یک اتفاق معمولی
پریروز بود که امیر یادش شده بود نهار ببره و به من زنگ زد و گفت نهار چه کنم؟ بهش گفتم بهت خبر میدهم. نزدیک ظهر بود با همسر که خونه بود تماس گرفتم و ازش خواستم نهار امیر و ببره بهش برسونه، آقای همسر با بیحوصلگی گفت ولش کن یه روز گرسنه بمونه از این به بعد یادش میمونه غذاش و با خودش ببره من خیلی عصبانی شدم، طفلک امیر هر روز زودتر بیدار میشه و امید و برای مدرسه رفتن آماده میکنه بعد امید و میبره تحویل مامان میده و میره مدرسه و تا ۹ شبم سالن مطالعه میمونه بنابراین این حرف اقای همسر بیانصافی بود، کاش میگفت خستهام یا ترافیکه یا هر چی جز اینی که گفت! منم با طعنه بهش گفتم واقعا که تو یک پدر نمونهای! و آقای همسر گوشی رو قطع کرد.( این کارش خیلی عصبیم کرد میخواستم یک پیام تند براش بفرستم اما نفس عمیق کشیدم و خودم و کنترل کردم)
دیگه اومدم خونه بهش نگاه نکردم و برای نهارم صداش نزدم، خودم و امید نهار خوردیم و بعد من رفتم پیش مامان.
هر روز صبح سرویس امید به من تکزنگ میزنه و من به مامان زنگ میزنم تا امید و ببره و تحویل سرویس بده، روزهای چهارشنبه چون آقای همسر خونه است دیگه مزاحم مامان نمیشیم و امید و اقای همسر تحویل سرویس میده، حالا دیروز سرویس امید اومده بود و من هر چی به آقای همسر زنگ میزدم جوابم و نمیداد از یه طرف فکر میکردم اقای همسر خواب مونده از طرفی نگران راننده سرویس بودم که خیلی منتظر مونده بالاخره اقای همسر گوشی رو جواب داد و تا اسمش و گفتم گوشی رو قطع کرد! من فقط یک فحش بلدم و اون فحش و خیلی کم استفاده میکنم و دیروز از اعماق وجودم به اقای همسر تو دلم فحش دادم.
دیروز بعدازظهر باید میرفتم جلسه انجمن اولیاء مدرسه امید، هوا بارونی و مطبوع بود کارنامه امید و گرفتم و برگشتم، یادم اومد هر وقت امیر کارنامهاش و میگرفت بابا بهش میگفت ماشاءالله و بهش جایزه میداد آهی کشیدم و با خودم گفتم کاش بودی بابا.
امروز اقای همسر چای دم کرده بود و متوجه شدم که منتظره من حرف بزنم اما هنوز دلخور بودم و احساس بدی بهش داشتم. بعدازظهر رفتم پیادهروی و هوای بارونی و آهنگهای ذخیره شده تو گوشی من دستبه دست هم دادند تا منم اونقدر راه بروم و گریه کنم تا سبکتر برگردم خونه.
امیر به مناسبت کارنامه امید، براش جایزه دوتا بازی جدید ایکسباکس گرفته و امید اونقدر ذوق کرد که خندههای از سر شادیش تمام ناراحتیهام و از یادم برد.
- از اداره یک سردست گوشت گرفتم و اومدم مثلا تنهایی تیکهاش کنم و چون همیشه تیکهکردن گوشت و مرغ با آقای همسر بوده اصلا بلد نبودم، زورم هم نمیرسید استخونش و بشکنم پس بعد از ناکامی در تکه کردن استخوان، سردست و سلفونپیچ کردم و گذاشتم تو فریزر، انتظار داشتم آقای همسر بیاد و کمک کنه که نکرد!
- ۰۱/۱۱/۲۷
- ۶۴ نمایش
این دلخوری ها خیلی توو زندگی زناشویی طبیعیه ولی ما خانوما موقع دعوا با آقایون یه تفاوتی داریم اونم اینه که اقایون یکساعت بعد دعوا کارای روتین و روزمره شون رو با همون حال و روحیه ی همیشگی انجام میدن ولی ماها تا وقتی آشتی نگردیم دائم داریم غصه میخوریم و گریه میکنیم و حتی دل و دماع هیچی رو هم نداریم. برای همون من و همسرم دعوامونم بشه هردو یه اخلاقی داریم یکساعت بعد خیلی عادی حرف میزنیم و تموم میشه و کش نمیدیم و من خودم ببینم داره کش پیدا میکنه سر حرفو باز میکنم تمومش میکنم ولی حتما حتما دوباره درباره چیزایی که ناراحت شدیم حرف میزنیم اما خب اینبار در آرامش.
والا قدیمی ها میگن هیچوقت سر بچه با همسرتون دعوا نکنید ولی حیف ما مامانا نمیتونیم و اکثر دعواهامون سر بچه ست:)))