خاطره۲
یه پیرزن توی روستای پدریم زندگی می کرد که نقش پررنگی تو کابوس های کودکیم داشت. معمولا روزهای تعطیل و تابستان به روستای پدری و پیش مادربزرگم می رفتیم. این پیرزن چشمهاش خاکستری بود و موهاش هم خاکستری بود اهالی روستای پدری من کرد هستند و به رسم کردها زنان یه شالی دور سرشان میپیچیدن، موهای خاکستری این پیرزن از زیر سربندش سمت شقیقه ها بیرون بود و فرفری بود همیشه هم دم درب خونه اش که نزدیک خونه بی بی بود می نشست آفتاب بگیره من خیلی ازش می ترسیدم یادم میاد وقتی نزدیکش می رسیدیم پشت مامانم قایم می شدم و باز یادم میاد یکبار اومد خونه بی بی من اینقدر جیغ کشیدم که بنده خدا رفت(هر چقدر مامانم می خواست قانعم کنه که این پیرزن مهربونه و ترس نداره نمی تونست)
چندبار توی خواب این پیرزن و دیدم که من فرار می کردم و اون دنبالم میومد؛طوری از این خواب می ترسیدم که شبها دلم نمی خواست وقت خواب بشه و سعی می کردم بیدار بمونم..
بنده خدا الان فوت کرده خدا بیامرزدش.
- ۹۹/۰۳/۱۴
- ۵۸ نمایش
سلام.
من نسبت به مادربزرگ مامانم همچین حسی داشتم تو کودکی.اون بنده خدا خیلی هم آدم خوب و مهربونی بود فقط اواخر عمرش که مصادف بود با خردسالی من گرفتار آلزایمر شده بود و یکم رفتاراش ناخودآگاه شده بود.
بچه ها تو حال و هوای بچگی و تفکرات کودکانه خودشون یه چیزایی رو میبینن و احساس میکنن که ما متوجه نمیشیم.شاید به همین دلیل باشه این ترسی که گاهی بدون دلیل هم به وجود میاد.