دلمردگی
شنبه, ۲۹ خرداد ۱۴۰۰، ۰۲:۵۴ ب.ظ
احساس میکنم دیگه هیچ چیز نمیتونه عمیقا خوشحالم کنه.
منتظر هیچ اتفاق خوشایندی نیستم.
و فکر میکنم چقدر سوال مسخرهای وقتی میپرسند حالت خوبه؟ بهتر شدی؟ اخه مگه اوضاع تغییری کرده که بهتر بشم؟ مگه بابا زنده شده؟ مگه امیدی هست که زنده بشه؟
چند روز پیش یکی از مراجعین که تلفنی کارش و راه انداخته بودم تماس گرفت بابت تشکر و گفت انشاءالله هر چی از خدا میخواهی بهت بده، به خدا گفتم خدایا بابام و زنده کن..
امروز یه جا خوندم بپذیر چیزی را که از تو بزرگتر است و درک نمیکنی.
- ۰۰/۰۳/۲۹
- ۷۲ نمایش
و از این نظر بهتون تضمین میدم. شاید بعد 40 روز و یک سال غم از دست دادن پدر کمی کهنه بشه. ولی این حس که دیگه با هیچ اتفاق خوبی شاد نمیشی و با هیچ اتفاق غمگینی ناراحت نمیشی تا ابد برقراره. برای خود من همیشه فکر کردن به اتفاقای خوب با این جمله همراه میشه: "وقتی مثلا توی فلان عروسی، من جمله عروسی خودم مثلا، قراره جای مامان خالی باشه، چرا من باید از این اتفاق خوشحال باشم؟!"
و اینجاست که دیگه این جای خالی نمیذاره تا ابد از هیچ اتفاقی لذت ببریم.
مثال این حس رو توی قرآن خدا توصیف کرده.
سوره ی حدید. و در آیۀ قبل خداوند دقیقا میگه که اصلا حکمت مصیبتهایی که به شما وارد میکنیم همینه. که بدونید حکمت ماست و به اون درجه برسید که دیگه از چیزی که از دست میدین ناراحت نشین و چیزی که به دستتون میاد الکی شادتون نکنه.
یه مرحله از بلوغیه که خدا برای بنده هاش در نظر گرفته انگار. به همه بنده های عام و خاصش هم چشونده این طعم رو.