خیلی وقت بود، خونشون نرفته بودیم، از سال ۹۷ که به بهانه مدرسه رفتن سارینا و زیاد شدن مشغلهاش جلسه ماهانه دوستداشتنیمون و ترک کرد و بعد کرونا و مصیبتهای پیاپی خانوادگی، مجال خندیدن و شادی بهمون نداده بود..دیروز بعد از ۶ سال همگی خونشون جمع شدیم، کلی خندیدیم و سربه سرش گذاشتیم سر مهمونی نگرفتنش...کلی پز داد که نوبتش و گرفته و تا یکسال راحته و..به شوخی گفتم فردا هم میاییم خونه شما که پیانو بزنی واسمون و ...خداحافظی کردیم و اومدیم خونه، تا رسیدیم دایی کوچکه تماس گرفت که سارینا از پنجره خونه مادربزرگش افتاده پایین و ...
فاصله بین خنده و گریهامون نیم ساعت بود... سارینا به خاطر مهمونی که تو خونشون برگزار شده بود رفته بود خونه مادربزرگش که این اتفاق افتاد و تمام شوخیهایی که بابت مهمونی گرفتن با مامانش کرده بودیم مثل پتکی بود که تو سرم میخورد .
چهره معصومش جلوی چشممه، روزی که به دنیا اومد، وقتی رفتیم دیدنش، وقتی تو جلسه قران بغلش میکردم، وقتی یکسال و نیمه بود و مامانش پشتسرش از پلههای خونه دایی بالا و پایین میرفت. عکس های روز تولدش، صداش و...
موقع تشییع مامانش میگفت کاش مهمونی نمیگرفتم، میخواست خونه بمونه، من بهزور فرستادمش و هی دل خودش و ما رو آتیش میزد.
به خاک سپردن دختری که فقط ۱۲ سال داشت، سخت بود خیلی سخت.
دیدن حال پدر و مادرش وحشتناک بود و باز این غم بدون چاره آوار شد و هیچ کاری از دست هیچ کسی بر نمیاد.
- ۱ نظر
- ۱۳ تیر ۰۳ ، ۱۳:۰۰
- ۵۰ نمایش