تا الان تصور درستی از افسردگی نداشتم، هیچ وقت تجربهاش نکرده بودم. شده بود که خلقم بیاد پایین اما معمولا بعد چندساعت حالم خوب میشد و یا خودم میتونستم حالم و تغییر بدهم. تا به حال نشده بود کسی بخواد بیاد خونهام و من بگم نیا چون حال حرف زدن ندارم. نشده بود صبح بیدار شم و باز دلم بخواد بخوابم. تا حالا اینقدر بیرمق نبودم.
این روزها فقط دلم میخواد بخوابم، اصلا اشتها ندارم و از آشپزخونه متنفرم. چند روزی هست زبر گاز و روشن نکردم و اگه مامان نبود نمیدونم طفلکی بچهها چطوری سیر میشدند.
حوصله هیچ کاری رو ندارم و هیچ برنامهای هم برای بعد ندارم. یادم نمیاد قبلا چطوری و با چه انگیزهای زندگی میکردم..
دخترخالهام پیام داده و برام آرزو کرده که شادی تو زندگیم رخ بده که بتونم غم و فراموش کنم! با خودم فکر میکنم اخه چه چیزی میتونه رخ بده که دلم شاد بشه..واقعا هیچ چیزی نیست که شادم کنه..هیچ آرزویی.. هیچ امیدی
مامان همهاش بهم میگه ناشکری نکن یه وقت بدتر از این مصیبت به سرمون نیاد!
زنداداشم میگه لباس سیاه و دربیار درست نیست تو عزا بمونی!
و من هنوز متعجبم که چطور بابا رو از دست دادم؟ چرا همه دکترهایی که میومدند خونه میگفتند حالشون رو به بهبوده و خطر و رد کردند؟ چطور دلشون اومد بابام و ببرند بیمارستان و به من نگن؟ چطور کرونا گرفتیم؟ چرا بابا خوب نشد؟ چرا دعاها و نذر ونیازها بیجواب موند؟...
مردم چه میکنند که لبخند میزنند
غم را نمیشود که به رویم نیاورم