که تو آیی و بمانی
دیشب باز دلم هوای بابا رو کرده بود و هر غزل حافظ و که میخوندم اشک میریختم..بندهخدا آقای همسر پرسید چی شده؟! و من هیچ جوابی ندادم..(چو دانی و پرسی سوالت خطاست)
بالاخره خوابم برد تو خواب بابا رو دیدم که اومد و بغلش کردم، کلی بوسیدمش، دستشم بوسیدم. تو خواب میدونستم که دارم خواب میبینم اما کامل بابا رو حس میکردم و مطمئن بودم که روح بابا اومده پیشم که آروم بگیرم. به بابا گفتم تو رو خدا به خواب داداش کوچیکه هم برو اونم خیلی بیقرارته.
بعد از خواب بیدار شدم و دلم آروم گرفته بود. تپش قلب داشتم و کمی احساس کردم سینهام سنگینه.. باز خوابیدم. صبح آقای همسر گفت دیشب خیلی تو خواب بیقرار بودی و تا صبح گریه میکردی! گفتم عجیبه اخه خواب خوبی دیدم، دلم نخواست خوابم و واسه کسی تعریف کنم.
امروز از داداش کوچیکه پرسیدم دیشب خواب ندیدی؟ گفت نه. البته اونم اگه خواب بابا رو ببینه تعریف نمیکنه. امیدوارم بابا تو خواب اونم رفته باشه.
همه شب سجده برآرم که بیایی تو به خوابم
و در آن خواب بمیرم که تو آیی و بمانی
- ۳ نظر
- ۲۴ مرداد ۰۰ ، ۱۹:۳۹
- ۷۳ نمایش