در جستجوی معنا

من انسانم و هیچ چیز انسانی برایم بیگانه نیست.
style="position:fixed;left:0px;top:0px;z-index:200;">

در جستجوی معنا

من انسانم و هیچ چیز انسانی برایم بیگانه نیست.

خاطره۱۰

دوشنبه, ۲۰ مرداد ۱۳۹۹، ۱۱:۵۳ ق.ظ

کلاس پنجم دبستان بودم اسم معلممون خانم غدیری بود که به خوش اخلاقی تو مدرسه معروف بود..میز سوم می نشستم و کسی که بغل دستم می نشست دختری بود به اسم اعظم ق . میز پشت سر ما دختری بود به نام فاطمه ر که من خیلی زود باهاش دوست و صمیمی شدم بنابراین از اعظم خواهش کردم بره میز پشت سر تا فاطمه بیاد پیش من بشینه ولی قبول نکرد با کسی که کنار فاطمه می نشست صحبت کردیم که بیاد میز جلو و من برم پیش فاطمه او سریع قبول کرد اما باز اعظم قبول نکرد و گفت دوست ندارم این دختره پیش من بشینه با یکی دیگه صحبت کردم که اون بیاد پیش اعظم و دختری که پیش فاطمه می نشست بره جای اون و باز اعظم قبول نکرد ...خیلی از دست اعظم عصبانی و ناراحت بودم فکر میکردم فقط میخواهد من و اذیت کنه آخه چرا حاضر نیست جاش و با فاطمه عوض کنه یا بذاره کسی بیاد جای من بشینه تا من جای دوست صمیمیم بشینم.. بالاخره من و فاطمه ازش پرسیدیم چرا ما رو اذیت میکنی؟ من بهش گفتم چرا نمیذاری فیروزی(دختر بغل دستی فاطمه) بیاد پیشت بشینه؟ اعظم گفت آخه اون تنبله! من گفتم پس با آبیور صحبت میکنم اون بیاد پیشت(سال قبل همکلاسیم بود و شاگرد دوم کلاس) به تته پته افتاداول گفت قبول منم خوشحال رفتم تا آبیور و راضی کنم یهو اعظم دوید و اومد بهم گفت نه من نمی ذارم کس دیگه جای تو بشینه دلم میخواد تو پیش من بشینی(اون موقع خیلی بچه بودم اما فهمیدم اعظم از اول فقط مشکلش این بوده که نمیخواسته من از پیشش برم) من از اعظم زیاد خوشم نمیومد موقع حرف زدن لهجه داشت و صورتش هم پر از لک و جوش بود..به هر حال دیگه اون‌موقع فهمیدم تلاشم برای اینکه با فاطمه تو یک میز بنشینم بی فایده است پس به اجبار با اعظم هم دوست شدم.

اعظم شاگرد زرنگ و سختکوشی بود اون تو سال پنجم ثلث اول و دوم شاگرد اول بود من دوم و فاطمه سوم. اون سالها تو مدارس یک کار مزخرف انجام می دادند و اینکه اگر متوجه میشدند که دانش آموزی وضع مالی مساعدی نداره بین زنگ اول و دوم صداشون میزدند و بهشون صبحانه می دادند.(همیشه اعظم و صدا می زدند و اعظم نمی رفت طوری که ناظم میومد به زور می بردش و او خیلی خجالت می کشید) آخر سر هم به مادرش گفته بود بیاد مدرسه و بگه این تو خونه صبحانه میخوره و اذیتش نکنید! باز نزدیک عید که میشد یه سری بچه ها رو صدا می زدند و بهشون مانتو وشلوار و کفش و ...می دادند خوب اعظم رو هم‌صدا میزدند  و او خجالت می کشید..هیچوقت هم ندیدم لباسهایی که مدرسه بهش دادند و بپوشه.  

اون سالی که من کلاس پنجم بودم سریال جنگجویان کوهستان پخش میشد و روز بعد تو مدرسه ما با بچه ها در مورد سریال حرف میزدیم و بازی می کردیم من هوسانیانگ بودم و اعظم شیچین نه اژدها. و همیشه سر اینکه کی قوی تره دعوامون میشد یه بار دعوامون اینقدر جدی شد که باهم قهر کردیم و بچه ها به خانم غدیری گفتند که این دوتا باهم قهرند خانم غدیری هم اول باهامون‌کلی حرف زد که آشتی کنیم اما ما حرفش و گوش نکردیم و خانم غدیری گفت اگر آشتی نکنید واسه دوتاییتون تو دفتر نمره صفر میذارم(من لجبازتر از این بودم که با تهدید کوتاه بیام طفلک اعظم به من نگاه کرد و دید هیچ قصدی واسه آشتی ندارم ) خانم غدیری هم دوتا صفر برامون گذاشت..بچه بودم و نمره خیلی واسم اهمیت داشت(البته الانم واسم مهمه) خیلی ناراحت بودم و دل تو دلم نبود که حالا با این صفر چه کنم! از این بابت هم اعظم و مقصر می دونستم بنابراین به فیروزی گفتم برو میز جلو و خودم جای فاطمه نشستم اعظم هیچی نگفت و فیروزی پیش اون نشست...منم از ته دلم خوشحال شدم که دیگه پیش فاطمه هستم و مجبور نیستم کنار اعظم بشینم.

فردای همون روز تا مبصر دفتر نمره رو آورد من سریع رفتم و دیدم بله خانم غدیری شوخی نکرده و یک صفر واسه من و یکی هم واسه اعظم گذاشته ..

اومدم جای فاطمه بشینم که باز دیدم اعظم فیروزی رو از میز بیرون کرده و من مجبورم پیشش بشینم با اکراه رفتم سر جای خودم که دیدم اعظم چندتا شاخه گل واسم آورده آشتی کردیم و سریع رفتیم پیش خانم غدیری و ایشون هم صفرها رو پاک‌کرد و گفت شما دوتا شاگرد زرنگ من هستید باهم دوست باشید.

سال بعد اعظم تو مدرسه ما نبود ولی تقریبا هر هفته به خانه ما میومد و به بهانه درس خوندن با هم بودیم معمولا روز جمعه ۶ صبح به خونه ما میومد و تا بعدازظهر خونه ما میموند(خانواده و البته خودم از این بابت معذب  بودیم اول اینکه ۶ صبح مجبور بودم از خواب بیدار بشم و ثانیا اینکه جمعه میخواستیم دورهم باشیم یا بیرون بریم و اعظم میومد البته وقتی می فهمید میخواهیم بریم بیرون‌ میرفت اما همینم که بهش بگم میخواهم بریم بیرون من و معذب می کرد.)

رفت و آمد اعظم به خونه ما تو سنین دبیرستان کمتر شد و محدود شد به روزهای امتحان...سال سوم دبیرستان به من گفت که میخواد ترک تحصیل کنه و به جاش بره تایپ یاد بگیره و بره سرکار... دیگه با نقل مکان ما از اون خونه خبری از اعظم هم نداشتم..۵ سالی گذشته بود و من ازدواج کرده بودم و امیررضا رو باردار بودم که تلفن خونه زنگ زد و وقتی ازش پرسیدم شما گفت من اعظم ق هستم خیلی جا خوردم صداش زمین تا آسمون فرق کرده بود همونجا بهم گفت که هرچقدر کار کرده داده به یک دکتر و جراحی زیبایی انجام داده فکش و حنجره اش و بینیش و عمل کرده و خیلی راضی بود از این بابت.. به سختی شماره من و پیدا کرده بود و دلش میخواست هم و ببینیم... 

نرفتم ببینمش و به خونه هم دعوتش نکردم :( هنوز عذاب وجدان دارم از این بابت و همچنین کنجکاو که چه شکلی شده بود...

 

  • هستی ...

نظرات (۰)

هیچ نظری هنوز ثبت نشده است
ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
شما میتوانید از این تگهای html استفاده کنید:
<b> یا <strong>، <em> یا <i>، <u>، <strike> یا <s>، <sup>، <sub>، <blockquote>، <code>، <pre>، <hr>، <br>، <p>، <a href="" title="">، <span style="">، <div align="">
تجدید کد امنیتی