روز سخت
دلم مثل سیر و سرکه میجوشه.
ساعت ۵/۴۵ بیدارش کردم و با هم صبحانه خوردیم، طبق سفارشات چای نخورد. خوب خوابیده بود.
ساعت ۶/۴۵ راه افتادیم و ساعت ۷ دانشکده مهندسی دانشگاه فردوسی بودیم، دوستش و دید و از ما خداحافظی کرد.
الان محل کارم اما دلم با امیره، کلی نذر کردم و دارم ذکر میگم که هم خودم آروم شوم هم انشاءالله امیر حال خوبی داشته باشه.
چرا ساعت امروز اینقدر کند میگذره.
پینوشت: بالاخره ساعت ۱۱ شد و امتحانش تموم شد، تا ۱۲ خبری ازش نداشتم هنوز خونه نرسیده بود، آقای همسر بسیار خونسرد میگفتند احتمالا با دوستاش رفتن چیزی بخورن!
۱۲/۷ دقیقه رسید خونه و بهش زنگ زدم خیلی ناراحت بود و گفت خیلی سخت بوده و اینکه خراب کرده، خیلی ناراحت شدم اما تونستم خودم و کنترل کنم و بهش گفتم مهم نیست عزیزم و بهش فکر نکن، خداحافظی کرد اما من هنوز دلم اروم نگرفته بود، به اقای همسر زنگ زدم و گفتم حالش چطوره که گفت تا اومده رفته تو اتاقش جواب سلام امید و هم نداده، به همسر گفتم برو ببین چطوره و اینکه بهش بگو مهم نیست، دوباره که به همسر زنگ زدم جواب نداد باز به امیر زنگ زدم گفت که ریاضیات خیلی سخت بوده و ...کمی حرف زدیم و فکر کنم آرومتر شد خودم هم آروم شدم.
- بابت اینکه حالش سرجلسه بهم نخورده بود، دل درد نشده بود خداروشکر کردم.
- ۰۲/۰۴/۱۴
- ۴۱ نمایش