فردا
امروز صبح مثل هر روز از پنجره سرویس به بیرون نگاه میکردم؛ برگهای پاییزی رو میدیدم و حظ میبردم از زیباییشون.
مسیر ثابت سرویس ما از بزرگراه است و اون موقع صبح همیشه خلوته بنابراین با یک سرعت یکنواخت حرکت میکنه..امروز یهو متوجه کم شدن سرعت سرویس شدم و صدای نچ نچ همکاران و شنیدم..به جلو نگاه کردم و دیدم دقیقا جلوی سرویس یک موتور واژگون روی زمین افتاده، تصمیم گرفتم نگاه نکنم چون دیدن تصادف تا شب حالم و بد میکرد ناخودآگاه برگشتم سمت پنجره و واای یه عالمه خون روی زمین دیدم با یک کلاه کاسکت و دستکش که روی زمین افتاده بود و یک مرد جوان با لباس نظامی که روی زمین دراز به دراز افتاده بود و هیچ تکانی نمیخورد..کاملا ناخودآگاه چشمم به این صحنه افتاد و سریع صورتم و برگردوندم اما تو همون نگاه متوجه مرگ جوان شده بودم..شروع کردم به خواندن هر سوره ای که به ذهنم میومد و سعی می کردم جلوی اشکهایم و بگیرم..احتمالا این حادثه چند دقیقه قبل از رسیدن سرویس ما رخ داده بود چون هیچ کس دوروبر جوان نبود نه پلیس و نه آمبولانس...به اداره که رسیدم حالم بد بود و تا ظهر دست و دلم به هیچ کاری نمیرفت انگار تمام بدنم بی حس و کرخ شده بود..آقای همسر که دنبالم اومده بود بهش گفتم چه اتفاقی افتاده و گفت شاید نمرده یک حمد به نیت شفا براش بخون! یه آن با خودم فکر کردم نکنه میشد واسش کاری کرد و من پیاده نشدم برای کمک..نکنه میشد زنده نگهش داشت و تا رسیدن کمک دیر بشه..
حالم از چیزی که بود بدتر شد..
به خانه که رسیدم هنوز نهار و آماده نکرده بودم که برادرم با سامیار(برادرزاده یکساله ام) اومدن خونه ما، چون روز قبل هم پیش ما بود متعجب شدم و از سگرمههای درهمش حدس زدم که با خانمش مشاجره کرده، اما چیزی بهش نگفتم. دیگه تا شب وظیفه نگهداری سامیار به عهده من بود، وقتی رفتند از خستگی هلاک بودم نماز و که خوندم دیگه نتونستم چشام و باز نگه دارم و همونجا با چادرنماز یکساعتی خوابیدم ...
چند وقته انرژی کافی برای حرف زدن و ندارم ..دلم میخواد شوخی کنم، بخندم با امید بازی کنم و جو خونه رو تغییر بدهم ولی سخته برام و اینقدر احساس خستگی میکنم که با خودم میگم از فردا...فردا روز بهتریه..فردا بهتر عمل میکنم..فردا سعی می کنم همون آدم قبل باشم که صدای خنده هام قطع نمیشد.همون که در هر موقعیتی وقت برای بازی با بچه ها داشت.
و هیچوقت برای حرف زدن، حرف کم نمی آورد...
فردا
- ۹۹/۰۷/۲۲
- ۷۰ نمایش
دیدن چنین صحنه هایی واقعا دلخراشه و تا مدتها از ذهن آدم بیرون نمی ره. متاسفانه ...
من هم آن وقت ها که مثل شما در مسیر شرکت و سرویس بود و جاده و تصادفات هر بار با دیدن چنین ازدحامی نفسم حبس می شد ... می گفتم نکنه زبانم لال یکی از اقوام یا دوستان... آدم است دیگر... وقتی اینطوری فکر می کنی تاب نمی آوری که کاری نکنی... هر چند که آن کار تنها یک تماس تلفنی باشد با اورژانس یا...
خیلی سخت است. به نظرم بیشتر بخوابید و به بدن و فکرتون استراحت بدید. بهش نیاز دارید تا دوباره سرحال شوید.