شب آرزوها 99
- ۳۰ بهمن ۹۹ ، ۲۰:۴۱
- ۴۱ نمایش
از دو هفته پیش ملیحه تو گروه ازمون خواسته بود که ۲۳ بهمن ساعت ۸ شب ۳ تاییمون خونه باشیم و تماس تصویری داشته باشیم! هر چی ازش خواستیم بگه چه خبره جواب نداد و گفت بذارید همون شب میگم.. شروع کردیم به حدس زدن. اومدی ایران میخواهی سورپرایزمون کنی... شاید حامله شدی و اون شب میخواهی خبرش و بهمون بدی...موهات و رنگ کردی.. لباس جدید خریدی..موفقیت جدیدی کسب کردی و میخواهی پزش و بدی..هر چی گفتیم گفت نه و گفت صبر کنید تا شب موعود.
دیشب راس ساعت ۸ ملیحه تماس تصویری گرفت و ۳ تاییمون گفتیم خوب بگو چه خبره؟ باز گفت ۱۰ دقیقه وقت دارید حدس بزنید خوب من دوست داشتم اومده باشه ایران و دیدم نه از تو خونهاش داره صحبت میکنه..ظاهرش تغییر نکرده بود ..بالاخره نتونستیم حدس بزنیم و یهو زنگ خونه مهین زده شد! همزمان زنگ خونه سارا و منم زده شد! ملیحه گفت خوب برید ببینید کیه دیگه!!
وااای ملیحه از اونور دنیا ۳ تاییمون و سورپرایز کرد به مناسبت بیستمین سالگرد دوستیمون یک کیک، یک گلدون و یک قاب عکس از ۴ تاییمون در آخرین باری که ایران اومده بود برای هر کدوممون فرستاده بود.
خیلی خیلی خوشحال و هیجانزده شدم، سارا و مهین هم احساسشون مثل من بود..
اینکه یه دوست حواسش باشه کاری کنه که شاد بشی خیلی خوبه و دیشب، شب لذتبخشی بود برام. از دیشب به گلدون نگاه میکنم و لبخند میزنم.
بالاخره بعد مدتها انتظار، فیلم شنای پروانه به شبکه خانگی رسید و دیشب این فیلم و دیدم..
همانطور که انتظار داشتم فیلم قشنگی بود اما از اون مدلها که بعدش دلت میگیره و میترسی.
از طبقات مختلفی که توجامعه وجود داره و تو اصلا خبری از اونجا نداری و دلت نمیخواد هیچوقت گذرت به اینجورجاها بخوره..
این فیلم برام شبیه فیلم مغزهای کوچک زنگزده بود و شبیه ابد و یک روز..و در تمام مدت فیلم چشمهام از تعجب گرد شده بود..
الان که داشتم اینها رو مینوشتم یادم اومد در سالهایی که طرح میگذروندم به اینجور جاها رفتم اما اصلا خبر نداشتم میتونه اوضاع تا این حد وخیم باشه..الان اصلا حاضر نیستم به این جور محله ها برم.
وقتی امیررضا به دنیا اومد تصمیم گرفتیم فقط و فقط یک فرزند داشته باشیم..از کودکی امیررضا جز عشق و شادی چیزی یادم نمیاد. تمام لحظههای نوزادی و کودکیش و دوست داشتم.حتی یکبار خسته نشدم. حتی یکبار شببیداریها اذیتم نکرد و حتی وقتی میخوابید دلم میخواست فقط بشینم و نگاهش کنم.. تا دوسالگیش حتی یک لحظه ازش دور نشدم و بعد از دوسالگی امیررضا رفتم سرکار. هر روز از اداره بهش زنگ میزدم و لحظه شماری میکردم برگردم خونه..بعدازظهرها میبردمش پارک کنار خونه و باهم بازی میکردیم. تو خونه هم دائما باهاش بازی میکردم و شاد بودیم.
یه بار که تلفنی باهاش حرف زدم همکارم که سن مامانم بود بهم گفت حیفه که تو یکدونه بچه داشته باشی با این همه عشقی که به بچهها داری.گفت تو که با امیررضا حرف میزنی من حظ میکنم.
امیدرضا که به دنیا اومد با اینکه عاشقانه منتظر اومدنش بودم اما شببیداریها اذیتم میکرد. ۸ ماهگیش مجبور بودم برم سرکار، زودتر خسته میشدم و حوصله بازی با بچه رو نداشتم. کمتربردمش پارک و بیشتر دعواش کردم..
امیدرضا معجزه خداوند بود برای زندگی ما. با اومدنش زندگیمون رنگ گرفت. با اومدنش خانوادهتر شدیم. و حضورش باعث شد خیلی چیزها رو تحمل کنم.
اما مامان امیررضا با مامان امیدرضا متفاوته. این بازه ۱۲ ساله باعث شد من اون مامان جوان و شاد و باانرژی که بودم نباشم. و الان دلم میسوزه برای امیدم...
یکی از کارتونهای مورد علاقه امیدرضا کارتون پاندای کونگفو کاره.
امروز تو خونه باغ زیر کرسی نشسته بودیم زنعمو از من پرسید واسه روز مادر چی هدیه گرفتی؟ یهو امیدرضا اومد دم گوشم گفت: مامان برای روز مادر میخوام بهت هدیه کونگفو آموزش بدهم :) گفتم خیلی ممنون پسرم. من کنگو خیلی دوست دارم.
امیدم گفت آره اینطوری میتونی مگسها و خرمگس رو از خودت دور کنی...( نمیدونم بین همه موجودات چرا از مگس و خرمگس اسم برد.)
بعدشم شروع کرد به آموزش کنگو و دائم بالا وپایین میپرید و میچرخید.
ای کاش روزها هوشیار بودند.
ای کاش روزها از مناسبتها اطلاع داشتند.
ای کاش هیچ اتفاق بدی توی روزهای خوب رخ نمیداد.
ای کاش هیچ مادری در روز مادر فرزندش و از دست نمیداد.
یکی از دغدغههای من از موقع کودکی امیررضا رشد قدیش بوده و الان که در سنین نوجوانیه دغدغه من به امیررضا منتقل شده..
چند شب پیش دیدم ناراحته و از طرفی از صبح دو پاکت شیر و خورده بود متوجه شدم در مورد قدش نگرانه.. ازش پرسیدم چی شده و چرا نگرانی؟ گفت تو یک سایت خوندم که بیشترین رشد قدی تا ۱۶ ساله و من وقت زیادی ندارم که قدم رشد کنه میترسم کوتاه بمونم! خوب راستش منم چندوقته نگران این موضوع هستم اما چون برادرهام همگی قدشون بلنده و امیررضا هم شبیه اونهاست خودم و دلداری میدادم که قدش بلند میشه.. بهش گفتم بذار از یک دکتر غدد وقت میگیریم میریم ببینیم چه میشه کرد!
اول رفتیم پیش فوق تخصص غدد معروفی که تو مشهد هست متاسفانه ایشون اینترنتی و تلفنی وقت نمیدهند باید حضوری و از ساعت ۱ بعدازظهر رفت اسم و تولیست نوشت و دکتر ۵ بعدازظهر میاد اول بیمارهای خودش و ویزیت میکنه(بیمارانی که به صورت ماهیانه مراجعه میکنند و هرماه وقتشون از ماه قبل ثبت شده) بعد نوبت بیمارانی میرسه که از ظهر اومدند و اسم ثبت کردند ویزیتشون و هم نگم دیگه؛ تقریبا ۴ برابر ویزیت دکترهای دیگه...خوب من و امیررضا راس ساعت ۱۳ رسیدیم به مطب دکتر،حیاط مملو از آدم و سالن انتظار هم پر از افرادی بود که اسم ثبت کرده بودند وقتی لیست و گرفتم نفر ۶۵ بودم ...
امیررضا گفت مامان تا ۱۱ شب همنوبتمون نمیشه برگردیم.
خوب به امیررضا گفتم احتمالا اولین کاری که دکتر میکنه اینه که واست عکس مچ دست بنویسه واسه اینکه ببینه صفحات رشدی بازه یا نه. پس هر دکتری میتونه این و بنویسه بهتره پیش یک متخصص غدد دیگه بریم که لااقل اینقدر شلوغ نباشه.
بالاخره امروز صبح از متخصص دیگهای وقت گرفتیم و رفتیم پیشش، امیررضا کلی استرس داشتم و منم نگران بودم که اگه دکتر بگه دیگه قدش بلندتر از این نمیشه امیررضا چه عکسالعملی نشون میده و چطوری با این موضوع کنار میاد!
خوب دکتر کاملا واضح گفت شاید تا الان صفحات رشدش بسته شده باشه و در این صورت ورزش و تغدیه و هورمون رشد هیچ تاثیری نداره نهایتا ۲ سانت دیگه قد بکشه. از چشمهای امیررضا استرس میبارید. دکتر عکس زانو نوشت و ما رفتیم طبقه پایین و عکس و گرفتیم و فورا برگشتیم تا به دکتر نشون بدهیم دل تو دلم نبود و خدا خدا میکردم هنوز صفحات رشدش باز باشه. خداروشکر دکتر گفت صفحات رشدش بازه و بنا به درخواست امیررضا هورمون رشد تجویز کرد (هر چند دوستام میگن قد امیررضا بلنده و نیازی نداره و خود من هم فکر میکنم تا سال دیگه حتما به قدی که خودش میخواد میرسه) اما امیررضا اصرار داره که هورمون و بزنه تا مطمئن باشه قدش بلند میشه. دکتر گفت هیچ عارضهای نداره اما من نمیدونم میتونم به حرفشون اطمینان کنم یانه.. خدا کنه تصمیم درستی بتونیم بگیریم و از طرفی نتیجه دلخواه حاصل بشه و مشکلی هم پیش نیاد..
دیشب امیدرضا در حال رنگ کردن کتاب رنگآمیزی بود و طبق معمول تمام مدادرنگیهاش و ریخته بود دورش و دنبال یک مداد میگشت.
بهش گفتم دنبال چه رنگی میگردی مامان؟
گفت: قرمز محکم..
خندیدم و گفتم محکم نه مامان پررنگ( اما خوب منظورش و رسونده بود)
مادربزرگم که بهش میگفتم بیبی خدا بیامرزدش ۸۷ ساله بود که فوت کرد.
معمولا وقتی میومد خونمون من کنارش مینشستم و به حرفهاش گوش میکردم یه بار داشت از یه خانمی واسم صحبت میکرد و خاطره میگفت(الان اصلا یادم نیست محتوای خاطره چی بود) یهو من پرسیدم بیبی خانمه همسن مامان بود؟ بیبی هم گفت نه عزیزجان مثل من میانهسال بود. اون موقع سن بیبی ۸۰ یا حتی بیشتر بود! :))
از اون به بعد این میانهسال شد تکه کلام من و هروقت هر کس( مامان یا خالههام)میگفت پیرشدم میگفتم ای بابا بیبی من تو ۸۰ سالگی میانهسال بود شما که نوجوون حساب میشید:))
امروز مامان داشت گلایه داداش وسطی رو پیش من میکرد و معمولا داداشهام هم از مامان یا بابا که ناراحت میشن به من میگن یادم افتاد یه مطلبی خونده بودم که وقتی بزرگترها از جوونترها پیش شما گلایه میکنند و کوچکترها هم شکایتشون از بزرگترها رو پیش شما میارن مطمئن باشید به میانسالی رسیدید..
اما من حرفهای بیبی عزیزم بیشتر قبول دارم پس خیلیییی مونده تا میانهسال بشم:))