کاش میشد
دوشنبه, ۱۷ خرداد ۱۴۰۰، ۰۳:۴۷ ب.ظ
یهو یه فکری اومد تو ذهنم و لبخند زدم داداش کوچیکه سریع پرسید به چی میخندی؟ نمی خواستم بگم اما چنان مشتاق نگاهم میکرد که دلم نیومد فکرم و بهش نگم.
با خودم فکر میکردم به ما که بابا رو لحظه دفن نشون ندادند حالا چی میشه اشتباه شده باشه و یکی دیگه رو به جای بابا دفن کرده باشیم و بابا سالم و سرحال از بیمارستان مرخص شه و بیاد خونه و با عصبانیت بگه ۲۰ روزه من بیمارستانم هیچ کدومتون نیومدید یه خبر بگیرید و ما کلی بخندیم.
این و گفتم داداشم گفت من چند شب پیش همین خواب و دیدم و بعد با تصور این اتفاق خندیدیم و بعد دوتاییمون اشک ریختیم و سعی کردیم اشکهامون و از هم پنهان کنیم.
- ۰۰/۰۳/۱۷
- ۶۹ نمایش
عزیزکم...