در جستجوی معنا

من انسانم و هیچ چیز انسانی برایم بیگانه نیست.
style="position:fixed;left:0px;top:0px;z-index:200;">

در جستجوی معنا

من انسانم و هیچ چیز انسانی برایم بیگانه نیست.

خاطره ۱۲

شنبه, ۱۲ مهر ۱۳۹۹، ۱۰:۴۲ ب.ظ

تو بچگی فکر کنم ۴ یا ۵ سالم بود که خوردم زمین و دماغم شکست..الان تصویر مبهمی از اون اتفاق دارم فقط یادمه گریه می کردم..بعد از این حادثه‌‌ مامان دائم من و می‌برد این دکتر و اون دکتر که دماغ شکسته من و درست کنه..تصاویر زیادی از مطب دکترهای حلق و بینی تو ذهنم دارم و چقدر از انتظار تو مطب دکتر بیزار بودم؛ دکترها گفته بودند بزرگتر که شدم باید دماغم و جراحی کنند تا انحراف بینی من برطرف بشه..

کلاس اول راهنمایی بودم و یک هفته از مهر گذشته بود که قرار شد برم بیمارستان و دماغم و عمل کنند...

شب قبلی که برم بیمارستان آخرین قسمت سریال شمشیر تیپو سلطان پخش میشد، سریال با کشته شدن تیپو سلطان و بسیار غم انگیز تمام شد منم دلم غم گرفته بود که قراره فردا برم بیمارستان واسه جراحی بینی..

فردا صبح با مامان و بابا رفتیم بیمارستان، بابا کارهای پذیرش و انجام داد بعد ۳ نفری رفتیم بیرون بیمارستان و بابا واسم یک لیوان بزرگ شیرموز خرید. یادمه اینقدر یخ داشت که وقتی می خوردم سرم تیر می کشید؛ نتونستم زیاد بخورم و دادمش به بابا اینقدر بغض داشتم که راه گلوم‌کلا بسته شده بود. بعد من و بردند بیمارستان و به یک پرستار تحویلم دادند و خداحافظی کردند و رفتند من هاج و واج مونده بودم که چرا باید اینجا بمونم (بیمارستان دولتی و آموزشی بود قبل از اینکه جراحی کنند چند روز باید بستری می شدم تا کاملا معاینه بشم الان که یاد اون دوران میفتم یه طورایی احساس موش آزمایشگاهی بهم دست میده)

خانم پرستار من و برد رختکن و لباس بیمارستان بهم داد بعدش من و برد تو اتاق و تختم و بهم نشون داد تو اتاقی که من بودم ۳ تا تخت بود تختهای بچه گانه حفاظ دار که یکیش خالی بود و تو یکی هم یک دختر تقریبا همسن و سال خودم بود که بین بینی و لبش باز بود و من از دیدنش ترسیدم(بعدها متوجه شدم اسم بیماریش کام شکری یا لب شکری بود) اسمش زهرا بود و دختر خیلی مهربونی بود البته به دلیل مشکلی که داشت حروف و نمی تونست درست تلفظ کنه..من رو تخت نشستم و شروع کردم به گریه کردن اصلا دست خودم‌ نبود و اشکم بند نمیومد؛ فکر اینکه اینجا تنهام خیلی من و می ترسوند(دفعه اولی بود که دور از خانواده ام بودم). پرستار اومد و دید دارم تند تند اشکام و پاک می کنم من و برد تو یه اتاق دیگه که دوتا دختر نوجوون بستری بودند(اون موقع سوم راهنمایی بودند )اسم یکی شون آرزو بود و اون یکی فکر کنم اسمش لیلا بود..شماره اتاقشان ۴ بود و اتاقشان بزرگ بود با ۳ تا تخت بزرگ(دوتاییشون باید گوششون و عمل می کردند اما دلیلش و نمی دونم) به هر حال خانم پرستار بهشون گفت حواستون به این خانم‌کوچولو باشه امروز اومده و دلش گرفته(من جثه ام کوچک بود ولی نه در حد خانم کوچولو) دوتایی با خنده و شوخی با من صحبت کردند و آرزو ازم پرسید کلاس چندمی؟ من گفتم اول(هر دو تعجب کردند آخه فکر کرده بودند کلاس اول دبستانم خوب نسبت به اول دبستانی ها بزرگتر بودم..پرسیدند رفوزه شدی؟ منم با تعجب گفتم نه..اونا هم دیگه هیچی نگفتند) دوتاییشون دخترهای پرشر و شوری بودند و  دائما در حال شوخی و خنده می گذروندند. اون زمان بخش آقایان و خانم ها به طور کامل جدا نبود و تو همون بخش آخر راهرو اتاقهای مربوط به آقایان بود..ارزو از یکی از پسرهایی که بستری بود خوشش اومده بود و به هر بهانه از جلوی درب اتاق اونا رد میشد..

من از بچگی کتاب خوندن و خیلی دوست داشتم و کلا هر چی به دستم می رسید می خوندم مثلا تو سن ۹ سالگی رساله امام خمینی رو تا آخر خوندم(آخه کتاب دیگه ای تو خونه نبود) آرزو یک مجله داشت و من ازش خواستم مجله رو بده به من تا منم بخونم بهم گفت برای تو زوده و تو نمی تونی بخونیش(چون فکر می کرد کلاس اول دبستانم) من بهش گفتم تو بده می تونم و یک صفحه رو باز کرد و گفت بخون منم براش خوندم خیلی تعجب کرد و گفت چقدر خوب می خونی تو قبل مدرسه خواندن و یاد گرفتی(اون موقع دوزاریم افتاد که اینا در مورد من چه فکر کردن:)بهش گفتم من اول راهنماییم)

یک شعر وسط مجله بود به اسم گل آقا(فکر کنم‌مجله هم مجله گل آقا بود درست یادم نمیاد)آرزو و لیلا اون شعر و خیلی دوست داشتند و دائم می خوندن.

با خوشحالی مجله رو بردم به اتاقم و تا شب خوندم. قرار بود روز بعد مجله رو پس بدهم مجله رو گذاشتم رو کمد کنار تخت و خوابیدم صبح با سروصدا بیدار شدم دیدم یک بیمار جدید پذیرش شده یک‌پسرکوچولو که انگار یک سکه قورت داده بود و همون شبانه سکه رو درآورده بودند پدرش مراقبش بود. تو بیمارستان دائما دانشجوهای پزشکی و پرستاری میومدن و برای آزمایشهای مختلف من و می بردند قسمتهای دیگه؛ اونروز بعد صبحانه و ویزیت دکتر که اونم هر وقت میومد کلی دانشجودوروبرش بود من و بردند واسه معاینه گوش..وقتی برگشتم پدر اون بچه داشت وسایلش و جمع و جور می کرد که مرخص بشن دیدم رو یک کاغذ چندتا شیرینی گذاشته و همینطوری دستش گرفته بچه رو هم می خواست بغل کنه منم از تو کمدم یک نایلون بهش دادم اون آقا تشکر کرد و شیرینی ها رو گذاشت تو نایلون بعد کاغذ و داد به من و رفت.

به کاغذ نگاه کردم دیدم وای روی کاغذ شعر گل آقا نوشته شده؛ سریع مجله رو باز کردم و دیدم بله آقاهه وقتی نبودم نمی دونسته اون دوتا شیرینی رو کجا بذاره پس اومده سروقت کمد من و از وسط مجله یک کاغذ کنده، اونم دقیقا همون صفحه ای رو که آرزو خیلی دوست داشت شعر گل آقا...با چه خجالتی مجله رو پس دادم.

من ۲۱ روز تو اون بیمارستان بستری بودم روزهای دوشنبه و چهارشنبه و جمعه ملاقاتی بود و مامان و بابا میومدن پیشم، یک بارم خانم اشکانیان معاون مدرسه اومد دیدنم و سفارش کرد حتما درسهام و بخونم تا عقب نیفتم از بچه ها(خانم اشکانیان همون معاونی بود که همش از من تعریف می کرد، انشاءالله سلامت باشند) دیگه به محیط اونجا عادت کرده بودم با پرستارها آشنا شده بودم و با زهرا اوقات بیکاری بیمارستان گردی می کردیم به همه بخشها سرک می کشیدیم ولی وای از شبهاش که تا صبح برقها روشن بود و نمی شد تلویزیون ببینیم و دلتنگی میومد بیخ گلوم و می گرفت..شبها اینقدر گریه می کردم تا خوابم می برد.

بالاخره پس از ۱۹ روز که اونجا دانشجوهای پزشکی هر روز از من سوال می کردند و آزمایشهای مختلف، دکتر وقت عمل و تعیین کرد و بالای تختم نوشتند جراحی لوزه و بینی!! دکترها می گفتند لوزه سوم دارم و باید لوزه ام و بردارند! مامان و بابا هم می گفتند هر طور صلاحه..

دو روز قبل از من آرزو و لیلا هم گوششون عمل شده بود و حال خوشی نداشتند.

از اتاق عمل که من و آوردند بیرون؛ و بهوش اومدم دیدم دستم و به تخت بستند حس خیلی بدی بود پرستار اومد و دستم و باز کرد بعد به مامانم گفتند بهش بستنی بدهید بخوره(انگار برای عمل لوزه خوبه) من هی بستنی می خوردم بابا و مامان می پرسیدند گلوت درد می گیره و من می گفتم نه اصلا..تا شب ۴ تا بستنی خوردم.فردا دکتر که اومد معاینه ام کنه به مامانم گفت اصلا لوزه اش و عمل نکردیم نیاز نبوده:)

اونروز کل فامیل اومدند ملاقات من؛ بعد از عمل بینی صورتم ورم کرده بود و دماغم رو هم پانسمان کرده بودند و خیلی خجالت کشیدم از اون همه ملاقات کننده(خدایی لزومی نداشت اینهمه آدم بیان دیدن من، مسلما به خاطر مامان و بابا اومده بودند اما خوب من خجالت می کشیدم)

روز بعد پانسمان و باز کردند و من از بیمارستان مرخص شدم؛ آرزو و لیلا هم مرخص شدند و زهرا هم کام و لبش و بخیه زده بودند و قشنگتر شده بود اما هنوز باید بیمارستان می موند بازم جراحی داشت...

من زود به آدمها عادت می کنم بعد از اینکه اومدم خونه تا چند وقت دلم برای فضای بیمارستان و پرستارها و دانشجوهای پزشکی تنگ می شد؛ دلم می خواست بدونم زهرا، آرزو، لیلا و بقیه بیمارها الان حالشان چطوره و چه می کنند..

 

 

 

  • هستی ...

نظرات (۲)

چقدر اون زمان برای یک عمل وقت و انرژی می‌گذاشتند!! 

پاسخ:
آره الان که بهش می کنم واسم خیلی عجیبه این همه مدت بستری به دلیل یک جراحی کوچک..انگار اردوی علمی رفته بودم:)
  • Javad Aligholizadeh
  • چقد این مریضی که گفتید بده (کام شکری) ... عکساش تو اینترنت دیدم یه جوری شدم ... من تا قبل از این با این موضوع برخوردی نداشتم

    من تا حالا تجربه بستری شدن تو بیمارستان رو ندارم ولی چن روز به عنوان همراه بیمار تو بیمارستان بودم و حالم اصلاً خوب نبود اون روزها ... جو سنگینی داشت چه بیمارستان دولتی و چه بیمارستان خصوصی ... البته بیمارستانهای دولتی اوضاعش به مراتب وخیم تر هست 

    امیدوارم تن هیچ کس به بیمارستان و دکتر و دوا و درمون نیازمند نشه ... البته که میدونم امری است محال ولی چه کنیم که امیدواری ه دیگه 

    پاسخ:
    انشاءالله همیشه سلامت باشید و هیچوقت نیاز به بستری تو بیمارستان نداشته باشید.
    منم فقط همون یکبار تو بیمارستان کسی که این بیماری رو داره دیدم اولش فکر می کردم کسی با چاقو این بلا رو سر اون دخترک اورده!
    خداروشکر با جراحی و بعدش هم جراحی زیبایی تا حد زیادی مشکلشون برطرف میشه.
    ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
    شما میتوانید از این تگهای html استفاده کنید:
    <b> یا <strong>، <em> یا <i>، <u>، <strike> یا <s>، <sup>، <sub>، <blockquote>، <code>، <pre>، <hr>، <br>، <p>، <a href="" title="">، <span style="">، <div align="">
    تجدید کد امنیتی