با هیچکسم میل سخن نیست
امروز و به بدترین وجهی که بشه تصور کرد به بطالت گذروندم...متاسفانه صبح نمازم قضا شد و وقتی میرفتم سرکار از خودم عصبانی بودم که چرا خواب موندم..کار کردنم هم توام با بی حوصلگی بود و اون طور که باید نبود..ظهر در محلی که قرار هر روزمون با آقای همسر بود منتظرشون شدم و بعد از گذشت ۵ دقیقه که دیدم نیومدند یه زنگ به خونه زدم طبق معمول امیررضا گوشی رو برداشت بهش گفتم مگه بابا نیومده دنبال من و امیررضا گفت: نه..خوابیده
منم عصبانی شدم و گفتم چرا به من خبر ندادید که بی خود معطل نشم و گوشی رو قطع کردم..با عصبانیت خودم و به ایستگاه اتوبوس رساندم و راه افتادم به سمت خانه...اتوبوس اونقدر شلوغ بود که امکان رعایت فاصله اجتماعی نبود..
بالاخره با نیم ساعت تاخیر به خونه رسیدم ... دیدم همسر جلوی تلویزیون خوابه و شاید هم خودش و به خواب زده ..امیررضا هم داشت چای دم می کرد امید تا من و دید گفت مامان گرسنمه میشه واسم املت بپزی..گوجه نداشتیم پس با رب خانگی که تازه مامان واسم درست کرده بود املت و درست کردم امید اولین لقمه رو که خورد گفت من املت با رب دوست ندارم باید گوجه میریختی(حس چشایی امید خیلی قویه و همین باعث میشه حتی به تغییر ادویه غذا واکنش نشون بده و غذا نخوره چه برسه به کاری که من کردم)
موقع صرف چای آقای همسر بیدار شدند اما من سلام نکردم و ایشون دوباره ترجیح داد بخوابه...
من و امیررضا دیگچه نذری مامان و که از جمعه شب تو یخچال بود خوردیم و امید هم یه بشقاب شله زرد...مامان یه ظرف خورش بادمجان برامون آورد گذاشتم روی میز و با بچه ها رفتیم خونه مامان...
بعد از دو ساعتی که اومدیم خونه خودمون دیدم آقای همسر بادمجان و خورده و زیر چشمی به من نگاه میکنه رفتم یه گوشه نشستم و با امید چراغ جادو بازی کردیم...
بعد از نماز امیررضا گفت مامان حوصله ام سر شده..خودم از او بی حوصلهتر بودم..امیررضا ساعت ۸/۳۰ رفت خوابید ..اقای همسر چای دم کرد و من رفتم تو آشپزخانه دیدم ۳ تا استکان چای تو سینی گذاشته چای رو آوردم و خودم شروع کردم با امید به درست کردن پازل...هیچ حرفی رد و بدل نشد..منم اصلا میل حرف زدن با همسر و ندارم....خوب جز املت افتضاحی که ظهر درست کردم دیگه دست به هیچ کاری تو خونه نزدم و الان آشپزخانه پر از ظرف کثیفه، لباسهایم و می خواستم بشویم واسه فردا که تو لباسشویی مونده، و نهار و شام درستی هم هیچ کداممان نخوردیم..
این بی حوصلگی و عصبانیت و افسردگی من برمی گرده به احساس بدی که روز جمعه پیدا کردم..روز جمعه مامان به رسم ۲۰ سال گذشته آش نذری و دیگچه باید می پخت به دلیل شرایط این روزها روضه برگزار نکردیم و مامان تصمیم گرفت نذریش و تو خانه باغی که بیرون شهر داریم بپزه و از فامیل خواستیم با ظرف بیان و نذری ببرن..(بماند که خیلی از افراد فامیل اومدن که نذری ببرن ماندگار شدند و ما رو ایوان فرش پهن کردیم و سفره انداختیم و..) روز جمعه از ۶ صبح تا ۹ شب کار داشتیم و من حسابی خسته شدم به طوری که هر کس من و می دید می گفت فردا رو مرخصی بگیر استراحت کن..حالا با این همه کار و مهمان ناخوانده آقای همسر به خانه باغ کناری که از قضا متعلق به مادر ایشان هست رفتند و تا شب حتی برای صرف نذری پیش ما نیومدند و توجیهشون این بود که شلوغه و من راحت نیستم! این کار آقای همسر که تا به حال بارها تکرار شده حسابی من و دلخور کرده بود..شب که اومدم خونه با پیام دوستم مواجه شدم که تو گروه دوستان از من گله کرده بود که چند وقته غیرفعالم و شاید دوست ندارم باهاشون تعامل داشته باشم! همین پیام باعث شد ساعتها گریه کنم و روز شنبه با چشمهای ورم کرده و با خستگی زیاد رفتم به سمت اداره تو سرویس اومدم وبلاگ و چک کنم که با پست دردانه مواجه شدم (از رنجی که می بریم) و باز گریه کردم ..به تمام محدودیتهای جنسیتی که از کودکی تا الان باهاش مواجه شدم فکر کردم و گریه کردم...ظهر که آقای همسر آمد دنبالم جز سلام حرفی نزدم ...و امروز حدس میزدم که آقای همسر نیان دنبالم اما بازم به رسم هر روز منتظر شدم!
- ۹۹/۰۶/۲۴
- ۸۹ نمایش
قطعا شما تجربت از من بیشتره ولی خب به نظرم کاش با همسرتون صحبت کنید و بگید دوست دارید مثلا توو مهمونی ها و جمع ها کنارتون باشن قطعا در دراز مدت جواب میده.