باور این که نباشی کار آسانی که نیست
با اینکه تو اداره حالم خوش نبود، اما رنگ ابی اسمون و ارامشی که تو سرویس برقرار بود حالم و بهتر کرد، وقتی از سرویس پیاده شدم زیرلب ترانه شیرین شیرینم واسه تو شدم یه فرهاد ... و داشتم زمزمه میکردم، ماشین داداش اولی جلوی درب حیاط پارک شده بود، خوشحال شدم که میبینمش هر چند شب قبلم شام خونه مامان بودیم، درب حیاط که باز شد، یه ماشین ۲۰۶ سفید تو حیاط پارک بود و خوشحال شدم چون داداش کوچکه ماشینی که میخواست و خریده بود( دیروز ماشین خودش و فروخته بود و دیشب این ماشین و پسندیده بود، سر شامبهش گفتم خدا کنه تا فردا باز چیزی کنفیکون نشه قیمتها بره بالا. همین حرف من به داداش کوچکه استرس وارد کرده بود به طوری که تا صبح خوابش نبرده) قبل از وارد شدن به خونه خودمون طبق عادت همیشه که اول درب خونه مامان و باز میکنم و سلام میدهم، درب و باز کردم و به داداش تبریک گفتم.
وقتی کسی از خانوادهامون ماشین میخره مامان ۴ تا تخممرغ زیر لاستیک ماشین میذاره ( قربونی در حد تخممرغ) به شوخی به داداش گفتم تخممرغها رو مامان گذاشت داداش گفت دوتا! داداش اولی با خنده گفت ماشین زیر ۵۰۰ میلیون دو تا، ماشین تو بیاد یکی :))
ساعت ۴ یک وقت از دکتر گرفته بودم که با داداش وسطی بریم دکتر، حالم خوش بود و تو راه رفت و برگشت و تو مطب به همه چی میخندیدیم به طوری که خودم از خلق بالایی که داشتم متعجب بودم. یه اتفاق ضایع تو مطب، آقای دکتر به من اشاره کرد و از داداش پرسید همسرتون هستند! من چشام گرد شد و میخواستم بگم اقا دقت کن من ۱۶ سال از این بچه بزرگترم!
وقتی رسیدم خونه، متوجه شدم شبکه نمایش فیلم مسافران مهتاب و داره پخش میکنه( بابا این فیلم و خیلی دوست داشت، هر دفعه پخش میشد کلی کیف میکرد)
دو روز در سال به راحتی میرفتم تو بغل بابا و میبوسیدمش، روز پدر و روز عید نوروز... دلم برای بوی تنش که امیخته با بوی رنگ بود تنگ شده.
باور اینکه نباشی کار آسانی که نیست
- ۰۱/۱۱/۱۲
- ۵۵ نمایش