در جستجوی معنا

من انسانم و هیچ چیز انسانی برایم بیگانه نیست.
style="position:fixed;left:0px;top:0px;z-index:200;">

در جستجوی معنا

من انسانم و هیچ چیز انسانی برایم بیگانه نیست.

فردا

سه شنبه, ۲۲ مهر ۱۳۹۹، ۰۸:۰۳ ب.ظ

امروز صبح مثل هر روز از پنجره سرویس به بیرون نگاه می‌کردم؛ برگهای پاییزی رو می‌دیدم و حظ می‌بردم از زیباییشون.

مسیر ثابت سرویس ما از بزرگراه است و اون موقع صبح همیشه خلوته بنابراین با یک سرعت یکنواخت حرکت می‌کنه..امروز یهو متوجه کم شدن سرعت سرویس شدم و صدای نچ نچ همکاران و شنیدم..به جلو نگاه کردم و دیدم دقیقا جلوی سرویس یک موتور واژگون روی زمین افتاده، تصمیم گرفتم نگاه نکنم چون دیدن تصادف تا شب حالم و بد می‌کرد ناخودآگاه برگشتم سمت پنجره و واای یه عالمه خون روی زمین دیدم با یک کلاه کاسکت و دستکش که روی زمین افتاده بود و یک مرد جوان با لباس نظامی که روی زمین دراز به دراز افتاده بود و هیچ تکانی نمی‌خورد..کاملا ناخودآگاه چشمم به این صحنه افتاد و سریع صورتم و برگردوندم اما تو همون نگاه متوجه مرگ جوان شده بودم..شروع کردم به خواندن هر سوره ای که به ذهنم میومد و سعی می کردم جلوی اشکهایم و بگیرم..احتمالا این حادثه چند دقیقه قبل از رسیدن سرویس ما رخ داده بود چون هیچ کس دوروبر جوان نبود نه پلیس و نه آمبولانس...به اداره که رسیدم حالم بد بود و تا ظهر دست و دلم به هیچ کاری نمی‌رفت انگار تمام بدنم بی حس و کرخ شده بود..آقای همسر که دنبالم اومده بود بهش گفتم چه اتفاقی افتاده و گفت شاید نمرده یک حمد به نیت شفا براش بخون! یه آن با خودم فکر کردم نکنه می‌شد واسش کاری کرد و من پیاده نشدم برای کمک..نکنه میشد زنده نگهش داشت و تا رسیدن کمک دیر بشه..

حالم از چیزی که بود بدتر شد..

به خانه که رسیدم هنوز نهار و آماده نکرده بودم که برادرم با سامیار(برادرزاده یکساله ام) اومدن خونه ما، چون روز قبل هم پیش ما بود متعجب شدم و از سگرمه‌های درهمش حدس زدم که با خانمش مشاجره کرده، اما چیزی بهش نگفتم. دیگه تا شب وظیفه نگهداری سامیار به عهده من بود، وقتی رفتند از خستگی هلاک بودم نماز و که خوندم دیگه نتونستم چشام و باز نگه دارم و همونجا با چادرنماز یکساعتی خوابیدم ...

چند وقته انرژی کافی برای حرف زدن و ندارم ..دلم می‌خواد شوخی کنم، بخندم با امید بازی کنم و جو خونه رو تغییر بدهم ولی سخته برام و اینقدر احساس خستگی می‌کنم که با خودم میگم از فردا...فردا روز بهتریه..فردا بهتر عمل میکنم..فردا سعی می کنم همون آدم قبل باشم که صدای خنده هام قطع نمی‌شد.همون که در هر موقعیتی وقت برای بازی با بچه ها داشت.

و هیچوقت برای حرف زدن، حرف کم نمی آورد...

فردا

 

  • هستی ...

نظرات (۳)

دیدن چنین صحنه هایی واقعا دلخراشه و تا مدتها از ذهن آدم بیرون نمی ره. متاسفانه ...

من هم آن وقت ها که مثل شما در مسیر شرکت و سرویس بود و جاده و تصادفات هر بار با دیدن چنین ازدحامی نفسم حبس می شد ... می گفتم نکنه زبانم لال یکی از اقوام یا دوستان... آدم است دیگر... وقتی اینطوری فکر می کنی تاب نمی آوری که کاری نکنی... هر چند که آن کار تنها یک تماس تلفنی باشد با اورژانس یا...

خیلی سخت است. به نظرم بیشتر بخوابید و به بدن و فکرتون استراحت بدید. بهش نیاز دارید تا دوباره سرحال شوید.

پاسخ:
ممنون از همدلیتون :)

  • Javad Aligholizadeh
  • فردا من یاد دوران دانشجویی ام انداخت که می گفتم از فردا درست درس می خونم یاد اول ترم ها می گفتم این ترم دیگه درس ها رو نگه نمی دارم برای شب امتحان ... 

    فردا روزی ست به قولی یکی از دوستانی بلاگری که می گفت فردا روزی است که هنوز اتفاق نیفتاده و نمی دونم برای چیزی که هنوز رخ نداده و شاید هیچ وقت رخ نده من آنقد دل نگرون و ترسناکم ... چرا واقعاً ؟

    پاسخ:
    فعلا که اینقدر این روزها دلگیر و خبر بد زیاده که تنها کور سوی امیدم به اینه که فرداهای نیامده روزهای بهتر و شادتری باشه برای همه

    این خستگی برا پاییزه احتمالا و اثر تاریکی روزها روی سیستم بدنتون. من رو که ولم کنن کل پاییز میگیرم میخوابم :D

    چه کمکی از شما بر میومد برای اون مأمور؟ جز این که زنگ بزنید به اورژانس دیگه.

    به نظرم در این موارد مشابه، فقط بی تفاوتی هستش که زشته. وگرنه یک نفر مثل من و شما از صحنه های دلخراش میترسه کاری نمیکنه.

    چون واقعا توانشو نداریم. میدونید که مسئولیت جایی مطرح میشه که در توان ما باشه. وقتی ما با دیدن خون کلا منفعل میشیم، چه جور خدا انتظار داره کمک کنیم به کسی که مجروحه؟

    پس خیالتون راحت مسئولیتی گردنمون نیست.

    در ضمن. یک نکته جانبی دیگه: شما که باعث قتل مأمور نبودین. پس غذاب وجدان اصلا معنایی نداره اینجا. در ضمن معلوم هم نبود کمکتون شرایط رو بهتر بکنه. شاید الان طرف شهید شده و در بالاترین مقامه. اگر کمکش میکردین شاید قطع نخاع میشد و تا سالها روی ویلچر.

    اینا رو میگم که خیالتون راحت بشه که اگر از روی شرارت کاری نکرده باشیم، در موارد دیگه واقعا هم معلوم نیست دخالت کردنمون به نفع مجروح باشه واقعا یا به ضررش.

    پاسخ:
    فصل دلخواه من پاییزه مخصوصا علاقه مند شبهای بلندشم، تا به حال افسردگی فصلی نداشتم خودم فکر می کنم چون چند ماهه به طور مداوم استرس کرونا داشتم بدنم خسته شده و تاب خبرهای بد هر روزه رو ندارم..البته امروز خداروشکر خیلی بهتر بودم.
    در مورد اون جوان درست میگید مسلما حتی اگر اون موقع فکر می کردم زنده است حداکثر کاری که می‌کردم زنگ به اورژانس بود چون کار دیگه‌‌ای از دستم برنمیومد. راستش از دیروز دارم حوادث و چک می‌کنم و امیدوارم زنده باشه.
    ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
    شما میتوانید از این تگهای html استفاده کنید:
    <b> یا <strong>، <em> یا <i>، <u>، <strike> یا <s>، <sup>، <sub>، <blockquote>، <code>، <pre>، <hr>، <br>، <p>، <a href="" title="">، <span style="">، <div align="">
    تجدید کد امنیتی