در جستجوی معنا

من انسانم و هیچ چیز انسانی برایم بیگانه نیست.
style="position:fixed;left:0px;top:0px;z-index:200;">

در جستجوی معنا

من انسانم و هیچ چیز انسانی برایم بیگانه نیست.

انچه اصل است از دیده پنهان است.

چهارشنبه, ۶ مهر ۱۴۰۱، ۱۲:۴۳ ب.ظ

۱. فردا روز جشن شکوفه‌های امیده و ورق تازه‌ای تو زندگی پسر کوچیکم‌ باز می‌شه، امروز و فردا رو‌ مرخصی گرفتم تا پیش امید باشم. اخرین روز دوران بازی و بی‌مسئولیتیش و جشن بگیرم. هنوز خوابیده (ساعت ۱۱) و دلم نیومد بیدارش کنم. امید که بره مدرسه زندگی ما هم تغییر زیادی خواهد کرد و انشاءالله منظم‌تر خواهد شد.

۲. فردا شب به یک جشن عروسی دعوتیم. جشن عروسی دخترعمویم. که همیشه یکی از دعاهام، خوشبختی و شادیش بوده. اخرین جشنی که در اون شرکت داشتم شهریور ۹۷ بوده و از اون به بعد دیگه اتفاق شادی تو اقواممون نداشتیم(البته جز تولد بچه‌ها). تو دلم اینقدر غم تلنبار شده که ذوقی برای عروسی فردا ندارم اما امیدوارم که شاید روزهای روشنی پیش‌رو باشه.

۳.امروز صبح ساعت ۶ صبح لباس‌های امیر و اتو کشیدم و بیدارش کردم که راهی مدرسه بشه، بهش گفتم مامان مواظب خودت باش، و براش ایت‌الکرسی خوندم.(نگرانم‌ بیشتر از همیشه)

۴.دیروز تو مسیر منتهی به حرم،  جمعیت زیادی از زائرین و می‌دیدم که با دسته‌های عزاداری همنوا شده‌اند و به سمت حرم حرکت می‌کنند. از همه قشر سنی و با هر نوع پوششی دیده می‌شدند، دلم میخواست برم کنار اونایی که پوششون متفاوت از خودمه عکس بگیرم و بگم ما کنار همیم. بگم از روی نوع پوشش افراد در موردشون قضاوت نکنیم.

۵. پریروز شب شهادت امام رضا(ع) مسیر حرکتم به سمت خونه مملو از جمعیتی بود که به سمت حرم‌ حرکت می‌کردند، و من داشتم بر‌می‌گشتم، دلم‌ گرفته بود و اشک می‌ریختم اما حس خوبی داشتم گویا جمعیت بهم انرژی داده بود شایدم حال و هوای هیئات عزاداری و جمعیت پیاده روان و موکب‌های پذیرایی من و برده بود به سالهای خیلی قبل که با مامان میومدیم تماشای دسته‌های سینه‌زنی..

به دلیل ترافیک زیاد خیابونها تصمیم گرفتم با مترو برگردم خونه، داخل قطار چندتا دختر نوجوان بودند که شالشون افتاده بود و موهاشون بیرون بود و به من با خشم نگاه می‌کردند دلم‌ گرفت ولی بهشون حق دادم.

۶. ارامستانی که بابا اونجاست تو روستای پدریه و بنابراین اکثر اونایی که اونجا دفن هستند و می‌شناسم، جمعه که پیش بابا بودیم مزار یکی از اهالی روستا که بیشتر از ۱۰۰سال سن داشت و به تازه‌گی فوت کرده رو به امیر نشون دادم و گفتم خوش‌به‌حالش  دقیقا کنار مزار این پیرمرد مزار دختر جوانی است که به فاصله کمتر از یکسال از پدرش فوت کرد امیر اشاره به مزار او کرد و گفت خوش‌به‌حال این، راحت شد:((

 

  • هستی ...

نظرات (۳)

  • یاسی ترین
  • امیدوارم تجربه‌ی حال خوبت بیشتر باشه عزیزم ♥️

     

    پاسخ:
    ممنونم یاسی جان. انشاءالله حال دل تو هم خوب باشه.
  • مهرداد ‏‏‏‏‏‏‏‏‏‏‏‏‏
  • اولین روز مدرسه روز ورود به دنیای تازه همراه با دلشوره هست.

    انداختن روسری در واقع اعتراض به وضع موجود هست، ولی انتخاب درستی نیست.

    پاسخ:
    اره دلشوره داره اما تجربه قشنگیه. و نوع دلشوره یک مادر برای کودکش تغییر می‌کنه من از الان نگران رفت و آمدش و تعامل اجتماعیش و نحوه مسئولیت‌پذیریشم.
    (در این مورد من تخصص و صلاحیت و اعصاب برای مباحثه ندارم.)

    انشالله شاهد دانشگاه رفتن و داماد شدن پسراتون باشید. حس خاصیه به نظرم آدم ببینه بچش کلاس اولی شده:))

    خدا پدرتون رو بیامرزه.

    به نظر منم آدم هرچی زودتر بمیره راحت تر میشه! 

    اینکه مردم در مقابل مردم قرار بگیرن چیز خوبی نیست.کاش اینطوری نشه.

     

    پاسخ:
    ممنونم، شما هم همچنین. اره خیلی حس قشنگیه. انگار خودت فرزندت و از بغلت میذاری زمین و هولش می‌دی به یک‌ مرحله بالاتر.
    شنیدن این حرف از دهان فرزند خوشایند نیست ناراحت شدم که امیر که اواخر نوجوانیه اینطور ناامیدانه صحبت کنه. 
    اره واقعا کاش اینطور نشه. اما همیشه  افرادی هستند که بدون فکر و افراطی عمل می‌کنند که بقیه رو هم زیرسوال می‌برند.
    ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
    شما میتوانید از این تگهای html استفاده کنید:
    <b> یا <strong>، <em> یا <i>، <u>، <strike> یا <s>، <sup>، <sub>، <blockquote>، <code>، <pre>، <hr>، <br>، <p>، <a href="" title="">، <span style="">، <div align="">
    تجدید کد امنیتی