در جستجوی معنا

من انسانم و هیچ چیز انسانی برایم بیگانه نیست.
style="position:fixed;left:0px;top:0px;z-index:200;">

در جستجوی معنا

من انسانم و هیچ چیز انسانی برایم بیگانه نیست.

خاطره۳

پنجشنبه, ۱۵ خرداد ۱۳۹۹، ۰۲:۴۲ ب.ظ

از وقتی خیلی کوچک بودم یادم میاد عموی بزرگم من و عروس خودش می دونست و همه جا هم میگفت که این عروس خودمه! همیشه بهترین هدیه ها رو واسم می گرفت و بیشترین مبلغ عیدی رو به من میداد مثلا اون موقع ها اسکناس ۲۰ تومنی عیدی خوبی بود عموی من به بقیه دخترعموها و پسرعموهام ۲۰ تومن عیدی می داد و به من ۱۰۰ تومن(مورد حسادت همه قرار می گرفتم). یادمه یکبار خاله هم خونه ما بود عموم از من‌ پرسید (ی) رو بیشتر دوست داری یا (ر) پسرخاله ام و پسر خودش و میگفت من حدود ۴ سال سن داشتم و من انتخاب کردم که بگم پسرعمو(همون موقع هم هیچ کدومشون و دوست نداشتم چون از من بزرگتر بودند و با هیچکدام همبازی نبودم) احتمالا چون عمویم رو خیلی دوست داشتم ترجیح دادم عمو خوشحال بشه و همینطور هم شد هنوز صدای خنده های عمویم یادمه.. همونجا بغلم کرد و رفتیم بیرون واسم یک پوتین چرمی که داخلش خز داشت خرید. چقدر گرم بود، کل سالهای دبستان اون و می پوشیدم تخت پوتین ستاره ای بود وقتی توی برف راه میرفتم نقشی که به جا می ذاشت از ردپا همه دوستام قشنگتر بود(یادش بخیر) تو روستای پدری همه من و می شناختند و می گفتن تو قراره زن( ر) بشی! و من خیلی خجالت می کشیدم بقیه که این موضوع و می گفتند در جوابشان می‌گفتم نخیرم...

بزرگتر که شدم هر وقت عمو یا زن عمو چیزی در این‌مورد می گفتن سعی می کردم از دستشان فرار کنم و اگر مجبور به جواب میشدم میگفتم‌ من می خواهم درس بخونم اونها هم با خنده و قربون صدقه من رفتن قضیه رو به نفع خودشون برداشت می کردند... بالاخره وقتی کلاس دوم راهنمایی بودم یعنی ۱۳ سالم بود رسما عمو اینا اومدن خواستگاری من!! هنوز یادم میاد ناراحت میشم که پدر و مادرم برای اینکه خودشون و با عمو درگیر نکنند همه چی رو انداختن گردن من و گفتند هرچی خودش بگه!!آخه یه دختر ۱۳ ساله چطور باید جواب بده؟ چی باید بگه به کسی که از بچه گی اینقدر بهش محبت کرده و اینقدر دوستش داره..تو آشپزخونه نشسته بودم و اصلا بیرون نمی آمدم دخترعموم(از من ۱۰ سالی بزرگتر بود و همیشه دوستم داشت) اومد پیشم و گفت چی میگی؟ گفتم من میخواهم درس بخونم، نمی خواهم الان‌عروس شم! زن عمو هم اومد داخل آشپزخونه بازم همین و گفتم طفلکی گفت تو عروس من بشی هیچ کار نمی خواد بکنی(بابا گفته بود دختر ما هنوز خیلی کوچیکه دست به سیاه و سفید نزده و بلد نیست حتی یک تخم مرغ درست کنه) همه کارهایت و خودم میکنم تازه برات یه خونه می خریم کنار خونه بابات و... سرم و انداختم پایین و گفتم می خواهم درس بخونم.. و در آخر عمو اومد کنارم نشست گفت عزیز جان مگه نمی خواهی عروس من بشی؟دوست داری درس بخونی عیب نداره درسم بخون...من با تمام توانی که برام مونده بود و با صدایی که به زور شنیده میشد گفتم میخواهم اونقدر درس بخونم که دکتر بشم... عمو با ناراحتی از خونمون رفت بیرون.

دیگه جواب سلامم و با اخم میداد..دیگه هیچ وقت به من عیدی نداد..و دیگه دوستم نداشت:((

تحمل این چیزها برای یه نوجوون خیلی سخته، هر وقت یادم میاد احساس میکنم پدر و مادرم به من ظلم کردند که از اول با عروسم گفتن های بقیه برخورد نکردند. به من ظلم کردند که تمام مسولیت جواب رد دادن و به خودم‌ واگذار کردند اونم تو اون سن. اصلا به من ظلم کردند که اجازه دادند برای دختر ۱۳ ساله اشان خواستگار بیاید...

عمویم طی یک حادثه فوت کردند، خدا بیامرزدشون..تو تعزیه زن عموم به من می گفت عموت  خیلی دوستت داشت!!!

  • موافقین ۱ مخالفین ۰
  • ۹۹/۰۳/۱۵
  • ۲۰۹ نمایش
  • هستی ...

نظرات (۱)

آخی... خدا رحمتشون کنه

ولی خب تقصیر ایشون هم بود که از اون سن اومدن خواستگاری! اگه واقعا دوستتون داشتن شرایطتون رو درک می کردن و به انتخابتون احترام می زاشتن

هرچند گفتن این حرف ها پشت سر مرده خوب نیست... خدا رحمتشون کنه

 

پاسخ:
تقصیر خودشون نبود فرهنگ اون موقع و اون‌مکان اینطوری بود؛ الانم خیلی جاها میبینم به شوخی خواهرزاده یا برادرزاده را که خیلی عزیزه میگن عروس خودم یا داماد خودم؛ و من نگران احساس اون بچه میشم.
ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
شما میتوانید از این تگهای html استفاده کنید:
<b> یا <strong>، <em> یا <i>، <u>، <strike> یا <s>، <sup>، <sub>، <blockquote>، <code>، <pre>، <hr>، <br>، <p>، <a href="" title="">، <span style="">، <div align="">
تجدید کد امنیتی