در جستجوی معنا

من انسانم و هیچ چیز انسانی برایم بیگانه نیست.
style="position:fixed;left:0px;top:0px;z-index:200;">

در جستجوی معنا

من انسانم و هیچ چیز انسانی برایم بیگانه نیست.

از سر نو غزل خانوم(یا گزر خانوم)

سه شنبه, ۱۲ مهر ۱۴۰۱، ۱۰:۰۰ ق.ظ

 

روز دوم که امید از مدرسه برگشت دیدم ناراحته و می‌گه من مدرسه رو دوست ندارم، مدرسه مثل زندان می‌مونه و چشماش پر اشک می‌شد. دیدم چاشتش و نخورده و فعالیتی هم تو مدرسه انجام نداده،  به معلمش زنگ زدم و در مورد ناراحتی امید صحبت کردم و ازشون خواستم که حواسشون بیشتر باشه، دیشب وقتی تصاویری که معلم امید از فعالیت‌های بچه‌ها تو کانال کلاسی گذاشته بود متوجه شدم امید در هیچ فعالیتی شرکت نکرده و چهره بسیار مغمومی داشت، به داداششم گفته بود که تو کلاس دلم برای شما تنگ شده و گریه کردم. دلم کباب شد برای بچه مخصوصا که امید بسیار بچه پرحرف و پرانرژی هست تصور اینکه تو مدرسه ۶ ساعت یه جا ناراحت می‌شینه خیلی برام ناراحت‌کننده بود. دیگه امروز سرکار نرفتم و وقتی امید و فرستادم مدرسه خودم هم با کمی تاخیر به مدرسه اش رفتم که هم حضوری با معلمش صحبت کنم و هم رفتارش و تو مدرسه ببینم وقتی رسیدم زنگ‌ تفریح بود کمی دنبال امید گشتم و پیداش نمی‌کردم و متعجب بودم چطور او من و پیدا نمی‌کنه! همه بچه‌ها ظرفهای چاشتشون جلوشون بود و داشتند چاشت می‌خوردند تا اینکه دیدم امید یه گوشه تنها نشسته رفتم نزدیکش و سلام کردم تا چشمش به من افتاد بغضش ترکید و تو بغل من شروع کرد به گریه کردن و اصرار داشت که ببرمش خونه..

با معلمش صحبت کردم و معلمش گفت از اول صبح دائم می‌ره زیر میز و گریه می‌کنه. و اصلا جواب من و نمی‌ده.. اومد بیرون و کلی با امید صحبت کرد و امید هم دائم می‌گفت من و ببر خونه، معلمش می‌گفت چرا می‌خواهی بری خونه؟ امید جواب داد کلی کار دارم، عروسکام زنده‌اند باید براشون غذا بپزم، خیلی گرسنه اند! معلمشون گفت خوب وقتی مدرسه تموم شد بهشون غذا بده که امید گفت تا اون موقع می‌میرند! به هر حال امید و راضی کردم بره سرکلاس و قرار شد من منتظرش بمونم تا بیاد.. با هم رفتیم صورتش و شست، و بوفه مدرسه رو نشونم داد بعدشم رفت سرکلاس، رفتم دفتر مدیر مدرسه و اجازه خواستم تا زنگ تفریح بعد تو مدرسه بمونم بنده‌خدا قبول کرد اما گفت برامون دردسر می‌شه اخه باز بچه‌های دیگه هم به ماماناشون اصرار می‌کنند که بیان مدرسه و همچنین توصیه کردند صبر کنم تا امید به فضای مدرسه عادت کنه و همچنین اینکه چون پیش‌دبستانی نرفته این دلتنگی و گریه طبیعیه.

من ۴۵ دقیقه تو حیاط نشستم تا زنگ‌ تفریح بعد، با خوشحالی اومد بیرون و کنارم نشست بهش گفتم باید برم خونه و تو خودت با سرویس برگرد باز زد زیر گریه و اصرار که باهام بیاد خونه( یاد امیر افتادم که موقع پیش‌دبستانی دقیقا همین رفتار و داشت و یک هفته درگیرش بودم تا سازگار شد) از روشی که برای امیر استفاده کرده بودم و جواب گرفته بودم دوباره استفاده کردم، به امید گفتم چه اسباب‌بازی خیلی دوست داری و بهش قول دادم اگر هر شب که به معلمش پیام می‌دهم معلمش بگه سرکلاس با بقیه صحبت کرده و جوابم و داده و ناراحت 

نبوده بهت یک ستاره می‌دهم و ۱۰ تا ستاره که گرفتی برات اون اسباب‌بازی رو می‌گیرم؛ چندتا راهکارم برای موقعی که گریه‌اش می‌گیره بهش یاد دادم مثل اینکه اجازه بگیره بیهد تو حیاط یکم‌ بدوه  یا اب بخوره، بعدشم فرستادمش سرکلاسش و باهاش خداحافظی کردم.

ظهر وقتی اومد خونه خوشحال بود اما خوشحالیش بیشتر از این بود که ۳ روز تعطیله و نباید بره مدرسه.

- تو حیاط مدرسه که نشسته بودم صدای معلم یک کلاس دیگه میومد، خانم معلم با دادوفریاد بچه‌ها رو دعوا می‌کرد خیلی برام عجیب بود آخه این بچه‌ها همه کلاس اولی هستند و هنوز هفته اول مدرسه‌هاست.(البته احتمالا اموزش به پسربچه‌های شیطون و کوچولوی کلاس اولی بسیار سخته و شاید لازمه‌اش این رفتار هم باشه، اما با خودم‌ فکر کردم ما تو خونمون تا به حال با این لحن با بچه‌ها صحبت نکردیم و اگر حتی یه بار معلم امید با این لحن سر بچه‌ها داد زده باشه امید می‌ترسه و احساس خوبی به مدرسه نخواهد داشت.)

- سرویس امید ساعت ۷/۳۰ میاد دنبالش و من باید ساعت ۶/۱۵ خونه رو ترک کنم که به موقع به محل کار برسم روز شنبه که مرخصی گرفتم تا خودم امید و راهی کنم و با راننده سرویسشون آشنا بشم و سفارش لازم و بکنم. روز یکشنبه مرخصی ساعتی گرفتم و امید و که راهی کردم بعد رفتم اداره و ۲ ساعت دیرتر شروع به کار کردم، روز دوشنبه مامان گفت ساعت ۷/۱۰ به من زنگ بزن من می‌روم امید و اماده می‌کنم و میام دم درب تا سوار سرویس شه و تو خیالت راحت باشه و به کارت برس. سرکار بودم که مامان بهم زنگ زد و گفت صبح هرکار می‌کردم امید از تختخواب بلند نمی‌شده می‌گفته مامانم بیاد من و بیدار کنه و بهانه‌گیری می‌کرده مامان بنده‌خدای منم بهش گفته که بیا زود اماده شو برات یه جایزه گرفتم تا بهت بدهم بعد که بردش تو حیاط بهش گفته جایزه‌ات و از مدرسه برگشتی بهت می‌دهم و به من زنگ زده بود که فکر جایزه باشم.

روز سه شنبه که امروز باشه باز مرخصی گرفتم. و خدا خدا می‌کنم‌که دیگه نیاز نباشه هفته آینده رو هم اینقدر نامنظم برم اداره.

- دیشب با امیر در مورد امید صحبت می‌کردیم و امیر خیلی نگران تنهایی و ناراحتی امید تو مدرسه بود که بهش گفتم یادته موقع پیش‌دبستانی و کلاس اول تو هم دلتنگ می‌شدی و گریه می‌کردی.. امیر گفت مامان تازه خیالت از من راحت شد و الان دوباره همان مراحل و برای امید باید طی کنی.(با خودم فکر کردم چطور خیالم راحت باشه وقتی که اخبار کشته‌شدن بچه‌های هم‌سن و سال تو رو می‌شنوم، چطور خیالم راحت باشه وقتی که با بهترین و باهوش‌ترین بچه‌های کشورم برخوردهای خشونت‌آمیز می‌شه و...)

  • هستی ...

نظرات (۵)

  • نرگس بیانستان
  • امیدوارم همه چی خوب پیش بره هفته بعدی..

    پاسخ:
    ممنونم‌ نرگس جان، منم امیدوارم فقط چون ۳ روز متناوب تعطیله فکر کنم‌ روز شنبه برای فرستادنش به مدرسه چالش دلشته باشم.

    وای که چقدر فرزند داشتن سخته ... 

    چقدر ادم با چالش رو به رو میشه ... 

    خدا قوت واقعا

    پاسخ:
    آره واقعا، سخت و پرمسئولیت توام با لحظات شیرین.
    کلا یه مادر از وقتی بچه‌دار می‌شه دیگه تا آخر عمرش بخش بزرگی از قلبش و ذهنش همیشه درگیر فرزندشه. 
    ممنونم دلژین جان.

    من یادمه خواهرزادم پیش دبستانی رو با ذوق و شوقِ تموم رفت یکسال اما وقتی رفت کلاس اول برخلاف تمام تصوراتمون هی مدام گریه میکرد و میگفت من هیچی یاد نمیگیرم و مدرسه خوب نیست. ما همه به نوبه ی خودمون هی حرف میزدیم باهاش اما تاثیری نداشت تا اینکه مادرم به خواهرم گفت به نظر من یه چیزی شده و این از چیزی ترسیده. بیشتر که خواهرم سعی کرد باهاش حرف بزنه فهمید اولا توو همون روزای اول یه سال بالایی اینو هول داده و اینم میترسه و دوم معلمشون که تا بچه ها شلوغ میکردن بهشون میگفت اگر شلوغ کنید برمیگردونمتون به یه کلاس پایین تر! و اینم ترسیده بود. مدرسه خواهرزادا من غیرانتفاعی بود و خب جوابگوییشون خیلی خوب بود. خواهرم بلند شد رفت پیش مشاور مدرسه و اینارو بهش گفت. اونم توبیخ کرد معلم رو که این چه مدل تهدیده؟ و به خواهرزادم فهموند که هیچکس به کلاس پایین تر نمیتونه برگرده و الکی میگه. در خصوص اونی هم که هولش داده بود مامان من یکی دوبار بی هوا بلند شد رفت مدرسه خواهرزادم و مثلا یهو زنگ تفریح خودشو نشون میداد و میگفت اومدم ببینمت مامان جون و خواهرزادمم خیلی خیلی خوشحال میشد و احساس امنیت میکرد. مامانم به خواهرم گفت تو هم در روز ناغافل برو مدرسه گاهی بذار بدونه ما حواسمون بهش هست تا ترسش بریزه. بعد مامانم هرروز به خواهرزادم میگفت من هرروز میام از دور میبینمت و حواسم بهت هست که کسی هولت نده و اذیتت نکنه و هرکی اذیتت کنه من سریع میام جلو. حالا هررو نمیرفتا الکی میگفت. بعد خواهرزادم میگفت مامان جون راست میگی هرروز میای؟ مامانمم برای اینکه اطمینان کنه مثلا از خواهرم میپرسید امروز خوراکی براش چی گذاشتی؟ بعد همونارو به خواهرزادم میگفت، مثلا میگفت آره راست میگم میخوای بگم امروز توو حیاطتون چی خوردی؟ من دیدم ظرف میوه ت تووش موز بود و سیب مثلا. بعد انقدر مامانم اینجوری بهش میگفت و احساس امنیت داد که ترسش ریخت و دوباره عاشق مدرسه شد.

    پاسخ:
    خداروشکر که ترسش ریخته، و چه خوب که مامانتون اینقدر پیگیر بودند.
    مدرسه ای که امیدم می‌ره غیرانتفاعی و بهترین دبستان شهرمونه، و چون امید هم خیلی ذوق‌ مدرسه و آموزش داشت و معمولا طفلکی تو خونه تنهاست مطمئنم اتفاقی افتاده که یهو اینطور از مدرسه زده شده و حدس می‌زنم که معلمشون از لحن‌ تندی استفاده کرده باشه، بازم جزئی‌تر از امید سوال می‌کنم تا ببینم حل‌مساله چطور باشه، مشکلم اینه که خودم کارمندم و امکان اینکه زیاد به مدرسه سر‌بزنم و ندارم و مدرسه هم از خونه دوره و نمی‌تونم از مامان بخواهم واسم این کار و بکنه، موقع امیر تقریبا من مشابه مادر شما عمل کردم یک هفته هر روز یه سر به پیش‌دبستانیش می‌زدم و یا خودم پشت در چند لحظه‌ای می‌موندم تا خیالش راحت بشه. (البته اگه نتونم با جایزه و ستاره درستش کنم مرخصی می‌گیرم و همین کار و می‌کنم.) ممنونم بابت اشتراک تجربه :)
  • یاسی ترین
  • الهی 🥺🥺🥺 عزیزم ♥️

    ایشالا که زود خودشو سازگار می‌کنه :)

    پاسخ:
    ممنونم، خدا کنه.
    برادرم می‌گه منم از مدرسه متنفر بودم فقط امید خیلی زود متوجه شده که دیگه گیر افتاده:)

  • دُردانه ‌‌
  • رفتار معلم نقش مهمی داره. اگه می‌تونی معلمشو عوض کن

    پاسخ:
    از موقعی که با معلمش صحبت کردم بنده‌خدا حواسش بیشتر به امید هست، و چندبار به امید گفته دوستت دارم،  به امید می‌گم می‌خواهی بریم یک کلاس دیگه می‌گه نه. معلمش دانشجوی دکتری اموزش کودکان ابتداییه و جوان هم هست امیدوارم بتونه با امید ارتباط برقرار کنه.
    امید از معلم های دیگه بد شنیده دیروز می‌گه خانم معلم اون کلاس به یک بچه سیلی زده هر چقدر می‌گم نه زدن ممنوعه می‌گه خودم صداش و شنیدم تازه حالت دستشم مثل وقتی بود که بزنی تو صورت یکی!
    ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
    شما میتوانید از این تگهای html استفاده کنید:
    <b> یا <strong>، <em> یا <i>، <u>، <strike> یا <s>، <sup>، <sub>، <blockquote>، <code>، <pre>، <hr>، <br>، <p>، <a href="" title="">، <span style="">، <div align="">
    تجدید کد امنیتی