در جستجوی معنا

من انسانم و هیچ چیز انسانی برایم بیگانه نیست.
style="position:fixed;left:0px;top:0px;z-index:200;">

در جستجوی معنا

من انسانم و هیچ چیز انسانی برایم بیگانه نیست.

خاطره۴

پنجشنبه, ۱۵ خرداد ۱۳۹۹، ۰۸:۴۵ ب.ظ

روز اول مهر با خوشحالی لباس پوشیدم و به همراه مامان رفتم مدرسه، توی مسیر بچه هایی رو می دیدم که گریه میکنند و مادرشون کشان کشان می بردنشون  مدرسه و تعجب می کردم که اینا چرا گریه می کنند!! مدرسه خیلی شلوغ بود پر از مامانها و بچه ها، ناظم مدرسه به همه گفت توی صف بایستند و به مامانها گفت بروند خونه هاشون، معلم ها میومدن سر صف و یکی یکی اسم بچه ها رو می خوندن، اسم هرکس و که میخوندن باید میرفت کنار معلم‌ می ایستاد و بعد که تمام لیست خونده میشد میرفتن سر کلاسهایشان. همه معلم های کلاس اول اومدن و اسمها رو خوندن اما اسم من و کسی نخواند! مثل من خیلی ها بودن که تو حیاط منتظر مونده بودند.. ناظم اومد و گفت اسم هرکس و نخواندیم شیفت ظهر بیاد و الان برگردید خونه هاتون. منم با ناراحتی برگشتم خونه و به مامان گفتم من باید ظهر برم مدرسه... ظهر که شد باز با علاقه لباسهایم و پوشیدم و این دفعه تنها راهی مدرسه شدم با خودم فکر می کردم حتما تا الان مدرسه خلوت شده اما وقتی رسیدم مدرسه دیدم از صبح هم شلوغتره(شیفت صبحی ها تعطیل شده بودن و هنوز مدرسه رو ترک نکرده بودن و شیفت ظهری ها هم اومده بودن) بالاخره با تلاش ناظم و سوت های مکررش شیفت صبحی ها رفتن خونه هاشون و باز دانش آموزان صف بندی شدن دم درب حیاط مدرسه هم‌ پر از مادرانی بود که چشم به فرزندشان دوخته بودند تا کلاسهایشان معین بشه؛ احساس غریبی کردم که مامان من اونجا نبود.. باز معلم ها یکی یکی اومدن و اسم بچه ها رو خوندن و باز هم اسم من و نخواندن گریه ام گرفته بود دوباره ناظم اومد و گفت شما مال این شیفت نیستید فردا صبح بیاین(من و دو سه نفر دیگه)با چشم گریان برگشتم خونه و ماوقع رو برای مامانم تعریف کردم گفت عیبی نداره فردا صبح‌حتما اسمت و می خوانند و میری سر کلاس. شب که بابا اومد گفت مدرسه چطور بود وااای که داغ دلم تازه شد و با گریه گفتم اینقدر دیر اسم من و نوشتید مدرسه پر شده و من و راه نمی دهند... بابام گفت اینقدر بری مدرسه که خسته بشی و فردا حتما میری سر کلاس.

روز دوم مهر با ناراحتی و ناامیدی لباس پوشیدم و رفتم به سمت مدرسه مامانم با من اومد. مدرسه پر از هیاهوی دانش آموزان بود اما منظم تر از دیروز ،همه فوری صف بستند و رفتند سرکلاسهاشون و من و چندتا دختربچه دیگه موندیم تو حیاط تا وضعیتمون مشخص بشه..خانم ناظم اومد با چند تا معلم و هر معلم دست یکیمون‌ و‌گرفت و با خودش برد سر کلاس. من چون نیمه دومی بودم و به رسم مامانهای دهه شصتی، مامانم شناسنامه ام رو ۳۰ شهریور گرفته بود که از زندگی عقب نمانم از بقیه همکلاسیهایم  جثه کوچکتری داشتم و میز اول نشستم و با اشتیاق درس دادن معلمم رو گوش دادم چقدر خیالم راحت شده بود که بالاخره سر کلاس درس نشستم.   

  • موافقین ۱ مخالفین ۰
  • ۹۹/۰۳/۱۵
  • ۱۲۶ نمایش
  • هستی ...

نظرات (۱)

آخی چقدر خوب تموم شد

تا خط آخر بغض داشتم اگه داستان خوب تموم نمیشد شیشه پنجره بلاگتون رو با آجر میاوردم پایین :P

پاسخ:
:) پس خدا رحم کرد.
ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
شما میتوانید از این تگهای html استفاده کنید:
<b> یا <strong>، <em> یا <i>، <u>، <strike> یا <s>، <sup>، <sub>، <blockquote>، <code>، <pre>، <hr>، <br>، <p>، <a href="" title="">، <span style="">، <div align="">
تجدید کد امنیتی