در جستجوی معنا

من انسانم و هیچ چیز انسانی برایم بیگانه نیست.
style="position:fixed;left:0px;top:0px;z-index:200;">

در جستجوی معنا

من انسانم و هیچ چیز انسانی برایم بیگانه نیست.

یلدای تکرار نشدنی

جمعه, ۲۸ آذر ۱۳۹۹، ۰۸:۳۸ ب.ظ

یلدای سال ۹۱ بود. مامان خانواده دو تا عمویم و دعوت کرده بود و به رسم همه دورهمی‌هایی که با عموها داشتیم بعد از شام و چیدن بساط میوه و آجیل عمو هادی گفت: پاشو عمو یارهات و جمع کن واسه گل و پوچ

من همیشه سردسته ‌گروه خانمها بودم و عمو هادی سردسته گروه آقایون و بلااستثناء همیشه ما برنده بودیم و کلی کل‌کل داشتیم که شما حریف ما نمیشود و تیم آقایون ضعیفه...اون بار چون یکی از دخترعموهام تازه ازدواج کرده بود و با همسرش اومده بود و از طرفی مامان به دلیل پذیرایی گفت بازی نمی‌کنه یکنفر از آقایون و هم باید تو تیم خودم می‌پذیرفتم خوب منم داداش کوچیکه رو انتخاب کردم..بازی ۲۳ تایی بود تیم عمو اینا ۱۲ بودند و تیم ما ۲۲..گل آخر گل طلایی محسوب میشه طوری که باید تیم مقابل یک‌ضرب دستی که توش گله رو انتخاب کنه و اصلا پوچ کردن نداریم اگه درست انتخاب کنه برنده اون تیمه و مهم نیست که تیم مقابل پله آخر بوده..خوب ما به گل آخر رسیدیم، تقسیم گل همیشه با من بود و ما تیم همیشه برنده بودیم یارهام که همیشه شامل ۸ تا دخترعمویم و دوتا زنعموهام بودند بازی رو خوب بلد بودند و وقتی گل دستشون بود اصلا از چهره نمی‌شد تشخیص داد اینبار داداش کوچیکه هم که همیشه برای گرفتن گل از دست اون به اشتباه می‌افتادم تو تیم ما بود واسه گل آخر تصمیم گرفتم گل بسپارم به دست این یار تازه‌وارد..ساعت تقریبا ۱ بعد از نیمه شب بود و عمو هادی از تمام ترفندهاش استفاده می‌کرد تا یارهای من و به افشای گل وادار کنه:)) خوب به همه شک می‌کردند مخصوصا به یکی از دخترعموهایی که بیشتر گل و به اون می‌دادم یهو داداش بزرگه اومد تو گوش عمو هادی یه چی گفت و عمو و داداش غش کردند از خنده(وااای که چقدر دلم واسه خنده‌هاش تنگ شده) اون شب اینقدر خندید که اشک از چشماش سرازیر شده بود داداشم هم همینطور و ما هاج و واج مونده بودیم که چرا می‌خندن! عمو یه راست اومد سروقت داداش کوچیکه و گل و از دستش گرفت. گروه آقایون از خوشحالی و خنده نمی‌دونستند چه کنند.. زنعمو به من‌گفت که داداش کوچیکه بهشون رسونده که گل دستشه اما من با اطمینان کامل گفتم امکان نداره این کار؛ داداش من اصلا  اهل این کارها نیست و اون موقع شب با دختر‌عمویم رفتیم واسه همه بستنی خریدیم و تاوان شکستمون و دادیم...آقایون هی تو گوش هم چیزی می‌گفتند و غش می‌کردند از خنده و خوب دیگه بعد از عمری از ما برده بودند و کلی کلکل کردند که گل‌طلایی گرفتن هنره و ..

فردای اونروز جمعه بود و من امتحان استخدامی داشتم(همون که قبول شدم و سرنوشتم تغییر کرد) ظهر اومدم خونه بابا و گفتم چرا دیشب اینقدر می‌خندیدید و بله باباجان افشا کرد که داداش بزرگه از تو آشپزخونه دوتا تراول ۵۰ تومنی به داداش کوچیکه نشون داده و اونم به دستی که گل توش بوده اشاره کرده(که از شانس خوب اون یا بد ما گل تو دست خودش بود) خوب اونروز داداش کوچیکه واسه هممون پیتزا گرفت و ما هم راز خنده‌هاشون و فهمیدیم..

دلم برای عمو هادی خیلی تنگ شده، واسه خنده‌های اون شبش، واسه دستهای بزرگش که حتی وقتی مشتش و باز می‌کرد گل لای انگشتانش پنهان می‌موند.برای خالی‌بازی کردنش وقتی حدس می‌زدم ‌گل دسته کیه.. آخرین باری که بازی کردیم بهمن پارسال بود قبل از کرونا لعنتی، عمو گل و دست خودش نگه داشته بود و من یک‌ضرب تشخیص دادم و گل و گرفتم و بعد هم ما بردیم، قرار شد دفعه بعد با بستنی که تیمشون باخته بیاد...

همش با خودم میگم کاش اون‌بار ما می‌باختیم تا باز با شادی بخنده و الان من به یاد خنده‌های قشنگش بیفتم. کاش لااقل گل و زود تشخیص نمی‌دادم...

 

 

 

 

  • هستی ...

نظرات (۰)

هیچ نظری هنوز ثبت نشده است
ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
شما میتوانید از این تگهای html استفاده کنید:
<b> یا <strong>، <em> یا <i>، <u>، <strike> یا <s>، <sup>، <sub>، <blockquote>، <code>، <pre>، <hr>، <br>، <p>، <a href="" title="">، <span style="">، <div align="">
تجدید کد امنیتی