روز دوم که امید از مدرسه برگشت دیدم ناراحته و میگه من مدرسه رو دوست ندارم، مدرسه مثل زندان میمونه و چشماش پر اشک میشد. دیدم چاشتش و نخورده و فعالیتی هم تو مدرسه انجام نداده، به معلمش زنگ زدم و در مورد ناراحتی امید صحبت کردم و ازشون خواستم که حواسشون بیشتر باشه، دیشب وقتی تصاویری که معلم امید از فعالیتهای بچهها تو کانال کلاسی گذاشته بود متوجه شدم امید در هیچ فعالیتی شرکت نکرده و چهره بسیار مغمومی داشت، به داداششم گفته بود که تو کلاس دلم برای شما تنگ شده و گریه کردم. دلم کباب شد برای بچه مخصوصا که امید بسیار بچه پرحرف و پرانرژی هست تصور اینکه تو مدرسه ۶ ساعت یه جا ناراحت میشینه خیلی برام ناراحتکننده بود. دیگه امروز سرکار نرفتم و وقتی امید و فرستادم مدرسه خودم هم با کمی تاخیر به مدرسه اش رفتم که هم حضوری با معلمش صحبت کنم و هم رفتارش و تو مدرسه ببینم وقتی رسیدم زنگ تفریح بود کمی دنبال امید گشتم و پیداش نمیکردم و متعجب بودم چطور او من و پیدا نمیکنه! همه بچهها ظرفهای چاشتشون جلوشون بود و داشتند چاشت میخوردند تا اینکه دیدم امید یه گوشه تنها نشسته رفتم نزدیکش و سلام کردم تا چشمش به من افتاد بغضش ترکید و تو بغل من شروع کرد به گریه کردن و اصرار داشت که ببرمش خونه..
با معلمش صحبت کردم و معلمش گفت از اول صبح دائم میره زیر میز و گریه میکنه. و اصلا جواب من و نمیده.. اومد بیرون و کلی با امید صحبت کرد و امید هم دائم میگفت من و ببر خونه، معلمش میگفت چرا میخواهی بری خونه؟ امید جواب داد کلی کار دارم، عروسکام زندهاند باید براشون غذا بپزم، خیلی گرسنه اند! معلمشون گفت خوب وقتی مدرسه تموم شد بهشون غذا بده که امید گفت تا اون موقع میمیرند! به هر حال امید و راضی کردم بره سرکلاس و قرار شد من منتظرش بمونم تا بیاد.. با هم رفتیم صورتش و شست، و بوفه مدرسه رو نشونم داد بعدشم رفت سرکلاس، رفتم دفتر مدیر مدرسه و اجازه خواستم تا زنگ تفریح بعد تو مدرسه بمونم بندهخدا قبول کرد اما گفت برامون دردسر میشه اخه باز بچههای دیگه هم به ماماناشون اصرار میکنند که بیان مدرسه و همچنین توصیه کردند صبر کنم تا امید به فضای مدرسه عادت کنه و همچنین اینکه چون پیشدبستانی نرفته این دلتنگی و گریه طبیعیه.
من ۴۵ دقیقه تو حیاط نشستم تا زنگ تفریح بعد، با خوشحالی اومد بیرون و کنارم نشست بهش گفتم باید برم خونه و تو خودت با سرویس برگرد باز زد زیر گریه و اصرار که باهام بیاد خونه( یاد امیر افتادم که موقع پیشدبستانی دقیقا همین رفتار و داشت و یک هفته درگیرش بودم تا سازگار شد) از روشی که برای امیر استفاده کرده بودم و جواب گرفته بودم دوباره استفاده کردم، به امید گفتم چه اسباببازی خیلی دوست داری و بهش قول دادم اگر هر شب که به معلمش پیام میدهم معلمش بگه سرکلاس با بقیه صحبت کرده و جوابم و داده و ناراحت
نبوده بهت یک ستاره میدهم و ۱۰ تا ستاره که گرفتی برات اون اسباببازی رو میگیرم؛ چندتا راهکارم برای موقعی که گریهاش میگیره بهش یاد دادم مثل اینکه اجازه بگیره بیهد تو حیاط یکم بدوه یا اب بخوره، بعدشم فرستادمش سرکلاسش و باهاش خداحافظی کردم.
ظهر وقتی اومد خونه خوشحال بود اما خوشحالیش بیشتر از این بود که ۳ روز تعطیله و نباید بره مدرسه.
- تو حیاط مدرسه که نشسته بودم صدای معلم یک کلاس دیگه میومد، خانم معلم با دادوفریاد بچهها رو دعوا میکرد خیلی برام عجیب بود آخه این بچهها همه کلاس اولی هستند و هنوز هفته اول مدرسههاست.(البته احتمالا اموزش به پسربچههای شیطون و کوچولوی کلاس اولی بسیار سخته و شاید لازمهاش این رفتار هم باشه، اما با خودم فکر کردم ما تو خونمون تا به حال با این لحن با بچهها صحبت نکردیم و اگر حتی یه بار معلم امید با این لحن سر بچهها داد زده باشه امید میترسه و احساس خوبی به مدرسه نخواهد داشت.)
- سرویس امید ساعت ۷/۳۰ میاد دنبالش و من باید ساعت ۶/۱۵ خونه رو ترک کنم که به موقع به محل کار برسم روز شنبه که مرخصی گرفتم تا خودم امید و راهی کنم و با راننده سرویسشون آشنا بشم و سفارش لازم و بکنم. روز یکشنبه مرخصی ساعتی گرفتم و امید و که راهی کردم بعد رفتم اداره و ۲ ساعت دیرتر شروع به کار کردم، روز دوشنبه مامان گفت ساعت ۷/۱۰ به من زنگ بزن من میروم امید و اماده میکنم و میام دم درب تا سوار سرویس شه و تو خیالت راحت باشه و به کارت برس. سرکار بودم که مامان بهم زنگ زد و گفت صبح هرکار میکردم امید از تختخواب بلند نمیشده میگفته مامانم بیاد من و بیدار کنه و بهانهگیری میکرده مامان بندهخدای منم بهش گفته که بیا زود اماده شو برات یه جایزه گرفتم تا بهت بدهم بعد که بردش تو حیاط بهش گفته جایزهات و از مدرسه برگشتی بهت میدهم و به من زنگ زده بود که فکر جایزه باشم.
روز سه شنبه که امروز باشه باز مرخصی گرفتم. و خدا خدا میکنمکه دیگه نیاز نباشه هفته آینده رو هم اینقدر نامنظم برم اداره.
- دیشب با امیر در مورد امید صحبت میکردیم و امیر خیلی نگران تنهایی و ناراحتی امید تو مدرسه بود که بهش گفتم یادته موقع پیشدبستانی و کلاس اول تو هم دلتنگ میشدی و گریه میکردی.. امیر گفت مامان تازه خیالت از من راحت شد و الان دوباره همان مراحل و برای امید باید طی کنی.(با خودم فکر کردم چطور خیالم راحت باشه وقتی که اخبار کشتهشدن بچههای همسن و سال تو رو میشنوم، چطور خیالم راحت باشه وقتی که با بهترین و باهوشترین بچههای کشورم برخوردهای خشونتآمیز میشه و...)
- ۵ نظر
- ۱۲ مهر ۰۱ ، ۱۰:۰۰
- ۸۱ نمایش