غمی نشسته به جایت
دیشب تولد امیر بود و امروز تولد داداش کوچکه است.
سال ۱۴۰۰ روز ۵ اردیبهشت بعد از افطار، کیک تولد امیر و اوردم و اخرین عکس خانوادگی با بابا رو گرفتیم، من عکس میگرفتم، به مامان گفتم برو کنار بابا بشین مامان با فاصله روی مبل نشست وگفت کنارش نمیشینم مریض میشم، بابا صورتش گرگرفته بود و عطسه میکرد و میگفت حساسیته.
امیر بعدها گفت دیگه نمیخواهم واسم تولد بگیرید.
روز ۶ اردیبهشت ۱۴۰۰ دوستان داداش کوچکه واسش تولد گرفتند و یک کیک شکلاتی بزرگ اورد خونه که بعد افطار همگی بخوریم، اون کیک دستنخورده رفت تو سطل آشغال.
داداش وسطی گفت تولد امیره و من گفتم چنین روزی تاریخ شروع مصیبتمونه، از این روزها بدم میاد با خنده گفت خاطرات بد و با خوب جایگزین کن.
پسرم ۱۸ ساله شد، اقای همسر کیک اماده خرید و من به داداش اولی گفتم یه لباس واسه داداش کوچکه بخره، که تولد دوتاشون و یکی کنیم، کیک و بردیم خونه مامان و تولدت مبارک گفتیم کیک خوردیم هدیه نقدی دادیم.
عکس نگرفتم، حواسم بود روی مبلهای راحتی نباشیم و شنیدم که داداش کوچکه گفت از تولد متنفرم!
- ۰۲/۰۲/۰۶
- ۵۶ نمایش