اسیر گریه بیاختیار خویشتنم
بعدازظهر جمعه رفتم سرمزار بابا و تو راه برگشت تا خونه بیصدا اشک میریختم دیگه نزدیک خونه که رسیدیم با خودم گفتم باید حالم و عوض کنم.
کتری رو گذاشتم تا اب جوش بیاد و رفتم سروقت گوشی تا ببینم چه خبره.. خوب ستاره روشن دردانه رو دیدم و با این پست مواجه شدم، با هر جملهای که میخوندم بغض بیشتر گلوم و فشار میداد یاد عکس رو مزار عمو افتادم که قشنگترین عکسی بود که از عمو داشتیم و با فتوشاپ بابا رو از کنار عکس عمو برداشتم و عکس و فرستادم واسه پسرعموم که استفاده بشه برای روی سنگ مزار..یاد چندماه پیش افتادم که عکسهای بابا رو نگاه میکردم و اشک میریختم اخر هم نتونستم عکسی انتخاب کنم و داداش یک عکس پرسنلی از بابا رو داد واسه رو مزار. برای بابای همدانشگاهی دردانه فاتحه خوندم و تصمیم گرفتم یه دوش بگیرم که حالم عوض شه و بچهها متوجه تغییررنگ چشمهام نشن.
از حمام که اومدم دوباره وبلاگ و باز کردم و با پست شارمین مواجه شدم که در مورد داداشش نوشته بود باز دلم مچاله شد، از خدا برای شارمین و مامانش صبر خواستم و با یک نفس عمیق از وبلاگ اومدم بیرون. واتساپ و داشتم چک میکردم که با استوری یکی از آشنایان که همزمان با من پدرش و از دست داده بود مواجه شدم آهنگ (دلمگریه میخواد..) و استوری کرده بود! خوب من تمام تلاشم و برای تغییر حالم کرده بودم اما انگار همه چی دست به دست هم داده بود که دیشب زار بزنم.
پینوشت: آخرشب سریال فرندز و نگاه میکردم و در همون حین اشک میریختم، امیررضا در حین تماشای سریال من و دید و هیچی نگفت. موقع گفتن شببخیر دیدم چشمهاش قرمزه.
- ۰۰/۰۶/۲۸
- ۸۰ نمایش
عزیزم...
روح همهشون شاد. من وقتی دلم خیلی تنگ عزیزان ازدسترفته میشه میگم یه چند سال دیگه هم صبر کنیم همهمون میریم پیششون... سخته. میگن خاک سرده ولی بعضی دلتنگیا تا همیشه باهامونه.