در جستجوی معنا

من انسانم و هیچ چیز انسانی برایم بیگانه نیست.
style="position:fixed;left:0px;top:0px;z-index:200;">

در جستجوی معنا

من انسانم و هیچ چیز انسانی برایم بیگانه نیست.

غلبه بر ترس

دوشنبه, ۱۹ تیر ۱۴۰۲، ۰۹:۴۵ ب.ظ

امروز برای اولین بار تنهای تنها سوار ساینا شدم و رفتم استخر دانشگاه.

از دانشگاه تا خونه راه زیادی نیست اما در همین راه کوتاه ۳ تا میدون بود و مسیر پرترددی هم هست، موقع رفتن ساعت ۳/۳۰ بود و مسیر خلوت بود، خیلی راحت رفتم فقط جلوی در دانشگاه خاموش کردم و جلوی نکهبان کمی خجالت کشیدم و کمی هم خندیدم، موقع پارک ماشین هم استرس بهم وارد شد چون بلد نبودم و به سختی پارک کردم، یه جا یکم دنده عقب رفتم و وقتی خواستم برم تو پارک نزدیک بود بزنم‌به ماشین کناری اما به خیر گذشت.

موقع برگشت سارا کمک کرد ماشین و از پارک درآرم، مسیر برگشتم متفاوت بود و مسیر نزدیکتر به خونه رو انتخاب کردم البته سربالایی بود و چون ساعت ۶ بود شلوغ شده بود ، به خوبی از پسش براومدم و به سلامت خونه رسیدم.

بعدا نوشت: دیگه اعتماد به نفسم تو رانندگی زیاد شده فقط هنوز وقتی تصمیم به رانندگی می‌گیرم، می‌ترسم. ۲۲ تیرماه با اقای همسر قرار شد بریم کفش بخریم، خوب مرکز خریدی که من از اونجا کفش می‌خرم خیلی شلوغه و جای پارکم بد گیر میاد به هر حال باهم رفتیم و من رانندگی می‌کردم چندجا توی ترافیک همسر داد زد که الان می‌زنی به ماشین کناری و هی فرمون ماشین و طوری که خودش می‌دونست می‌پیچوند و منم هول شده بودم اما سعی می‌کردم نکاتی که می‌گه رعایت کنم به هر حال رفتیم و به سلامت برگشتیم فقط اقای همسر گفت چندجا از استرس بهم حالت تهوع دست داد! 

فردای اون شب یعنی ۲۳ تیرماه، پنج‌شنبه بود ما طبق روال راه افتادیم به سمت خونه‌باغ که خارج از شهره و چون منطقه ییلاقی هست پنج‌شنبه و جمعه اون‌مسیر خیلی شلوغه، از همسر خواستم زودتر راه بیفتیم تا من اذیت نشم اما ایشون به بهانه گرمای هوا تا ساعت ۷ شب راه نیفتادن به هر حال راه افتادیم به سمت خونه‌باغ، قرار شد مادرشوهرم هم با ما بیاد و ما دنبال ایشونم رفتیم. اقای همسر کنارم اونقدر غر زد و اونقدر ترسید که وقتی ترافیک و گذروندم و به بزرگراه رسیدم زدم کنار و خودشون نشستند. منم چون بهشون حق می‌دادم بترسن و غر بزنند کل اتفاقات و حرف‌های ماشین و فراموش کردم.

وقتی همگی( مامان و داداش وسطی و داداش بزرگه و خانمش و مادرشوهر و همسر) دورهم نشسته بودند و من رفتم که چای بریزم شنیدم مامان گفت که اینقدر هستی رو نترسونید رانندگیش خوبه! همسر خیلی جدی به مامان گفت، اینطوری نگید اصلا بلد نیست، اگه بزنه کسی رو بکشه خوبه....

خیلی ناراحت شدم همینطوری که چای رو میذاشتم وسط به همسر گفتم شما اینقدر کنار گوشم داد می‌زنی نمیذاری خودم تمرکز کنم، ۲۰ ساله گواهینامه دارم یکبار نگذاشتی پشت ماشین بشینم، ماشین خریدم که به اینور و اونور بزنم تا یاد بگیرم. همسر گفت تصادف کردی به من زنگ نزنی ها...( این جمله‌اش من و یاد تمام‌ تنهایی‌هام انداخت، یاد وقتهایی که زنگ می‌زدم و جواب نمی‌‌داد و یاد تمام نبودن‌هاش) بهش گفتم معلومه که به تو زنگ نمی‌زنم، کی تا حالا وقت نیاز بودی که بهت زنگ بزنم! 

به داداشام زنگ‌می‌زنم، داداش بزرگه برلی که جو و تعدیل کنه با خنده گفت به منم زنگ نزن، بعد داداش وسطی همینطور که می‌خندید گفت به منم نه منم خنده‌ام گرفت و به شوخی زدم به بازوش و گفتم بی‌خود به شما زنگ می‌زنم و باااید هم بیاین.

رفتم چای بعدی رو بریزم که خانم‌داداشم اومد و گفت من که بهت گفتم به هیچ عنوان کنار کسی نشین تا خودت تنها ماشین و برنداری، راننده نمی‌شی. به خانم داداشم گفتم حالا درسته از دست اقای همسر عصبانی شدم اما خیلی کمکم کرد تو رانندگی، کلی بهم آموزش داده که باز صدای همسر و شنیدیم که می‌گفت این می‌زنه کسی رو می‌کشه و... دیگه خیلی عصبانی شدم اومدم بیرون و بهش گفتم امیدوارم تصادف کنی، امیدوارم بزنی و آدم بکشی و بیفتی زندان..اونقدر ناراحت بودم که حواسم به مادرشوهر طفلکم نبود که ایشون گفت خدا نکنه و من دیگه با همسر حرف نزدم.

فردا صبح به اتفاق امیر ماشین و برداشتم و رفتم که دور بزنم که داداش بزرگه هم بدو بدو اومد کنارم نشست( حرفهای همسر روش تاثیر گذاشته بود و حتی می‌ترسید که تو روستا تنها رانندگی کنم) همان شب داداش وسطی شماره یه خانم و که مدرس رانندگی بود واسم فرستاد.

- اقای همسر تا به حال تصادف نکرده و رانندگیش عالیه، یک روز بعد از دعوامون، داشت ماشین و از پارکینگ بیرون می‌اورد منم تو حیاط بودم که بعد ایشون ماشین و بیارم بیرون و مامان و ببرم جلسه قرآن، که یهو باد اومد و درب پارکینگ‌ محکم‌ خورد به ماشینش و آینه بغلش شکست( دلم خنک شد و تو دلم گفتم خدایا دیگه تصادف نکنه)

چند ماه بعد: ۳ جلسه با مربی که داداش وسطی بهم معرفی کرده بود تعلیم دیدم و دیگه با همسر ننشستم و هر جا که می‌خواستم بروم ماشین و برداشتم، روزهای اول خیلی استرس داشتم، امیر چندبار همراهم اومد و اومدنش عجیب دلم و گرم می‌کرد و استرسم و کم... الان دیگه خودم تنها رانندگی می‌کنم هنوز کمی استرس دارم با این وجود خوشحالم که بالاخره بعد از ۲۰ سال تونستم ترسم و کنار بذارم و رانندگی کنم.

 

 

  • هستی ...

نظرات (۰)

هیچ نظری هنوز ثبت نشده است
ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
شما میتوانید از این تگهای html استفاده کنید:
<b> یا <strong>، <em> یا <i>، <u>، <strike> یا <s>، <sup>، <sub>، <blockquote>، <code>، <pre>، <hr>، <br>، <p>، <a href="" title="">، <span style="">، <div align="">
تجدید کد امنیتی