شبهای هجر
يكشنبه, ۱۶ خرداد ۱۴۰۰، ۰۸:۵۰ ب.ظ
خیلی عجیبه..صبح میشه و شب میشه و جمعه میاد و ما طبق روال قبل مجبوریم صبح بیدار شیم و چیزی بخوریم و زندگی کنیم و بابا کنارمون نیست.
مهم نیست که من هر بعدازظهر منتظرم بیاد خونه...مهم نیست که وقتی از اداره میام در خونه بابا رو باز می کنم تا بهش سلام کنم..مهم نیست که شبها منتظرم بیاد رو تراس با من چای بخوره..آخه نمیاد هر چقدر که برای من نیومدنش و نبودنش باورنکردنی باشه بازم همینه..بابا دیگه نمیاد و ما مجبوریم زندگی کنیم.
مجبوریم حواسمون و از این مصیبت پرت کنیم..و من مجبورم اشکهام و از امید پنهان کنم. و هر شب آرزو کنم که لااقل تو خواب ببینمش.
شبهای هجر را گذراندیم و زندهایم
ما را به سختجانی خود این گمان نبود
- ۰۰/۰۳/۱۶
- ۵۳ نمایش