در جستجوی معنا

من انسانم و هیچ چیز انسانی برایم بیگانه نیست.
style="position:fixed;left:0px;top:0px;z-index:200;">

در جستجوی معنا

من انسانم و هیچ چیز انسانی برایم بیگانه نیست.

خاطره ۱۳

شنبه, ۱۷ آبان ۱۳۹۹، ۰۸:۲۸ ب.ظ

کلاس سوم راهنمایی بودم؛ واسه دامادی پسرعمویم دعوت شدیم روستای پدری.

دامادی همون ‌پسرعمویی بود که تو خاطره ۳ واسش اومده بودند خواستگاری من؛ اون زمان و در روستای پدری مراسم عروسی ۳ روز دعوت همگانی بود و اقوام نزدیک یک هفته دعوت بودند تا هم کمک باشند واسه تدارکات و هم تو شادی شریک باشند. خوب منم به اتفاق خانواده و خانواده عموهای دیگه‌ام رفتیم روستا خونه عمو بزرگه..مامان و بابا تلاش می‌کردند نقش پررنگتری را ایفا کنند تا کدورت عمو برطرف بشه البته که کار سختی هم نداشتند چون موقع خواستگاری کلا مسولیت و انداخته بودند رو دوش من و گفته بودند هرچی خودش بگه!

منم سعی می‌کردم کمک باشم تا نشون بدهم با اینکه جواب رد دادم به خواستگاری اما عمو و زنعمو رو مثل قبل دوست دارم واسه جشن دامادی پسرعمویم خوشحالم و حاضرم تمام تلاشم و بکنم تا جشن بهتر برگزار بشه... 

ولی اونا کمکی از من نمی‌خواستند وقتی می‌رفتم تو آشپزخونه انگار تو دست و پا بودم مثلا می‌رفتم چای بریزم واسه مهمون ها دخترعمویم می‌گفت نمی‌خواد تو برو بشین می‌رفتم کنار دخترعموی دیگه ام سمانه  که ۲ سال از من کوچکتره می‌نشستم بعد زنعمو سمانه رو صدا می‌زد که بیا چای ببر..با اینکه سنم کم بود اما واقعا دلخور نمی‌شدم ازشون و سعی می‌کردم ظاهر و حفظ کنم..دیگه بعد ۲ روز که اونجا بودم فهمیدم به من‌کاری نمی‌دهند پس با سمانه می‌رفتیم خونه بی‌بی و فقط واسه نهار و شام برمی‌گشتیم خونه عمو...روز عروسی سختتر بود دائم سمانه رو صدا می‌زدند بره کمک واسه پذیرایی و من مجبور بودم تنها یه گوشه بشینم و هر طرف و که نگاه می‌کردم چشمهای خیره اهالی روستا رو به خودم‌ می‌دیدم و پچ‌پچهاشون و که در مورد من بود می‌شنیدم. هنوز از یادآوریش ناراحت می‌شم اونجا خیلی تنها بودم هیچ‌کس کنارم نبود سعی می‌کردم خنده رو لبم باشه تا بقیه فکر نکنند از بابت دامادی پسرعمویم ناراحتم..اولین باری بود که در یک ‌مهمانی اینقدر تنها بودم چون من و سمانه همیشه باهم بودیم و تو عروسی ها و مهمانی‌ها دائم سرمون تو گوش هم بود و حرف می‌زدیم و می‌خندیدیم. مامانم که اصلا پیداش نبود و اونقدر درگیر کار و کمک بود که اصلا من و ندید.

بالاخره شام عروسی داده شد و همه رفتند دنبال عروس؛ با عروس یک خویشاوندی دور داشتم یعنی عروس عمو میشه دختر دخترعموی مامانم و من دو سال قبل موقع تعزیه مامانش دیده بودمش. عروس همسن من بود و خیلی زیبا و دوست‌داشتنی. موقعی که مامانش فوت کرد ۱۲ سالش بود و یک خواهر چندماهه داشت.تو تعزیه مامانش، خواهرش و بغل کرده بود و تو حیاط راه می‌برد و من از همون موقع ازش خوشم اومده بود. 

وقتی‌ عروس و آوردند تا چشمش به من افتاد خیلی گرم با من احوالپرسی کرد. خنده صمیمیش دلم و آروم کرد که لااقل عروس جدید از من کینه نداره که همسرش یه روزی به خواستگاری من اومده..

مهمونهای غریبه تر که رفتند و خودی‌ها که یک ۲۰نفری بودند نشسته بودند دورهم و چای می‌خوردند یهو دخترعموی بزرگم(خواهر داماد)از من پرسید به نظرت عروس چطور بود؟ همه ساکت شدند.. منم گفتم خیلی خوشگله؛ خیلی به هم میان، انشاءالله خوشبخت بشن...اونقدر از ته قلبم اینو گفتم‌ که به دل همه ‌نشست؛ همونجا زنعمو دلش باهام صاف شد و از ته دل خندید..همین خنده‌اش کافی بود تا کل ناراحتی‌های یک هفته‌ای که گذشته بود از دلم بره..

 

  • هستی ...

نظرات (۱)

  • دختر پاییزی
  • سلام :)...چه خاطره جالبی :) خیلی به دلم نشست

    پاسخ:
    سلام، خوشحالم از این بابت:)))
    ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
    شما میتوانید از این تگهای html استفاده کنید:
    <b> یا <strong>، <em> یا <i>، <u>، <strike> یا <s>، <sup>، <sub>، <blockquote>، <code>، <pre>، <hr>، <br>، <p>، <a href="" title="">، <span style="">، <div align="">
    تجدید کد امنیتی