در جستجوی معنا

من انسانم و هیچ چیز انسانی برایم بیگانه نیست.
style="position:fixed;left:0px;top:0px;z-index:200;">

در جستجوی معنا

من انسانم و هیچ چیز انسانی برایم بیگانه نیست.

یک اتفاق معمولی

پنجشنبه, ۲۷ بهمن ۱۴۰۱، ۱۱:۵۳ ب.ظ

پریروز بود که امیر یادش شده بود نهار ببره و به من زنگ زد و گفت نهار چه کنم؟ بهش گفتم بهت خبر می‌دهم. نزدیک ظهر بود با همسر که خونه بود تماس گرفتم و ازش خواستم نهار امیر و ببره بهش برسونه، آقای همسر با بی‌حوصلگی گفت ولش کن یه روز گرسنه بمونه از این به بعد یادش می‌مونه غذاش و با خودش ببره من خیلی عصبانی شدم، طفلک امیر هر روز زودتر بیدار می‌شه و امید و برای مدرسه رفتن آماده می‌کنه بعد امید و می‌بره تحویل مامان می‌ده و می‌ره مدرسه و تا ۹ شبم سالن مطالعه می‌مونه بنابراین این حرف اقای همسر بی‌انصافی بود، کاش می‌گفت خسته‌ام یا ترافیکه یا هر چی جز اینی که گفت! منم با طعنه بهش گفتم واقعا که تو یک پدر نمونه‌ای! و آقای همسر گوشی رو قطع کرد.( این کارش خیلی عصبیم کرد می‌خواستم یک پیام تند براش بفرستم اما نفس عمیق کشیدم و خودم و کنترل کردم)

دیگه اومدم خونه بهش نگاه نکردم و برای نهارم صداش نزدم، خودم و امید نهار خوردیم و بعد من رفتم پیش مامان.

هر روز صبح سرویس امید به من تک‌زنگ می‌زنه و من به مامان زنگ می‌زنم تا امید و ببره و تحویل سرویس بده، روزهای چهارشنبه چون آقای همسر خونه است دیگه مزاحم مامان نمی‌شیم و امید و اقای همسر تحویل سرویس می‌ده، حالا دیروز سرویس امید اومده بود و من هر چی به آقای همسر زنگ می‌زدم جوابم و نمی‌داد از یه طرف فکر می‌کردم اقای همسر خواب مونده از طرفی نگران راننده سرویس بودم که خیلی منتظر مونده بالاخره اقای همسر گوشی رو جواب داد و تا اسمش و گفتم گوشی رو قطع کرد! من فقط یک فحش بلدم و اون فحش و خیلی کم استفاده می‌کنم و  دیروز از اعماق وجودم به اقای همسر تو دلم فحش دادم.

دیروز بعدازظهر باید می‌رفتم جلسه انجمن اولیاء مدرسه امید، هوا بارونی و مطبوع بود کارنامه امید و گرفتم‌ و برگشتم، یادم اومد هر وقت امیر کارنامه‌اش و می‌گرفت بابا بهش می‌گفت ماشاءالله و بهش جایزه می‌داد آهی کشیدم و با خودم‌ گفتم کاش بودی بابا.

امروز اقای همسر چای دم کرده بود و متوجه شدم که منتظره من حرف بزنم اما هنوز دلخور بودم و احساس بدی بهش داشتم. بعدازظهر رفتم پیاده‌روی و هوای بارونی و آهنگ‌های ذخیره شده تو گوشی من دست‌به دست هم دادند تا منم‌ اونقدر راه بروم و گریه کنم تا سبکتر برگردم خونه.

امیر به مناسبت کارنامه امید، براش جایزه دوتا بازی جدید ایکس‌باکس گرفته و امید اونقدر ذوق کرد که خنده‌های از سر شادیش تمام ناراحتی‌هام و از یادم برد.

- از اداره یک سردست گوشت‌ گرفتم و اومدم‌ مثلا تنهایی تیکه‌اش کنم‌ و چون  همیشه تیکه‌کردن گوشت و مرغ با آقای همسر بوده اصلا بلد نبودم، زورم هم نمی‌رسید استخونش و بشکنم پس بعد از ناکامی در تکه کردن استخوان، سردست و سلفون‌پیچ کردم و گذاشتم تو فریزر، انتظار داشتم آقای همسر بیاد و کمک کنه که نکرد!

 

  • هستی ...

نظرات (۲)

این دلخوری ها خیلی توو زندگی زناشویی طبیعیه ولی ما خانوما موقع دعوا با آقایون یه تفاوتی داریم اونم اینه که اقایون یکساعت بعد دعوا کارای روتین و روزمره شون رو با همون حال و روحیه ی همیشگی انجام میدن ولی ماها تا وقتی آشتی نگردیم دائم داریم غصه میخوریم و گریه میکنیم و حتی دل و دماع هیچی رو هم نداریم. برای همون من و همسرم دعوامونم بشه هردو یه اخلاقی داریم یکساعت بعد خیلی عادی حرف میزنیم و تموم میشه و کش نمیدیم و من خودم ببینم داره کش پیدا میکنه سر حرفو باز میکنم تمومش میکنم ولی حتما حتما دوباره درباره چیزایی که ناراحت شدیم حرف میزنیم اما خب اینبار در آرامش.

والا قدیمی ها میگن هیچوقت سر بچه با همسرتون دعوا نکنید ولی حیف ما مامانا نمیتونیم و اکثر دعواهامون سر بچه ست:)))

پاسخ:
من اصلا طاقت قهر و ندارم و تا قبل از رفتن بابا، همیشه پیش‌قدم‌آشتی من بودم یعنی همیشه حرف می‌زدم حتی اگه ناراحت و دلخور بودم، موقع بیماری بابا خیلی احساس تنهایی کردم و وقتی از دستش دادم این تنهایی بیشتر شد و همسرم اونطور که انتظار داشتم نتونست کنارم باشه و از اون به بعد نتونستم مثل قبل باهاش حرف بزنم، دیگه احساساتم برای خودم نگه داشتم. این بارم من به خاطر امیر ازش ناراحت نشدم بیشتر از اینکه گوشی رو قطع کرد ناراحت شدم و روز بعدش هم این کار و تکرار کرد. 
گریه‌هام دیروز از سر دلتنگی برای بابا بود. می‌دونی من موقع رفتن بابا اونقدر حالم بد بود و شوکه بودم که نتونستم اونطور که باید عزاداری کنم و بعدشم به خاطر خانواده همیشه تو تنهایی اشک ریختم و انگار یه بغض تو گلوم مونده که با کوچکترین تلنگر می‌شکنه اما باز نمی‌شه.

من خیلی به لحاظ تجربه از شما کمتر و کوچیکترم ولی یه چیزیو خودم خیلی توو زندگی بهش رسیدم اونم اینکه هرجا از اطرافیانم حالا یا همسر یا دوست یا فامیل انتظاری داشتم حتی انتظار به حق در اکثر مواقع جز ناراحتی من چیزی نداشته. چون ماها همیشه توو ذهنمون انتظاراتی هست توقعاتی هست که هیچ کدومش توسط دیگران به خوبی برآورده نمیشه و جالبه هربار با این ذهنیتِ انتظار زندگی کردم روزم زهرمار شده. یه مثال سادش اینکه مثلا وقتی دارم میرم خونه خانواده همسرم و توو ذهنم هزارتا توقع و انتظار از همسرم میسازم که مثلا رفتیم اونجا باید بشینه پیش من! به فرض حواسش باشه و ... هروقت با ذهنی پر از انتظار خواستم به رابطمون نگاه کنم چیزی جز ناراحتیم نداشته حتی دعوامون شده چون ادما تمام انتظارات منو برآورده نمیکنن. یرای همون برعگس هرجای زندگی توو رابطه با هرکسی علی الخصوص همسرم سعی کردم بدون هیچ توقع و انتظاری زندگی کنم و اگر محبتی یا کاری در حقش میکنم با توجه به این انجام بدم که ممکنه اون عین من نباشه خیلی حیلی راحت ترم و شادتر زندگی میکنم.

ما زن ها خیلی محبت میکنیم خیلی میرسیم خیلی توو سختی ها و غم ها و مشکلات آقایون هستیم و انتظار داریم اونام توی غم های ما باشن ولی خب هیچوقت به اندازه ی ما نیست! چون این نگاه ماست. ممکنه شما انتظارات به حقی از همسرتون داشته باشید که توو غم شما میتونستن بیشتر و بهترینِ خودشون باشن ولی نبودن. این انتظار حتی اگر به حقم باشه ولی چیزی جز سرد شدن رابطه رو نداره. منم بعد زایمانم یسری انتظارات از همسرم داشتم که براورده نشد و گرچه همه رو بهش گفتم ولی الان فرزند بعدی رو بیارم ذهنم رو از کارایی که اون باید در حقم بکنه خالی میکنم و اگر کرد و فهیم و آگاه بود میگم خب مرسی و اگر نکرد میگم مهم نیست من خودم دلم خواسته مادر بشم دوباره پس بی توقع وظایف مادریم رو انجام میدم. من و شمام حق انتخاب داریم که توو موقعیت های حساس اونا باشیم یا نباشیم و اگر بودیم فارغ از اینکه اونا برای ما چیکار کردن یا نکردن فقط باید برای دل خودمون کاری رو کنیم. با ذهن خالی از انتظار به خودتون بگید این پدر من بوده و غم بزرگش رو جز خودم هیچکس دیگه قادر نیست درک کنه، و یه به درک بگید به تمام کارایی که دیگران باید میگردن و نکردن. آدما در اصل خیلی تنهان خیلی، حتی وسط زندگی عاشقانه... چون هیچکس نمیتونه اونی باشه که صد درصد باب میل ماست. 

از طرفی شاید همسر شما در فوت پدرتون به زعم خودشون صدِ خودشون رو گذاشتن ولی شما اونو پنجاه هم نمیدونستی. همین دیروز مثلا من سفر بودم و در سفر همه آقایون بچه هاشون رو چندین روز گرفته بودن و خانوماشون تفریح میکردن و شنا میرفتن. من چون میدونستم همسرم به طور مداوم نمیگیره یا اگرم بگیره خودم چون خیلی حساسم اعصابم خورد میشه مثلا بیام ببینم بچه خورده زمین اون داره اونور والیبال بازی میکنه و خیلب ریلگس میگه چیزی نیست همون اول سفر توو دلم با خودم گفتم این بچه ی منه، پاره ی تن منه و من میخوام به همه خوش بگذره حتی همسرم پس خودم میگیرمش خودم با خودم همه جا میبرمش و توقعی از همسرم توو ذهنم شکل ندادم. به وسط سفر به شوخی به همسرم گفتم خدایی نگاه کن همه آقایون بچه ها رو گرفتن فقط تو آزاد و رهایی. یهو خیلی با تعجب گفت منم که گرفتم. و منم با تعجب گفتم کی؟ گفت همین الان که گرفته بودمش دیگه!( من با پسرم رفته بودم استخر بعد آوردمش بیرون بردم حموم لباساشو پوشوندم همسرمو صدا کردم که یه خوراکی بده بخوره تا من لباس بپوشم) یعنی در حد اینکه لباس بپوشم برم بیرون طول کشید. که شاید ۵ دقیقه هم نبود و همون ۵ دقیقه در نظر همسر من کمک بود. گاهی نگاه ماها باهم فرق داره. و هیچکی مقصر نیست و تقصیر تنها تفاوت در دیدگاهه. پای حرف همسرتونم بشینید ممکنه ایشون گمان کنه تمامِ خودش رو در غم شما گذاشته. برای همون منِ کوچک و کمترین میگم با ذهنیتی بدون توقع و انتظار از هرکسی زندگی کنید و باور کنید هیچکس هیچ وظیفه ای نداره برای ما کاری کنه حتی همسر. شاید به لحاظ اخلاقی آره موظفه ولی توو ذهن ما اگر موظف نباشه ما راحت تر زندگی میکنیم.

خلاصه که میخوام بگم فارغ از اینکه انتظارات شما از ایشون چی بوده ایشون رو ببخشید و دوباره گرم بشید و با خودتون بگید منم در شرایط مشابه میتونم برای همسرم زن کاملی باشم یا اگر دلم نخواست نباشم و واقعا توو شرایطش دلتون خواست باشید و دلتونم نخواست نباشید.

پاسخ:
ممنون عزیزم، حرفات خیلی به دلم نشست و منطقا قبول دارم که درست می‌گی و منم برای اینکه دوباره زندگی عاشقانه‌ای داشته باشم باید فراموش کنم و بی‌توقع عشق بورزم، یکی از دلایلی که پست‌های عاشقانه‌ شما رو خیلی دوست دارم تلنگریه که به من می‌زنه، راستش من اصولا ادم رومانتیکی هستم یا بودم و عشقی که به همسرم داشتم تو فامیل زبانزده، از پارسال احساس می‌کنم دیگه اون من قبلی وجود نداره و با ادم جدید بی‌احساسی در خودم مواجه شدم که انگار برای خشم و غمش دیواری کوتاهتر از همسر بنده‌خدا نیست! احتمال می‌دهم افسردگی باشه و باید به دنبال درمان باشم. 
در حال حاضر با اینکه می‌دونم گرمابخش زندگی خودم هستم و باید تلاشم و بکنم‌ اما از نظر احساسی توانش و ندارم.
بابت پیامتون خیلی خیلی ممنونم.
ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
شما میتوانید از این تگهای html استفاده کنید:
<b> یا <strong>، <em> یا <i>، <u>، <strike> یا <s>، <sup>، <sub>، <blockquote>، <code>، <pre>، <hr>، <br>، <p>، <a href="" title="">، <span style="">، <div align="">
تجدید کد امنیتی