در جستجوی معنا

من انسانم و هیچ چیز انسانی برایم بیگانه نیست.
style="position:fixed;left:0px;top:0px;z-index:200;">

در جستجوی معنا

من انسانم و هیچ چیز انسانی برایم بیگانه نیست.

۱ مطلب در خرداد ۱۴۰۲ ثبت شده است

Shadow

۱۵
خرداد

یک زنداداش دارم با اینکه از اخلاق و رفتارش خوشم نمیومد و با هم تفاوت زیادی داشتیم چه در ظاهر و چه در شخصیت، اما رابطه خوبی با هم داشتیم و هر دو حریم‌ها رو حفظ می‌کردیم تا اینکه بعد از رفتن‌ بابا ، اعصاب ضعیف و ناراحتی من باعث شد رفتاری که می‌کرد و نتونم تحمل کنم و یه مدت باهاش سرسنگین شدم البته اون دوران کلا با هیچ کس حرفم نمیومد...

بعد از مدتی دوباره ارتباطمون مثل قبل شد با این تفاوت که دیگه من به این باور رسیده بودم که فقط خانواده درجه یک مادر ، برادر، خواهر و فرزند همیشگی هستند و بقیه تو سختی ها و غم‌ها می‌تونند نباشند، می‌تونند فقط وقتی باشن که بهشون خوش بگذره و وقتی خانواده‌ای تو فاز غمه می‌تونند تنهاشون بذارن که نکنه یه وقت حس و حال افسرده اونها بهشون سرایت کنه و باز دوباره وقتی همه‌چی روبراه شد برگردن انگار نه انگار که عضوی از خانواده بودن و اخلاق حکم‌ می‌کرده همانطور که تو شادیها هستند تو غم ها هم باشند.

زنداداش من سیاستش اینه که خونه مامان که مادرشوهرش می‌شه دست به سیاه و سفید نمی‌زنه و با اینکه حداقل هفته‌ای یکبار خونه مامان میاد و همه آخر هفته ها باهم خونه‌باغ هستیم بازم هیچ کمکی تو انجام کارها مثل شستن ظرفها یا دم کردن چای یا پذیرایی از مهمان و ... نمی کنه و منم چون تنها دختر خانواده هستم تمام این وظایف و من انجام می‌دهم طوری که شنبه ها خسته‌تر از هر روز هفته می‌روم اداره و تعطیلات هیچ استراحتی نمی‌تونم بکنم، گله ای نمی‌کردم و این موضوع رو پذیرفته بودم چون به خانواده‌ام خوش می‌گذشت منم خوشحال بودم.  تا اینکه یکی دو بار سر موضوعات مختلف یه بگو‌مگوی کوچک بینمون شکل گرفت و من مجدد تصمیم گرفتم فاصله‌ام و باهاش حفظ کنم تا هم حریم بینمون حفظ بشه و هم برادرم این وسط ناراحت نباشه و ارتباط خانوادگیمون ادامه پیدا کنه خوب مسلما اون ارتباط صمیمی قبل تغییر شکل داده بود و اطرافیان هم متوجه این تغییر رویه شده بودند.

پریروز( روز ۱۴ خرداد) که رفتیم خونه باغ، چون هیچکدوم از داداشام هنوز نیومده بودند ایشون برای اولین بار رفتند تا جوجه رو درست کنند سر ظهر بود و هوا بسیار گرم، من تو درست کردن آتیش کمک کردم بعد چون یهویی متوجه شدیم خانواده زنداداشم که نهار بیرون شهر بودن می‌خوان بیان خونه‌باغ، مشغول شستن حیاط و بهارخواب شدم و بعد تندتند سفره انداختم تا سریع نهار بخوریم، زنداداشم تو افتاب و کنار آتیش سرخ شده بود مامان به خنده بهش گفت وای الان مامانت اینا میان و می‌گن چقدر از دخترمون کار کشیدید زنداداشم هم در این مورد شوخی می‌کرد منم در این مورد کمی باهاش شوخی کردم وقتی مامانش اومد زنداداشم گفت که جوجه درست‌ کرده و صورتش تو گرما سوخته و منم به شوخی و با خنده گفتم که ایشون که هیچ وقت کار نمی‌کنه امروز چون‌ می‌دونسته مامانش میاد سریع رفته به غذا درست کردن...

تا شب خانواده زنداداشم مهمون ما بودند و من دائما در حال پذیرایی و شستن لیوان‌های چای و بشقاب‌های میوه بودم، شب که اونا رفتن به همراه زنداداش ساندویچ سوسیس بندری درست کردیم( انصاف و بخوام رعایت کنم زندادشم تو آشپزی کمک می‌کنه مخصوصا که دستپخت خوبی داره) و قرار شد همگی بریم خونه باغ کناری که متعلق به مادرشوهر من هست و شام پیش هم باشیم مادر آقای همسر هم‌اولویه درست کرده بود و فقط اماده کردن سسش مونده بود که من درست کردم( برادران آقای همسر با خانواده هم بودند ۲۳ نفر می‌شدیم) قبل از اینکه سفره چیده بشه باز زنداداشم سر شوخی رو باز کرد و در مورد آشپزی ظهرش گفت منم با خنده به مادرشوهرم گفتم منم باید از عروسمون یاد بگیرم تا یه کار می‌کنم باید بگم اخ خسته شدم اخ دستم درد گرفت و...و ۳ تایی خندیدیم. سرسفره یکی از برادران همسر به من‌ گفت چقدر اولویه خوشمزه شده منم به زنداداشم نگاه کردم و گفتم استامینوفن نداری؟ آخه اینقدر سس و هم زدم دستم درد گرفت! زنداداشم هم به شوخی یه چیزی جواب داد که الان دقیقش یادم نیست اما مرتبط به زحمتی که کشیده بود و جوجه درست کرده بود واسه نهار، منم گفتن اونقدرها هم سخت نبود اما نه که شما به کار عادت نداری خیلی اذیت شدی( قبول دارم که این حرفم خوب نبود اما چون با خنده گفته می‌شد و زنداداش منم تو جوابدهی کم نمیاره فکر نمی‌کردم بهش بر بخوره) یهو زنداداشم با لحن تند و جدی گفت اگه شما ظرفها رو می‌شوری منم کارهای دیگه رو می‌کنم( فکر کنم منظورش گذاشتن ظرف خالی غذای خودش ت  سینک ظرفشویی بود) من بهش گفتم داشتیم شوخی می‌کردیم چرا یهو کانال و عوض می‌کنی، همسرم بهم اهسته گفت جوابش و نده و تمومش کن. منم دیگه هیچز نگفتم داداشم یه چی آهسته به خانمش گفت که اون باز با حالت طلبکارانه گفت آخه چندبار تا حالا گفته...من هیچی نگفتم بعد شام زنداداش به بهانه خوابوندن سامیار سریع رفت خونه‌باغ خودمون و من هم بعد جمع کردن سفره به همراه جاری‌هام و شستن ظرفها رفتم اونور، دیگه در این مورد هیچ حرفی نزدیم اما کلی اعصابم بهم ریخته بود که حواسم به رعایت حریم‌ها نبوده.

چند روز بعد در این مورد با همکارم صحبت کردم و در تعریف مجدد ماجرا متوجه نقش پررنگ خودم در ناراحت شدن زنداداشم شدم( همیشه بازخوردی که از اطرافیان در مورد اخلافم‌گرفتم مهربانی و پختگی در رفتار بوده اما این‌بار خودم متوجه شدم که حضور زنداداشم باعث شده جلوه‌های دیگه ای هز شخصیتم و کشف کنم)

عنوان: یه اصطلاح تو روانشناسی، استادمون می‌گفت بعضی افراد نقاط تیره وجود و بیرون می‌کشن که حضورشون لازمه برای خودآگاهی

  • هستی ...