در جستجوی معنا

من انسانم و هیچ چیز انسانی برایم بیگانه نیست.
style="position:fixed;left:0px;top:0px;z-index:200;">

در جستجوی معنا

من انسانم و هیچ چیز انسانی برایم بیگانه نیست.

۳ مطلب در ارديبهشت ۱۴۰۱ ثبت شده است

بپربپر

۲۲
ارديبهشت

امید عاشق ترامبولینه. و از دو سالگی تا ۳ سالگیش که کرونا شروع شد هفته‌ای چندبار باید پارک می‌بردیمش که به قول خودش بپربپر کنه. با اینکه سن مجاز برای ترامبولین بالای ۵ سال بود اما اون اقایی که متصدی ترامبولین پارک نزدیک خونه بود امید و می‌شناخت و اجازه می‌داد که بازی کنه. یکی از ارزوهای امید برای اتمام کرونا دوباره رفتن به پارک‌و بپربپر کردن بود.

 امروز بعد از ۲ سال و نیم امید و بردیم پارک و تونست به بازی مورد علاقه‌‌اش برسه. اولش می‌ترسید و یادش شده بود که قبلا چطوری می‌پریده ولی بعد از ۳ دقیقه شروع کرد به پریدن‌های بلند و صدای خنده‌اش بلند شد.

امید و نگاه می‌کردم یاد وعده‌هایی که به خودم برای بعد کرونا داده بودم می‌افتادم... اصلا فکرشم نمی‌کردم که کرونا هیچ‌وقت برام تموم نشه.

  • هستی ...

آروم بگیر

۱۹
ارديبهشت

امروز صبح که بلند شدم تا برای رفتن به اداره اماده شم یهو یادم اومد که مامان‌ قراره با دوستانش بروند باغ، و امید تنها تو خونه می‌مونه بنابراین تصمیم‌ گرفتم مرخصی باشم و پیش امید بمونم. پس به رییس دفتر مدیر پیام دادم که نمیام و بعد رو تخت دراز کشیدم، پرده‌ها کنار بود و بیرون دیده می‌شد هوای خیلی مطبوعی تو خونه جریان داشت در لحظه بودم و لذت بردم از آرامش خونه، سکوت، هوای مطبوع، چشمهام و بستم و نیم‌ساعتی خوابیدم یه خواب راحت و بی‌دغدغه..از وقتی کارمند شدم هرشب که می‌خوابم به این فکر می‌کنم که فقط ۴ ساعت یا ۵ ساعت وقت برای خواب دارم و صبح که بیدار میشم با عجله اماده میشم که به سرویس برسم، ظهر با عجله میام خونه تا نهار بپزم و این روند هر روز تکرار می‌شه، اونقدرم به خودم سختگیرم که تا مجبور نباشم مرخصی نمی‌گیرم و امروز این  مرخصی غیراجباری و دلبخواه خیلی بهم چسبید.

فقط حیف که بابا خونه نبود تا بروم‌ پایین پیش مامان و بابا و باهم صبحانه بخوریم.

اردیبهشت بی‌تو برایم جهنم است

اردی جهنمی که همیشه پر از غم است

 

 

  • هستی ...

صد حیف که آن رفت

۱۳
ارديبهشت

پارسال عیدفطر شد و من ابدا منتظرش نبودم، عید فطر شد و دلم شاد نشد، عید فطر شد و بابام برای همیشه از خونه رفت.

امروز عید فطره؛ روزی که برام یاداور آخرین صبحانه بابا، آخرین نگاهاش و همه اخرین‌های دیگه است..چندروزه رنگم پریده، چند روزه می‌دونم‌ عید فطر بشه دیگه بابا ندارم. و چقدر بد که روز عید برات تداعی‌کننده خاطرات وحشتناک باشه.

نمی‌تونم از صمیم قلب تبریک بگم، نمی‌تونم‌ بگم صدشکر که این آمد و حتی دلم‌ نخواست برم نماز عید. دلم صبحانه عیدفطر و نمی‌خواد. صبحانه‌ای که بابا نونش و نگرفته باشه و کنار سفره نباشه.

به رسم تمام تعطیلی‌ها راه افتادیم به سمت خونه‌باغ و تو مسیر گریه کردم، رفتم پیش بابا و گریه کردم و رسیدیم خونه‌باغ و گریه‌ام به هق‌هق تبدیل شد.

  • هستی ...