرونا گرفته چون اصلا هیچ رعایت نمی کنه کلا همه جای خونه رو راه میره و آلوده میکنه و ماسک نمی زنه حالا من می‌روم ازش خبر بگیرم ماسک میزنم اما چون اون نمی زنه خیلی نگرانم  نگران پدر و مادرم که سنشون بالای ۵۰ است نگران خودم و بقیه برادرهام. نگران خانواده ام...

دیروز دکتر سرم تقویتی براش وصل کرده بود مامان زنگ زد بیا پایین سرمش و بکن ما بلد نیستیم رفتم سرمش و بکنم ناچارا بهش نزدیک شدم و حواسم نبود ماسک نداره بعدشم کمی خون ریخت رو دستم دیگه الان نگرانم که خودم نگرفته باشم و کلی استرس دارم:((

 

 

  • هستی ...

خاطره۸

۰۸
تیر

کلاس سوم دبستان بودم یه روز معلممون مریض شده بود و نیومده بود مدرسه،  خوب معمولا بچه ها وقتی معلم نیست یک جا ساکت نمی نشینند و سروصدای زیادی تو سالن مدرسه ایجاد شده بود. ناظممون اومد و اول که کلی دعوا

کرد همه رو بعدشم گفت چون خیلی بچه های شلوغی هستید خانومتون از دست شما مریض شده... فامیل معلممون خانم عباسی بود و توی دفترخاطره یکی از بچه ها یک نقاشی قشنگ(نخل و خورشید و دریا)کشیده بود حالا بماند که بعد همه بچه ها دفتر خاطراتشون  و دادند به خانم عباسی و می گفتند حتما برای ما هم همین نقاشی رو بکشید که بنده خدا با عصبانیت  گفت:(ای بابا اونروز که دفترخاطره فلانی دستم بود دختر خواهرم اومده بود خونه ما گفتم اون کشید و دیگه برای کسی دفترخاطره نمی نویسم)

بعد از رفتن خانم ناظم همون دانش آموزی که خانم عباسی براش نقاشی کشیده بود دفتر خاطره اش و درآورد و به نقاشی نگاه می کرد و گریه میکرد و بعد بیشتر بچه ها شروع کردند به گریه کردن برای خانم عباسی و من متعجب بودم که مگه خانم عباسی مرده!! شاید حالش خیلی بده و ...

بعد بچه ها در یک اقدام خودجوش دفتر خاطره را گرفتند و گذاشتن رو میز خانم عباسی که همه بتوانند ببینند... یه مجلس ختمی بود برای خودش:)  یادمه تمام تلاشم و میکردم که گریه کنم...

یک قسمت آن شرلی، آنی برای ماریلا تعریف میکرد که معلمشون آقای... (یادم نیست فامیلش و شاید فیلیپس) که میخواسته از مدرسه اینا بره، سوگلی معلم زده زیر گریه و بعد هم، همه بچه ها گریه کردند و تو راه برگشت به خونه هم مدام یکی اسم معلم و میاورده و بقیه گریه می کردند..

الان که این خاطره رو نوشتم یاد این قسمت سریال افتادم و برام جالب بود کلا دخترها خیلی احساسات جالبی دارند و مهم نیست کجا زندگی کنند همشون ریحانه اند.

  • هستی ...

جان دار

۰۷
تیر

اول فیلم که با عروسی شروع میشد من و یاد خاطرات بچگی ام انداخت وقتی که عروسی ها تو خونه برگزار میشد.. و به نظرم قشنگترین صحنه های فیلم بازی خانم معتمدآریا بود که همیشه عالی بازی میکنند..

بعد هم که فیلم غم انگیز میشد..من و یاد بازی خانم معتمدآریا توی فیلم زیر تیغ انداخت..

بعد از دیدن فیلم با خودم فکر کردم واقعا اگر به جای مهسا بودم چه می کردم! امیدوارم خداوند هیچ گاه من و در این موقعیت های سخت قرار نده.

  • هستی ...

آب موز

۰۴
تیر

میگه همه ساکت همه ساکت من یه فکری کردم

همگی بهش نگاه میکنیم

میگه از این به بعد اگر شیر نداشتیم می تونیم آب موز درست کنیم!

میخندم و میگم راست میگی ها

بعد میگه اگه موزم نداشتیم می تونیم شیرخیار بخوریم:))

 حالا از همون موقع داره ترکیب تمام میوه ها رو با شیر پیشنهاد میده..

شیرهلو  شیرتوت فرنگی   شیرشلیل  شیرگلابی.... 

  • هستی ...

امروز با امیررضا رفتیم برای مصاحبه جهت ثبت نام مدرسه ای که انتخاب کردم براش..اول ازش یک آزمون هوش گرفتند و تحلیل و به من دادند (لازم نبود آزمون بگیرند از من می پرسیدند کاملتر و جامعتر بهشون میگفتم هوش پسرم تو چه جنبههایی بالا تره و استعدادشم چیه) ولی خوب نتیجه رو دیدم خوشحال شدم که نتیجه آزمون با شناختی که من از استعدادها و هوش امیررضا دارم منطبقه...

بعدش یه فیلم  گذاشتند از امکانات مدرسه و بعد هم فرستادنمون پیش مدیر جهت مصاحبه. برام خیلی جالب بود امیررضا کاملا صادقانه هر چی مدیر ازش می پرسید و جواب میداد مثلا اینکه چند ساعت تی وی میبینه؟چقدر بازی میکنه؟ چند ساعت درس میخونه؟

نتیجه قطعی رو فردا میدهند اما به احتمال زیاد قبول میشه، فقط اینکه مدیر گفت: کلاسها از ۱۴ تیر شروع میشه:(  و همین جمله کافی بود که امیررضا  از این مدرسه متنفر بشه... تا رسیدیم تو خونه گفت من اینجا رو دوست ندارم و...منم کلی دعواش کردم یکی دو ساعت تو اتاقش بود و طبق معمول طفلکی کوتاه اومد و حرف من و قبول کرد(خدایی بهش حق میدهم یعنی چی کلاسها اینقدر زود شروع بشه! تابستونه و سه ماه تعطیلیش)

حالا مصمم شده تا ۲۰ تیر تست بزنه که مدارس نمونه یا تیزهوشان قبول بشه و این مدرسه نره...

  • هستی ...