گرمی ۲.هیولاهای ترسناک
دیشب خونه پدر شوهرم بودیم پسر برادر شوهرم (سبحان) با تبلت بازی می کرد امید هم رفت کنارش و بازی اون و می دید...
اونجا متوجه شدم امید با بچه ها بازی نمی کنه و خیلی ساکت و مبهوت رو مبل نشسته!
اومدیم خونه یهو امید لب برچید و اشکاش تندتند رو صورتش می ریخت...گفتم چی شده مامان؟؟ با گریه و چشمهای ترسیده گفت می ترسم و محکم به من چسبید! گفتم از چی می ترسی؟ گفت سبحان یک بازی ترسناک کرد هیولاهاش خیلی وحشتناک بود می ترسم بیان اینجا....
دیگه از دیشب تا همین الان امیدرضا از کنار ما اونورتر نمی ره ...و دائم میگه می ترسم و گریه میکنه....اصلا هم با توضیحات منطقی که اونها فقط تو تبلت بودند و واقعی نیستند آروم نمیشه...دائم هم به من میگه: مامان یه کاری کن نترسم و گریه می کنه...
از سبحان پرسیدم اسم بازی چی بوده و تصاویر بازی رو نگاه کردم خدایی ترسناک بود....طفلکی امیدم الان بهش گفتم بریم بخوابیم میگه اگه بیان به خوابم چه کار کنم...نمی دونم چقدر طول می کشه تا فراموش کنه:(
- ۹۹/۰۷/۰۱
- ۴۱ نمایش
یه مدت پیش که داشتم یه پست از بندباز در مورد ترس می خوندم یاد ترس های بچگی افتادم ، یاد اتفاقات شیرین خونه مامان بزرگ ، یاد بازیا ... با این پستتون دوباره برگشتم به اون روزها خوب یادمه تو محل ما خونه مامان بزرگینا و فقط چن خونه دیگه بود که دو طبقه بود و من از این بابت احساس شعف خاصی داشتم یادمه یکی از تفریحات ما بالا پشتی بانی ها بود ولی از قضا بعد از دیدن سکانسی از فیلم که دزدی از دیوار خانه ای بالا میره و یکی را می کشه من دیگه از بالاپشتبوم می ترسیدم همش فک می کردم که یکی الان از دیوار بالا میاد و من میکشه ... خوب یادمه که خاله ام همش بهم می گفت که امکان نداره یکی بتونه از این دیوار صاف بالا بیاد ولی من گوشم به حرف حساب در اون برهه ناشنوا بود ... با بندباز که داشتم راجع به ترس صحبت می کردم به نکته ای اشاره کرد که یه خورده نیاز به تعمل داشتم راجع بهش " ترس ها باهامون بزرگ میشه " واقعاً همین طوره اگه من تو 5 - 6 سالگی از دزدی که نبوده یه هیولا ساخته بودم برای خودم الان هم از هزار تا چی دیگه می ترسم و سعی می کنم جرات مواجهه شدن باهاشون رو پیدا کنم