در جستجوی معنا

من انسانم و هیچ چیز انسانی برایم بیگانه نیست.
style="position:fixed;left:0px;top:0px;z-index:200;">

در جستجوی معنا

من انسانم و هیچ چیز انسانی برایم بیگانه نیست.

یادم نیست کی و کجا خوندم که کارمندها اول یک دفترچه قسطند که بعد دست و پا در میارند.. موقعی این و خوندم خندیدم و رد شدم اما الان وقتی این لطیفه یادم میاد گریه‌ام می‌گیره..‌

چندسال اولی که کارمند شده بودم، همکاری که با هم تو یک اتاق بودیم دائم قسط می‌داد و هیچی از حقوقش نمی‌موند طفلک هر روز داشت حساب و کتاب می‌کرد تا بتونه قسطهاش و بپردازه..و من متعجب که خوب چرا اینقدر وام می‌گیری که اینقدر اذیت شی!

حالا تقریبا ۱۰ ساله که کارمندم و اینقدر در انواع وام‌های مختلف غرق شدم که اصلا چیزی از حقوقم‌ نمی‌مونه..تا یک قسط تموم می‌شه و با خودم می‌گم آخیش لااقل از این ماه یه چی از حقوقم واسه خودم می‌مونه باز شرایطی پیش میاد که مجبور میشم باز وام بگیرم..

از چند ماه پیش می‌دونستم با توجه به اقساطی که باید بپردازم پاییز سختی خواهم داشت و دیماه سختترین ماه از نظر مالی قرار بود باشه..خداروشکر پاییز تموم شد و اقساط دیماه رو هم پرداخت کردم هر چند با سختی بسیار و امیدوارم دیگه مجبور نشم وام بردارم..

این ماه واسه امیررضا لپ‌تاپ خریدم و از اینکه می‌بینم خوشحاله خوشحالم، فرایند انتخاب و خرید خیلی واسم سخت بود؛ امیدوارم هزینه زیادی که پرداخت کردم ارزشش و داشته باشه.

  • هستی ...

همونطور که داره عکسهای بازی رو تو گوشی من نگاه میکنه هی اصرار می‌کنه اجازه بدهم یه بازی دیگه(۳۶ تا بازی تو گوشیم ریخته) واسه خودش نصب کنه و من میگم نه

میگه یا بذار بازی بریزم یا می‌کشمت!!

همانطور که دارم کتابم و می‌خونم میگم خوب بیا بکش چون اجازه نمی‌دهم.

همونطور که سرش تو گوشیه کمی آهسته تر طوری که معمولا با خودش حرف می‌زنه میگه: اگه بکشمت یه عالمه بازی می‌تونم ‌تو گوشیت بریزم !!!

من و امیررضا با چشمهای متعجب به هم نگاه می‌کنیم و می‌زنیم زیر خنده..

امیررضا میگه: مامان مواظب خودت باش انگیزه‌اش بالاست.

  • هستی ...

یلدای سال ۹۱ بود. مامان خانواده دو تا عمویم و دعوت کرده بود و به رسم همه دورهمی‌هایی که با عموها داشتیم بعد از شام و چیدن بساط میوه و آجیل عمو هادی گفت: پاشو عمو یارهات و جمع کن واسه گل و پوچ

من همیشه سردسته ‌گروه خانمها بودم و عمو هادی سردسته گروه آقایون و بلااستثناء همیشه ما برنده بودیم و کلی کل‌کل داشتیم که شما حریف ما نمیشود و تیم آقایون ضعیفه...اون بار چون یکی از دخترعموهام تازه ازدواج کرده بود و با همسرش اومده بود و از طرفی مامان به دلیل پذیرایی گفت بازی نمی‌کنه یکنفر از آقایون و هم باید تو تیم خودم می‌پذیرفتم خوب منم داداش کوچیکه رو انتخاب کردم..بازی ۲۳ تایی بود تیم عمو اینا ۱۲ بودند و تیم ما ۲۲..گل آخر گل طلایی محسوب میشه طوری که باید تیم مقابل یک‌ضرب دستی که توش گله رو انتخاب کنه و اصلا پوچ کردن نداریم اگه درست انتخاب کنه برنده اون تیمه و مهم نیست که تیم مقابل پله آخر بوده..خوب ما به گل آخر رسیدیم، تقسیم گل همیشه با من بود و ما تیم همیشه برنده بودیم یارهام که همیشه شامل ۸ تا دخترعمویم و دوتا زنعموهام بودند بازی رو خوب بلد بودند و وقتی گل دستشون بود اصلا از چهره نمی‌شد تشخیص داد اینبار داداش کوچیکه هم که همیشه برای گرفتن گل از دست اون به اشتباه می‌افتادم تو تیم ما بود واسه گل آخر تصمیم گرفتم گل بسپارم به دست این یار تازه‌وارد..ساعت تقریبا ۱ بعد از نیمه شب بود و عمو هادی از تمام ترفندهاش استفاده می‌کرد تا یارهای من و به افشای گل وادار کنه:)) خوب به همه شک می‌کردند مخصوصا به یکی از دخترعموهایی که بیشتر گل و به اون می‌دادم یهو داداش بزرگه اومد تو گوش عمو هادی یه چی گفت و عمو و داداش غش کردند از خنده(وااای که چقدر دلم واسه خنده‌هاش تنگ شده) اون شب اینقدر خندید که اشک از چشماش سرازیر شده بود داداشم هم همینطور و ما هاج و واج مونده بودیم که چرا می‌خندن! عمو یه راست اومد سروقت داداش کوچیکه و گل و از دستش گرفت. گروه آقایون از خوشحالی و خنده نمی‌دونستند چه کنند.. زنعمو به من‌گفت که داداش کوچیکه بهشون رسونده که گل دستشه اما من با اطمینان کامل گفتم امکان نداره این کار؛ داداش من اصلا  اهل این کارها نیست و اون موقع شب با دختر‌عمویم رفتیم واسه همه بستنی خریدیم و تاوان شکستمون و دادیم...آقایون هی تو گوش هم چیزی می‌گفتند و غش می‌کردند از خنده و خوب دیگه بعد از عمری از ما برده بودند و کلی کلکل کردند که گل‌طلایی گرفتن هنره و ..

فردای اونروز جمعه بود و من امتحان استخدامی داشتم(همون که قبول شدم و سرنوشتم تغییر کرد) ظهر اومدم خونه بابا و گفتم چرا دیشب اینقدر می‌خندیدید و بله باباجان افشا کرد که داداش بزرگه از تو آشپزخونه دوتا تراول ۵۰ تومنی به داداش کوچیکه نشون داده و اونم به دستی که گل توش بوده اشاره کرده(که از شانس خوب اون یا بد ما گل تو دست خودش بود) خوب اونروز داداش کوچیکه واسه هممون پیتزا گرفت و ما هم راز خنده‌هاشون و فهمیدیم..

دلم برای عمو هادی خیلی تنگ شده، واسه خنده‌های اون شبش، واسه دستهای بزرگش که حتی وقتی مشتش و باز می‌کرد گل لای انگشتانش پنهان می‌موند.برای خالی‌بازی کردنش وقتی حدس می‌زدم ‌گل دسته کیه.. آخرین باری که بازی کردیم بهمن پارسال بود قبل از کرونا لعنتی، عمو گل و دست خودش نگه داشته بود و من یک‌ضرب تشخیص دادم و گل و گرفتم و بعد هم ما بردیم، قرار شد دفعه بعد با بستنی که تیمشون باخته بیاد...

همش با خودم میگم کاش اون‌بار ما می‌باختیم تا باز با شادی بخنده و الان من به یاد خنده‌های قشنگش بیفتم. کاش لااقل گل و زود تشخیص نمی‌دادم...

 

 

 

 

  • هستی ...

۹۹-۱۱

۲۸
آذر

خرده جنایات زناشویی/اریک-امانوئل اشمیت

به طور جسته و گریخته در مورد موضوع این‌ کتاب می‌دونستم. فکر می‌کنم چندسال پیش بخش هایی از تله‌تئاتر این نمایشنامه رو تو شبکه چهار دیده بودم و همیشه مشتاق بودم کتابش و بخونم..

یکی از مزیتهای کرونا واسه من این بود که مقاومتم و در برابر کتاب الکترونیک شکست و علیرغم میلم عضو طاقچه شدم‌و شروع کردم به خوندن کتابها تو گوشیم و خوب الان از این بابت خوشحالم، چون باعث شده کتابهایی که دوست داشتم بخونم و فرصت خریدش و نداشتم در اختیارم باشه.

این کتاب تا حدودی برام ترسناک بود. 

  • هستی ...

امیدرضا یهو خیلی جدی و با عصبانیت اومد کنارم و گفت: مامان قبل کرونا که رفته بودم بپر‌بپر(ترامپولین) خانمه گفت بچه رو ببرید بیرون..نباید اینطوری میگفت.

گفتم خوب حتما وقتت تموم شده بوده.

گفت: آره خوب باید بگه بچه‌ها وقتتون تموم شده نه اینکه ببرینش بیرون. برو دعواش کن.

گفتم آها درست می‌گی باید به خانمه می‌گفتم شما بگید وقتش تموم شده پسرم خودش میاد بیرون..بذار کرونا تموم بشه بریم شهر بازی حتما بهش می‌گم.

  • هستی ...

۹۹-۱۰

۲۴
آذر

وصیت‌ها/مارگارت اتوود

پارسال کتاب سرگذشت یک ندیمه رو خونده بودم و از همون موقع منتظر ادامه کتاب بودم..

هنگام خوندن کتاب سرگذشت یک ندیمه پر از خشم می‌شدم و به جامعه نگاه می‌کردم موقع خوندن کتاب وصیت‌ها با نگرانی به خودم نگاه می‌کردم و اینکه چقدر می‌تونستم مثل عمه لیدیا رفتار کنم...

کتاب خوبی بود.

 

  • هستی ...

۹۹-۹

۱۶
آذر

پاییز فصل آخر سال است/نسیم مرعشی

یادم نمیاد دقیقا اولین بار چه موقع اسم این کتاب و شنیدم فقط یادمه از همون موقع دنبالش بودم که این کتاب و بخونم چند بار رفتم کتابخانه یا امانت بود یا رزرو..بالاخره پنج شنبه شب از طاقچه گرفتم و تا تمومش نکردم خوابم نبرد..

خیلی دوستش داشتم و ذهنم  تا چند روز درگیر شخصیت‌‌های کتاب بود.

داستان از دید سه تا دوست روایت میشه و اتفاقات روزمره زندگیه...نویسنده خیلی قشنگ حالات و احساسات و توصیف کرده بود.

 

  • هستی ...

بهش می‌گم امید از فکرت این و بیرون کن این اتفاق اصلا نمی‌افته.

میگه شاید اتفاق بیفته.

میگم چطوری؟

میگه میاد پایین و پایین و پایین بعد می‌افته...:)))

 

  • هستی ...

۹۹-۸

۰۹
آذر

ماهی سیاه کوچولو/صمد بهرنگی

همیشه اسم این‌کتاب و می‌شنیدم و قصه کلی کتاب و هم می‌دونستم واسه همین رغبتی برای خوندنش نداشتم. امشب تصمیم گرفتم کتاب و بخونم و واسه امید تعریف کنم...

قشنگ بود و خوشحالم که بالاخره خوندمش.

 

  • هستی ...

۹۹-۷

۰۵
آذر

راهنمای دلبری/حنانه شکاری

تو وبلاگ‌ دردانه اسم این کتاب و خوندم و توضیحات ایشون در مورد اینکه هر ازچندگاهی باید این کتاب و خوند(البته نقل به مضمون می‌کنم) و اسم کتاب جذبم کرد.

اولین کتابی که از طاقچه خریدم. و خوب خیلی لطیف و دوست‌داشتنی بود برام. مطمئنا هرازگاهی کتاب و نگاهی می‌اندازم.

البته دعای کمیل هم برام جزو محبوبترین دعاهایی هست که تا به حال خوندم.

 

  • هستی ...