در جستجوی معنا

من انسانم و هیچ چیز انسانی برایم بیگانه نیست.
style="position:fixed;left:0px;top:0px;z-index:200;">

در جستجوی معنا

من انسانم و هیچ چیز انسانی برایم بیگانه نیست.

خاطره ۵

چهارشنبه, ۲۱ خرداد ۱۳۹۹، ۰۸:۴۶ ب.ظ

تابستان همون سالی که قرار بود برم مدرسه خونه جدید خریدیم و نقل مکان کردیم به خونه جدید.. قبل از اثاث کشی منم با مامان و بابا رفتم خونه جدید و ببینم و چون خانم صاحبخونه قبلی تو خونه آرایشگاه داشت کل زیرزمین رو آینه زده بود و صندلی چیده بود نورشم عالی بود(شب رفته بودیم خونه رو ببینیم) من فکر می کردم خونه با اثاث می فروشند و خیلی به نظرم قشنگ بود.. این خونه  به نسبت خونه قبلی خیلی بزرگتر بود یه بهارخواب بزرگ داشت و حیاطشم بزرگ بود... ۱۳ سال تو این خونه زندگی کردیم و بیشتر خاطرات کودکیم با این خونه است وقتی این خونه رو فروختیم و اومدیم به خونه ای که الان پدر و مادرم ساکن؛ با اینکه فروش خونه به اصرار من بود کلی گریه کردم‌و دلتنگ خونه بودم..صاحبخونه سابق ۳ ماه فرصت داشتند تا خونه رو تخلیه کنند بنابراین ما وسایلمون و طبقه بالا چیدیم و اون خانواده طبقه پایین بودند و من منتظر بودم اینا زودتر تخلیه کنند و اون زیرزمین قشنگ و پرآیینه مال خودمون بشه و وقتی رفتند کلی تعجب کردم که آیینه ها، لوسترها،و صندلی ها رو برده بودند و دیگه زیرزمین اصلا قشنگ نبود..

اولین دوستانی که تو محل جدید پیدا کردم دو تا خواهر بودند که یکی شون همسن من بود و یکی دیگه همسن برادرم (۲ سال کوچکتر از من) خوب اون موقع ها میلان(از کوچه بزرگتر و از خیابون کوچکتر) ما خاکی بود خونه ما چهارمین خونه از سر میلان بود و خونه اون دوتا دختر که اون‌که همسن‌من بود همنام من هم بود آخر میلان بود روبروی خونه اونها یک محوطه بزرگ خالی بود که پر بود از گل و سبزه خودرو... عصرها همه بچه های میلان که تعدادشان هم زیاد بود اونجا بازی می کردند.. چیزی که برام در مورد دوستان جدیدم عجیب بود که این دوتا از وقتی دیده بودمشون  چادر به سرشان چسبیده بود نمی فهمیدم چطور یه ذره هم چادرشون عقب نمیره (بعدها متوجه شدم چادره کش داشته)در صورتی که من سرلخت میومدم بیرون! روز دوم آشناییمون ازشون پرسیدم چرا چادر سرتون میکنید و خواهر بزرگه به من جواب داد که دخترها باید چادر بپوشند و من گفتم از ۹ سالگی باید چادر بپوشیم... یکی از پسرهای محل که حرفهای ما رو شنیده بود به من گفت اینا کچلن! و خواهر کوچکه پرید که پسره رو بزنه و من بهتم زده بود که مگه میشه دخترها کچل باشن؟! و در یک حرکت چادر دوستم و از سرش کشیدم ... انگار مادرشون موهاشون و تراشیده بود که پرپشت تر دربیاد کچلی دوستم باعث شد متوجه نشم چقدر این دختر قشنگه.. تقریبا تمام روزهای زندگیم توی اون خونه ما هم و می دیدیم، هر روز به خونه ما میومد و ساعتها باهم بازی می کردیم و حرف میزدیم مگر روزهایی که باهم دعوامون میشد و قهر میکردیم که البته زود مامانامون ما رو باهم آشتی می دادند؛ بزرگتر که شدیم به هم دست خواهری دادیم(از تو فیلم یاد گرفته بودیم) و رسما هم و خواهر می دونستیم. دوست من و تمام افراد فامیلم می شناختند و بعضی وقتها حتی تو مهمونی های فامیلی ما هم میومد... الان که به احساساتم فکر میکنم همیشه احساسات دوگانه ای نسبت بهش داشتم تا وقتی خودمون بودیم بهش علاقه داشتم و خواهرم بود ولی وقتی پیش بقیه بودیم یک حس حسادت به زیبایی زیاد اون در خودم احساس میکردم من به هیچ عنوان دختر زشتی نبودم اما در کنار اون خیلی معمولی بودم و همه از زیبایی او تعریف می کردند.. من دختر درسخوانی بودم و این موضوع باعث افتخار مادرم بود یادمه سوم راهنمایی بودم امتحانها رو داده بودیم و من نگران امتحان علوم بودم(من از اونایی بودم که بعد از امتحان میگفتم خراب کردم و نمره ام‌میشد ۱۹) روی بهارخواب نشسته بودم و فکر میکردم اگر تجدید بشم چی؟؟ مامانم‌با مهربونی به من نزدیک شد و گفت از چی ناراحتی و اگر چیزی شده باید به من بگی منم نگرانیم و از نمره امتحان علوم‌ گفتم:( برخورد مامانم معرکه بود اول که کلی دعوام کرد که چرا درس نخواندی که الان نگران باشی بعد هم به من‌گفت اگر  (ز ا) درس نمی خونه اهمیتی نداره چون اینقدر خوشگله که حتما ازدواج خوبی خواهد داشت اما تو باید درس بخونی تا به جایی برسی... اون موقع برای اولین بار با خودم فکر کردم دختر قشنگی نیستم و این مقایسه خیلی برام دردآور بود... شاید حسادتم و حس دوگانه عشق و نفرتم به دوستم از همین جا شروع شد بعدها متوجه تفاوت رفتار پسرهای فامیلمان با او میشدم و حس بدی بهش پیدا میکردم و... سال سوم راهنمایی اون‌مردود شد و سال اول دبیرستان دوستان جدیدی پیدا کرد که باهاشون تو ساعات مدرسه میرفت پارک و... کارهایی میکرد که به هیچ عنوان از نظر من درست نبود و تو اون دوره خلاف عرف بود ولی همه اش و موبه مو واسم تعریف می کرد از دوست پسرهایی که داشت از حرفهایی که بهش زده بودند و ..‌ یه روز نمی دونم چی شد که در مورد کارهای خلاف دوستم به مامانم گفتم و مامانم هم با اینکه قول داده بود حرف هام پیشش بمونه صلاح دیده بود به مامان دوستم همه چیز و بگه....

از همون روز تا یکسال بعد با من قهر کرد و دیگه خونمون نیومد... حرف های مامان باعث شده بود خانواده اش تعقیبش کنند بعد به خونه دوست‌پسرش بروند و اجباری اون دو تا رو عقد کنند... سال آخر دبیرستان بودم که بی مقدمه اومد خونمون‌ و آشتی کردیم و باز رابطه مون ادامه پیدا کرد تو مراسم عقدکنان من حضور فعال داشت و من هم تو عروسی اون بودم، دیگه با فروش اون خونه و نقل مکان به محل جدید رابطه ما کم و کمتر شد و من هم از این کمتر شدن رابطه خوشحال بودم ! هر از گاهی به من زنگ میزد و در جریان زندگیش بودم اینکه بچه دار شد و بعد از همسرش جدا شد.. اینکه دوباره ازدواج کرد و .. انشاء الله که الان زندگی خوبی داشته باشه... الان نزدیک۳ ساله که هیچ خبری ازش ندارم، حضورش توی زندگیم‌تاثیر زیادی تو شخصیتم گذاشت و الان وقتی بعضی از نگرانی ها یا ترس هام و بررسی میکنم ردپایی ازش میبینم...

  • هستی ...

نظرات (۱)

میلان فکر کنم مثل فلکه، اصطلاح خاص خراسان باشه :D

چه داستان عجیبی بود. داستان زندگی دوستتون. سر راه زندگی من هم بودن این قبیل دخترا. مثلا دختری که به من میگفت برم همدان روستاشون جاهای خوش آب و هوا و .... و من مطمئن بودم اگر برم، قطعا بعدش مجبورم مثل همین دوست شما با اون خانم عقد کنم به خاطر شرایط و تعصبات خانوادگیشون. کلا به فکر فرو برد من رو این خاطره تون.

پاسخ:
اره متاسفانه تعصبات خانوادگی باعث شد برای زندگی دوستم و اون پسربچه(۱۶ سالش بود آقا پسر) اتفاقات خیلی بدی رخ بده..(البته از اینکه مجبور به ازدواج شده بودند اولش دوتاییشون خوشحال بودند) 
ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
شما میتوانید از این تگهای html استفاده کنید:
<b> یا <strong>، <em> یا <i>، <u>، <strike> یا <s>، <sup>، <sub>، <blockquote>، <code>، <pre>، <hr>، <br>، <p>، <a href="" title="">، <span style="">، <div align="">
تجدید کد امنیتی