در جستجوی معنا

من انسانم و هیچ چیز انسانی برایم بیگانه نیست.
style="position:fixed;left:0px;top:0px;z-index:200;">

در جستجوی معنا

من انسانم و هیچ چیز انسانی برایم بیگانه نیست.

۱۲ مطلب با موضوع «خاطرات» ثبت شده است

خاطره۲

۱۴
خرداد

یه پیرزن توی روستای پدریم زندگی می کرد که نقش پررنگی تو کابوس های کودکیم داشت. معمولا روزهای تعطیل و تابستان به روستای پدری و پیش مادربزرگم می رفتیم. این پیرزن چشمهاش خاکستری بود و موهاش هم خاکستری بود اهالی روستای پدری من کرد هستند و به رسم کردها زنان یه شالی دور سرشان میپیچیدن، موهای خاکستری این پیرزن از زیر سربندش سمت شقیقه ها بیرون بود و فرفری بود همیشه هم دم درب خونه اش که نزدیک خونه بی بی بود می نشست آفتاب بگیره من خیلی ازش می ترسیدم یادم میاد وقتی نزدیکش می رسیدیم پشت مامانم قایم می شدم و باز یادم میاد یکبار اومد خونه بی بی من اینقدر جیغ کشیدم که بنده خدا رفت(هر چقدر مامانم می خواست قانعم کنه که این پیرزن مهربونه و ترس نداره نمی تونست)

چندبار توی خواب این پیرزن و دیدم که من فرار می کردم و اون دنبالم میومد؛طوری از این خواب می ترسیدم که شبها دلم نمی خواست وقت خواب بشه و سعی می کردم بیدار بمونم..

بنده خدا الان فوت کرده خدا بیامرزدش.

  • هستی ...

خاطره ۱

۱۴
خرداد

از وقتی یادم میاد دفتر خاطرات داشتم و روزهایم و ثبت می کردم. امسال موقع خانه تکانی دفتر خاطراتی که از سال ۸۰ به بعد نوشته بودم و خوندم و متوجه شدم اولا که بیشتر خاطرات ناخوشایند و ناراحتی هام و ثبت کردم و ثانیا اینکه دوست نداشتم یه روزی کسی اونها رو بخونه بنابراین همه رو پاره کردم... امروز تصمیم‌ گرفتم خاطراتم و از کودکی تا الان ثبت کنم..

اولین خاطره ای که یادم میاد واقعا نمی دونم حقیقیه یا اینکه از تعاریف بقیه برام خاطره سازی شده! یادم میاد توی یه اتاق با لامپ‌زرد و یک چراغ علاءالدین  وسط خونه، مامان بافتنی دستش بود و بیبی و بابا بزرگ هم نشسته بودند من در حال دویدن بودم اومدم جای مامان می خواستم تو بغلش بنشینم که بیبی گفت مامانت میخواد برات یک نینی بیاره و تو دیگه بزرگ شدی نباید روی پای مامانت  بنشینی !!

خوب با توجه به اینکه من از برادرم دو سال و هشت ماه بزرگترم و تو این خاطره هنوز برادری در کار نبود و احتمالا مامان حامله بوده  از نظر زمانی باید این خاطره بین سال دوم و سوم زندگیم رخ داده باشه که معمولا کسی چیزی از اون دوران یادش نمیاد از طرفی  منم دیگه خاطره ای از اون زمان یا بعدش مثلا تولد برادرم یادم نمیاد بنابراین احتمال می دهم شاید مامانم چیزی تعریف کرده و این تصویر تو ذهنم شکل گرفته...

  • هستی ...