ابراز عشق
واقعا نمی دونم چرا اینقدر بابا و مامان نگران نحوه غذا خوردن من هستند. دیشب که رفتم یه سلامی بهشون بکنم بابام گفت چرا غذا نمی خوری! رنگت زرد شده! و ... کلی حرف دیگه. و من با خنده گفتم چرا فکر میکنید من چیزی نمی خورم... حالم خوبه. بعد بابا گفت نا نداری راه بری!
واقعا هم نا نداشتم راه برم خودم و به زور این ور و اونور می کشیدم البته نه از گرسنگی، از خستگی...روزهایی که می رم سرکار خیلی خسته میشم دلیل خاصی هم نداره ولی دیروز تمام بدنم از خستگی درد میکرد و به زور واسه افطار و سحر غذا درست کردم. کمی هم احساس سرماخوردگی داشتم که کلی آب نمکقرقره کردم و بعد افطارم آویشن دم کردم و دو استکان خوردم و سعی کردم زودتر بخوابم الان بهترم و امیدوارم بعد از ماه رمضان نظم خواب خودم و خانواده ام درست بشه و خستگی هام کمتر...
این همه عشق مامان و بابا و مخصوصا بابا همیشه قلبم و تکون میده.. میدونم خیلی دوستم داره و نگران سلامتی من هستند، فکر میکنم ناخودآگاه وقتی ناراحتم با اینکه از اونها پنهان میکنم متوجه کمبود انرژی و ناراحتی روحیم میشن بعد طفلکی ها چون چیزی نمی دونن فقط به غذا خوردنم گیر میدن.. احتمالا فکر میکنن اگه غذا بخورم حالم خوب میشه یا اینکه وقتی خوب غذا می خورم شادترم...همیشه سعی کردم جلوی اونها شاد باشم اما کلا نمیتونم ناراحتیم و خوب پنهان کنم تو چهره ام هم نشون ندهم بدنم نشون میده و همش خودش و می ندازه...
اینقدر که مامان و بابا به خوردنم گیر میدن داداش کوچیکه هم هی به من میگه یه چیزی بخور... ای خدااا حالا هر کی من و ندیده فکر میکنه یه آدم نحیف و لاغر داره این چیزها رو مینویسه من اضافه وزنم دارم بازم از چشم بابا و مامان من هیچی نمی خورم..
- ۹۹/۰۳/۰۱
- ۳۶ نمایش