در جستجوی معنا

من انسانم و هیچ چیز انسانی برایم بیگانه نیست.
style="position:fixed;left:0px;top:0px;z-index:200;">

در جستجوی معنا

من انسانم و هیچ چیز انسانی برایم بیگانه نیست.

۱۷ مطلب در شهریور ۱۳۹۹ ثبت شده است

بابل

۱۲
شهریور

فیلم خیلی قشنگی بود...مخصوصا قسمتهایی که مربوط به مراکش می شد و خیلی دوست داشتم..فکر میکنم فیلمی که دیدم سانسورش زیاد بود بنابراین مجبورم دوباره فیلم و ببینم.. یکی از شخصیتها کلا وسط فیلم ناپدید شد و زحمتی هم برای توضیح ناپدید شدنش ندادن، قسمت ژاپن هم مشخصا سانسور داشت...

 

  • هستی ...

امیررضا تقریبا ۴ سالش بود که دکتر واسش پنی سیلین ۶cc تجویز کرد و بعد از تزریق لباش ورم کرد و بدنش کهیر زد‌....

بعد از اون هر وقت بیمار میشد و دکتر بهش می گفت از آمپول که نمی ترسی؟ میگفت نمی ترسم اما به پنی سیلین حساسیت دارم و خیلی هم از این بابت خوشحال بود....

از اسفند ماه یک دندون امیررضا شروع کرد به درد گرفتن و من هم به خاطر شرایط سعی می کردم با درمانهای خانگی دردش و کم کنم تا وضعیت بهتر بشه و ببرمش دندون پزشکی...بالاخره چند روز پیش امیررضا گفت درد دندونم خیلی زیاده و هر طور شده بریم پیش دندانپزشک(استرس من بابت کرونا به امیررضا هم منتقل شده و او از همه بیشتر رعایت می کنه و از اسفند ماه تا الان فقط در صورت ضرورت خارج شده...موهاشم که گیس شده دیگه و من به شوخی گیسو صداش میزنم)

به هرحال از دندونپزشکم واسه امیررضا وقت گرفتم و با تجهیزات کامل روز سه شنبه رفتیم دندانپزشکی...اولین تجربه دندانپزشکی رفتن امیررضا بود...خوب  بالاجبار ماسک و درآورد و متاسفانه دندون عصب کشی لازم شده بود و عفونت هم داشت...دکتر کارهای درمانی رو انجام داد و آموکسی سیلین هم تجویز کرد و تاکید که دو هفته مصرف کنه بعد بیایید واسه بقیه کار...

روز چهارشنبه امیررضا گفت مامان کمی سرگیجه دارم و احساس نفس تنگی هم دارم.... گفتم عزیزم تو امکان نداره کرونا بگیری جایی نرفتیم و با کسی در تماس نبودی! گفت شاید تو دندانپزشکی گرفتم...منم گفتم خوب همه جا خوندم‌۲ تا ۵ روز طول می کشه شروع علایم‌... نه اینکه دیروز گرفته باشی و امروز نفس تنگی..‌بهش گفتم شاید اثرات بی حسی دندون بوده یا اضطراب داری یا ماکارونی خوردی معده ات سنگینه.‌..‌.اینا رو بهش گفتم اما قلب خودم ناآرام بود و دلم می لرزید....خدایا امیررضام 

موقع نوشیدن چای آقای همسر به امیررضا اشاره کرد و گفت چه لبهای بزرگی داره امیررضا انگار تزریق کرده...

شب هم امیررضا ساعت ۱۰ گفت سرگیجه ام زیاده و رفت خوابید...تا صبح دائم رفتم بالا سرش و تنفس و چک کردم...نگران بودم و دلواپس.‌‌..

ساعت ۶ صبح باید دارو می خورد بیدارش نکردم و ۹ که بیدار شد حالش خوب بود دیگه احساس تنگی نفس نداشت...ساعت ۲ آموکسی سیلین و خورد و تقریبا ۱۵ دقیقه بعدش متوجه نفس های بلندش شدم بهش گفتم باز احساس تنگی نفس داری گفت آره با سرگیجه...یهو خودش گفت مامان فکر میکنم کپسول و می خورم اینطوری میشم و من به لبهای امیررضا نگاه کردم که چقدر ورم کرده...

و مثل خانم شیرزاد(شقایق دهقان در ساختمان پزشکان) گفتم ا آره ا بله تو حساسیت داری حتما به پنی سیلین حساسیت داری به آموکسی سیلین هم حساسی خوب.... و خدا گوگل و از ما نگیره سریع چک کردم و دیدم تمام نشانه های حساسیت همون هایی هست که امیررضا داره ...خداروشکر کردم که متوجه شدیم نشانه ها از حساسیت به دارویه به کرونا....

من به دندانپزشک گفته بودم امیررضا به پنی سیلین حساسه با این وجود ایشون آموکسی سیلین تجویز کرد و هشداری هم در این مورد نداد!

 

 

 

 

  • هستی ...

۹۹-۷

۰۶
شهریور

هرگز رهایم نکن/کازئو ایشی گورو 

تقویم پارسال و نگاه می کردم دیدم یه قسمت اسم این کتاب و یادداشت کردم...

دوستش داشتم دقیقا کتابی بود که با حال و هوای این روزهام جور بود... از زبان اول شخص و یادآوری و تفسیر اتفاق هایی که بین ۳ تا دوست گذشته...

می تونستم خودم و به جای هر دو شخصیت کتاب بذارم و چقدر احساسات مطرح شده برام حس آشنایی داشت...

  • هستی ...

الفبای کودکی

۰۴
شهریور

داره داستان اسباب بازیهای ۲ رو نگاه میکنه ( فکر کنم بالای ۱۰۰ بار این کارتون و دیده) امیررضا برای تولد امید یک عروسک باز لایتر خرید و واای که چقدر امید ذوق کرد و خوشحال شد.

یهو دیدم بلند شد و یک خودکار برداشت و عروسک باز لایتر و آورد و داره کف پاش خط خطی میکنه....

میگم چی کار میکنی؟

میگه نوشتم ا م ی د ر ض ا....ببین...

منم به خط خطی ها نگاه میکنم و میگم خوب کاری کردی دیگه گم نمیشه ...

 

 

  • هستی ...

تو محله بچگی هام ۳ تا مغازه بود که به نام صاحب مغازه میشناختیمش...

مغازه بابای تقی(مثل سوپری های امروزی اما کوچکتر، شیر و اجناس کوپنی  رو هم میاورد و صبح ها واسه گرفتن ۲ تا شیر اونم با کارت باید صف می بستیم)

مغازه آقای قربانی(اونم سوپری داشت و کمی هم لوازم تحریر فقط شیر و اجناس کوپنی نداشت)

مغازه  آقای صداقت(خرازی بود )

ما دیگه اسم مغازه رو نمی گفتیم مثلا مامان می گفت برو از باباتقی نمک بخر..یا برو از قربانی خودکار بگیر و...یادمه آقای قربانی خیلی منصف بود و باباتقی گران فروش و چون مغازه ها نزدیک هم بود اگر از قربانی چیزی می خریدیم باباتقی فرداش بهمون شیر نمی داد! واسه همین با اینکه مامان همیشه خرید میکرد اما بعضی وقتها من و میفرستاد از قربانی چیزی بخرم تا باباتقی فردا بهش شیر بده و یا اخم و تخم نکنه ...

زمستون بود...کلاس اول راهنمایی بودم..تقریبا ساعت ۳ بعدازظهر بود که  خودکارم تموم شد و هنوز تکالیفم مونده بود...چادرم و سرم کردم و به مامان گفتم میرم قربانی خودکار بخرم....

برای رفتن به مغازه قربانی باید میرفتم سرمیلان(خونه ما چهارمین خونه از ابتدای میلان بود) از خیابان ۲۰ متری رد می شدم و تقریبا ۱۰ قدم می رفتم سمت چپ...خرید یک خودکار کمتر از ۱۰ دقیقه وقت میبرد.

وارد مغازه قربانی شدم پسر همسایهمون که از قضا برادر دوستم هم بود داخل مغازه بود( فکر کنم ۸ سال از من بزرگتر بود) بهش سلام کردم خودکار و خریدم و اومدم بیرون.... سریع دنبال من اومد و اسمم و صدا زد وایستادم اومد کنارم و گفت برات آدامس خریدم...بهش نگاه کردم و ازش ترسیدم...گفتم من آدامس نمی خورم و راه افتادم به سمت خونه اونم‌ کنارم میومد و آدامس و به سمتم گرفته بود...هی اصرار میکرد و من می گفتم آدامس دوست ندارم.. از خیابان می خواستم رد شم‌ گفت بیا از این کوچه بریم و من باز ترسیدم گفتم نه من باید سریع برم خونه...گفت از اینجا زودتر میرسیم( یعنی فکر میکرد من ۳ ساله ام چطور از یک کوچه عقب تر زودتر میشد به خونه رسید) کوچه ای که می گفت خیلی زمین خالی داشت ما اون‌موقع می گفتیم خرابه داره...

من گفتم نمیشه و هنوز دنبالم میومد اصرار میکرد آدامس و ازش بگیرم وارد کوچه خودمون شدم گفت پس من از اون کوچه میرم و خداحافظی کرد( بهش نگاه کردم و گفتم آدامس و بده به (ز) خودتون اون خیلی آدامس دوست داره) 

هنوز قیافه اش یادمه هاج و واج من و نگاه کرد و منم چشمهای سبزش که قرمز قرمز بود یادمه.... این حرف و زدم و یک نفس تا خونه خودمون دویدم...

من اون زمان چیزی در مورد کودک آزاری نمی دونستم فقط از رفتار پسر همسایه و از طرز نگاهش ترسیدم .‌‌..

اون خریدن خودکار آخرین خرید تنهایی من در دوران مجردی بود...دیگه هیچ وقت تنها خرید نرفتم...دیگه از بعدازظهرهای خلوت ترسیدم..

  • هستی ...

۹۹-۶

۰۲
شهریور

میرا

همین الان کتاب و تموم کردم اونقدر جذاب بود که علیرغم سوزش چشمهایم نتونستم نیمه تمام رها کنم.

الان مبهوت داستانشم.. تقریبا مثل ۱۹۸۴ بود ولی میرا واسم جذابتر بود.

  • هستی ...

۹۹-۵

۰۱
شهریور

مرشد و مارگاریتا/بولگاکف

خوندن کتابهای روسی واسه من سخته؛ دلیل اصلیش هم اسامی شخصیتهای کتاب هست.. بنابراین انگشت شمار کتاب روسی خوندم و هر وقت هم کتاب جدیدی میخوام شروع کنم و می فهمم کتاب روسی هست ماتم میگیرم..

قسمتهای پیلاطس و بیشتر دوست داشتم..

برام خیلی کتاب جذابی نبود اما خوب بود و خوشحالم که خوندمش.

  • هستی ...