در جستجوی معنا

من انسانم و هیچ چیز انسانی برایم بیگانه نیست.
style="position:fixed;left:0px;top:0px;z-index:200;">

در جستجوی معنا

من انسانم و هیچ چیز انسانی برایم بیگانه نیست.

۱ مطلب در مهر ۱۴۰۳ ثبت شده است

باز پاییز اومد و خونه ما نظم خواهد گرفت.

اقای همسر از روز چهارشنبه به اتفاق پدر و مادرشون یه مسافرت کوتاه رفتند( پدرشوهرم مسافت طولانی نمی‌توانند رانندگی کنند و دوست داشتند به بهانه عروسی که دعوت بودند یه سر به زادگاهشون بزنند و از اقای همسر خواستند که همراهشون باشند )

روز اول مهر سالگرد ازدواجمون هست و من به همین دلیل و همچنین آغاز مدارس، همیشه این روز و مرخصی می‌گیرم. حالا امسال میلاد پیامبر که سالگرد عقدمونه مصادف شد با ۳۱ شهریور، به همسر گفتم دو روز مهم و نیستی و ایشون‌ گفتند جبران‌ می‌کنم البته دیگه مثل قبل منتظر سورپرایز و هدیه تو این روزها نیستم اما دلم می‌خواد یکم فرق کنه با روزهای دیگه.

پنج‌شنبه قرار بود با بچه‌ها بریم خرید لوازم تحریر و بعدش شام بریم بیرون که از بعدازظهر داداش بزرگه پسرش و اورد جای من که با امید بازی کنند و تا ۹/۳۰ خونه ما بود دیگه برنامه بیرون رفتنمون کنسل شد اما خوب به امید و پسردایی‌اش خوش گذشت. روز جمعه بهشون‌ گفتم ساعت ۴ حرکت می‌کنیم و اول لوازم تحریر بعد گشت و گذار، مامان و داداش کوچکه رو هم راضی کردم و با ما همراه شدند. ساعت ۵/۳۰ رسیدیم به لوازم التحریر مورد نظر، اول شهریور کیف و جامدادی و خریده بودم واسش که شده بود ۱۲۵۰ لوازم تحریر و طبق لیست معلمش تهیه کردم البته بعضی چیزها مثل کاغذرنگی و مقوا و قلمو رو اونجا نداشت که شد ۹۸۰ ( یه پلاستیک کوچک حاوی ۳ تا دفتر و چندتا مداد و تراش و پاک‌کن و ماژیک وایت‌برد و هایلایتر و آبرنگ و گواش) بعدش رفتیم یه کافی‌شاپ و ۴ تا ابمیوه و یک آیس‌پک سفارش دادیم که شد حدود ۴۰۰، به مامان‌ گفتم‌ بریم پارک قدم بزنیم تا وقت شام، قبول نکرد دیگه تصمیم گرفتیم برویم خونه داداش بزرگه و نی‌نی رو ببینیم و یک حالی ازشون بپرسیم بعد بریم شام.

با اینکه من به هیچ عنوان اشتها نداشتم و مامانم زیاد اهل فست‌فود نیست به خاطر دل بچه‌ها رفتیم پیتزا بخوریم که دوتا پیتزای دونفره با یک سیب‌‌زمینی و ۴ تا نوشابه شد ۱۰۳۰۰۰۰ تومان. ساعت ۱۰ هم خونه رسیدیم و من چای گذاشتم، داداش کوچکه اومد بالا و گفت یه فیلم باهم ببینیم و با تصمیم داداش و امیر، فیلم سگ‌های انباری تارانتینو  رو دیدیم(تارانتینو خشونت و به صورت طنز نشون می‌ده و فیلم‌هاش معمولا صحنه نداره و می‌شه خانوادگی دید، اما اینقدرحرف‌های رکیک به هم می‌زدند که من دائما سرم و به چای ریختن گرم‌ می‌کردم) موقع خواب امیر اومد و گفت امروز خیلی خوش گذشت از حرفش خوشحال شدم چون به من زیاد خوش نگذشته بود و فکر می‌کردم به بقیه هم خوش نگذشته.

روز شنبه رو به تمیز کردن خونه و شستن لباس و اماده‌ کردن وسایل مدرسه امید گذروندم، دوقسمت پایانی سریال better call saul و دیدم و ساعت ۱۰ امید و با تشر فرستادم بخوابه که تا ۱۲ خوابش نبرد.

روز اول مهر ساعت ۶:۴۵ امید و بیدار کردم و اماده‌اش کردم و دوتایی راهی مدرسه شدیم( یادم شد از زیر قرآن ردش کنم) با اینکه ترافیک بود به موقع رسیدیم بعدش هم اومدم خونه و صبحانه رو اماده کردم و با امیر صبحانه خوردیم، امیر که رفت دانشگاه، آقای همسر اومد و کلی شیرینی محلی اورده بود یک دستنبو هم داد به من که خوشحال شدم یادش بوده که من دستنبو دوست دارم( یار دستنبو به دستش بود و دستنبو به دستم داد و دستم بوی دستنبوی دست او گرفت) بعد هم‌ چون‌ کل شب و رانندگی کرده بود، خوابید.

رفتم‌ پیش مامان، و مامان‌ گفت نهار برای شما هم‌ گذاشتم، نمی‌خواد نهار درست کنی بنابراین تماس گرفتم برای هماهنگ کردن با سرویس مدرسه و راننده که خداروشکر همه‌ چی به خوبی پیش رفت. راننده سرویس که تلفنی باهاش صحبت کردم‌ گفت من شغلم این نیست چون رفت و امد نوه‌ام با منه با خودم گفتم‌ چندتا بچه دیگه رو هم برسونم و قرار گذاشتیم ظهر تو مدرسه با ایشون آشنا بشوم، تو مدرسه هر خانمی که سن و سالش و پوششش به مادربزرگ‌ها می‌خورد و می‌دیدم می‌رفتم و می‌پرسیدم شما خانم ... هستید و می‌گفتند نه! دیگه تماس گرفتم و دوروبر و نگاه می‌کردم‌ دیدم یه خانم با موهای هایلایت شده، آرایش صورت به صورت واضح با شلوار جین زاپ‌دار و مانتوی کوتاه جلوباز جوابم و داد و کل تصوراتم از مادربزرگ‌ها رو و فروریخت.

بعدازظهر که آقای همسر بیدار شدند، دستنبو رو دادند به امید و گفتند بابایی گفت بدهم به تو! باز خورد تو ذوقم که پس برای من نبوده، امیدم اونقدر از من پرسید توی این جه شکلیه و چه مزه‌ایه و اینقدر فشارش داد که خراب و لهیده شد.

 

 

 

  • هستی ...