خاطره۱۱
اول مهر بود و من به کلاس اول راهنمایی میرفتم.. هنگام تقسیم بندی کلاسها اسم من و برای کلاس اول ۱ خوندن و اسم دوست صمیمیم فاطمه را برای کلاس اول ۲...خوب من رفتم کلاس اول ۱ و هیچ کدوم از بچه ها رو نمی شناختم میز سوم آروم و بی صدا نشستم.. بچه ها کلی سروصدا میکردند؛ بیشترشان باهم آشنا بودند(دبستان محله ما اسمش دبستان نرگس بود و عمده بچه ها اون حوالی تو اون دبستان درس خونده بودند..اکثر بچه های این کلاس، سال قبل باهم همکلاسی بودند)
سروصدای بچه ها به حدی رسید که معاون مدرسه(خانم اشکانیان) وارد کلاس شد و بعد از تذکر پیشنهاد داد واسه هم قصه یا خاطره تعریف کنیم و پرسید کی قصه بلده؟
مامان من خیلی قصه های جذابی بلد بود و از بچه گی برای من و برادرم قصه تعریف می کرد بنابراین قصه دون من پر از قصه های قشنگ مامان بود قصه هایی مثل نارنج ترنج-جهانتیغ-حسن کچل و...
خوب من دستم و بردم بالا و بعد رفتم پای تخته وایستادم تا قصه بگم خانم اشکانیان هم از کلاس رفت بیرون..با خارج شدن خانم اشکانیان باز بچه ها شروع کردن به سروصدا و بعضی ها هم گفتند ما قصه نمی خواهیم ولی من بی توجه به اونها شروع کردم به قصه گفتن، جذابترین قصه رو هم انتخاب کردم..
بعد از چند دقیقه همه بچه ها ساکت شدند و محو قصه من شدند..
اونروز تا زنگ آخر من هر چی قصه یاد داشتم واسه بچه ها تعریف کردم..یکی دو بار خانم اشکانیان به کلاس ما سر زد و گفت فکر کردم کلاس خالیه اینقدر ساکتید و نگاه تحسین آمیزی به من انداخت و رفت..خلاصه همین قصه گویی روز اول باعث شد تو کلاس محبوب و مشهور بشم.
فردای اونروز خانم اشکانیان وارد کلاس شد و اسم منو یکنفر دیگه رو صدا زد و گفت اشتباه اسمتون تو لیست این کلاس اومده و باید بروید کلاس اول ۲ صدای داد بچه ها دراومد می گفتند نه ما نمیذاریم( ح ) از کلاسمون بره( اونموقع ها با فامیل هم و صدا می زدیم) من از طرفی خوشحال بودم که اینقدر بین بچه ها محبوب شدم و از طرفی فاطمه تو کلاس اول ۲ بود و دلم می خواست باهم تو یک کلاس باشیم..خانم اشکانیان از من پرسید نظر خودت چیه؟ من مستاصل موندم اصرار بچه ها به موندن تو همینکلاس از یه طرف و علاقه خودم از طرف دیگه...گفتم واسه من فرقی نمی کنه و داد بچه ها دراومد که اینجا بمون..خانم اشکانیان از من کلی تعریف کرد که مشخصه خیلی دختر خوبیه که به یکروز اینقدر طرفدار پیدا کرده و از بقیه هم خواست از من یاد بگیرند(حالا دلیل اصلیش قصه بود هاا) خانم اشکانیان تصمیمش و گرفت و گفت حالا که بچه ها اینقدر دوستت دارند همینجا بمون...
زنگ تفریح رفتم دفتر پیش خانم اشکانیان و گفتم دوست دارم بروم کلاس اول۲ به خانم اشکانیان گفتم جلوی بچه ها خجالت کشیدم این و بگم(الان دقیق یادمنیست شایدم نگفتم)
خانم اشکانیان وارد کلاس شد و گفت ح باید بری کلاس اول ۲ و منگفتمچشم
بچه ها بازم اعتراض کردند اما خانماشکانیان توجهی نکرد و از کلاس خارجشد وسایلم و جمع کردم که بروم کلاس اول ۲ بچه ها بهمنگفتند چرا میری؟ من مظلومان گفتم خانم اشکانیانگفت برم دیگه! یکی از بچه ها که خیلی قد بلندی داشت و به همین دلیل مبصر کلاس شد گفت نه من دیدمت رفتی دفتر ؛ خودت دوست داشتی بری اون کلاس...
من دوتا دلیل داشتم واسه رفتنم اولیش اینکه دوست داشتم با فاطمه همکلاسی باشم و دومیش اینکه قصه هام تموم شده بود و بچه ها از من انتظار داشتن بازم واسشون قصه های جذاب تعریف کنم...
رفتم کلاس اول ۲ و خانم اشکانیان اومد و سر اونکلاسم کلی از من تعریف کرد( این محبوبیت یکروزه من خیلی به چشم معاون مدرسه اومده بود که باعث شد تا آخر مقطع راهنمایی همیشه و به هر مناسبتی از من تعریف کنند و حسابی به نفعم شده بود)
من رفتم کنار فاطمه نشستم یه دختر دیگه هم تو میز ما بود که اسم اونم فاطمه بود و من با این دوتا فاطمه ها تا آخر مقطع راهنمایی همکلاس و صمیمی بودم..هردوشون دانش آموزان درسخوانی بودند. اما منو فاطمه اولی درسخوان تر بودیم و یک رقابت نامحسوس در کسب شاگرد اولی با هم داشتیم..فاطمه حجاب خیلی قشنگی داشت و خیلی هم تمیز و مرتب و اتو کشیده بود.خط قشنگی هم داشت اما من خطم افتضاح بود الانم خط خوبی ندارم..اصلا هم نگران کثیف شدن لباسهایم نبودم...اینقدر از چادر پوشیدن فاطمه خوشم میومد که از مامان خواستم واسم چادر بدوزه و از همون موقع چادری شدم..
بعدها دبیرستانی که شدیم سال اول کلاسم از فاطمه ها جدا شد و چقدر گریه کردم به همین خاطر می دونستم مجاورت صمیمیت میاره، و فاصله جدایی..
سال دوم من رفتم تجربه فاطمه اولی انسانی و فاطمه دومی ریاضی...
سال دیپلم فاطمه اولی ازدواج کرد و کنکور نداد..بعدها تو یکعروسی دیدمش و کلی باهم حرف زدیم اونجا متوجه شدم با یکی از اقوام خیلی دور ما ازدواج کرده و... موقعی که دیدمش منم ازدواج کرده بودم و در مقطع ارشد درس می خوندم یک حسرتی تو چشم فاطمه دیدم از اینکه ادامه تحصیل نداده بود...
- ۹۹/۰۵/۳۰
- ۶۲ نمایش