در جستجوی معنا

من انسانم و هیچ چیز انسانی برایم بیگانه نیست.
style="position:fixed;left:0px;top:0px;z-index:200;">

در جستجوی معنا

من انسانم و هیچ چیز انسانی برایم بیگانه نیست.

لذت شنیدن

۲۲
مرداد

رفتم تو اتاقش دیدم گیتارش دستش و میخواد تمرین کنه...

نشستم؛ امیررضا هم فورا اهنگ مورد علاقه من و شروع کرد به زدن و همراه با گیتار زدن میخوند اونقدر برام لذت بخش بود که یک ساعت تو اتاق امیررضا نشستم و و اونم واسم اهنگ زد.

یکی از لذت بخش ترین کارها واسم نشستن و گوش کردن به خوندن امیررضاست (مامان سوسکه میگه قربون دست و پای بلوری بچه ام بشم) 

بهش میگم بخون ازت فیلم بگیرم

میگه صدام قشنگ نیست

بهش میگم به نظر من قشنگترین صدای دنیاست...

 

  • هستی ...

خاطره۱۰

۲۰
مرداد

کلاس پنجم دبستان بودم اسم معلممون خانم غدیری بود که به خوش اخلاقی تو مدرسه معروف بود..میز سوم می نشستم و کسی که بغل دستم می نشست دختری بود به اسم اعظم ق . میز پشت سر ما دختری بود به نام فاطمه ر که من خیلی زود باهاش دوست و صمیمی شدم بنابراین از اعظم خواهش کردم بره میز پشت سر تا فاطمه بیاد پیش من بشینه ولی قبول نکرد با کسی که کنار فاطمه می نشست صحبت کردیم که بیاد میز جلو و من برم پیش فاطمه او سریع قبول کرد اما باز اعظم قبول نکرد و گفت دوست ندارم این دختره پیش من بشینه با یکی دیگه صحبت کردم که اون بیاد پیش اعظم و دختری که پیش فاطمه می نشست بره جای اون و باز اعظم قبول نکرد ...خیلی از دست اعظم عصبانی و ناراحت بودم فکر میکردم فقط میخواهد من و اذیت کنه آخه چرا حاضر نیست جاش و با فاطمه عوض کنه یا بذاره کسی بیاد جای من بشینه تا من جای دوست صمیمیم بشینم.. بالاخره من و فاطمه ازش پرسیدیم چرا ما رو اذیت میکنی؟ من بهش گفتم چرا نمیذاری فیروزی(دختر بغل دستی فاطمه) بیاد پیشت بشینه؟ اعظم گفت آخه اون تنبله! من گفتم پس با آبیور صحبت میکنم اون بیاد پیشت(سال قبل همکلاسیم بود و شاگرد دوم کلاس) به تته پته افتاداول گفت قبول منم خوشحال رفتم تا آبیور و راضی کنم یهو اعظم دوید و اومد بهم گفت نه من نمی ذارم کس دیگه جای تو بشینه دلم میخواد تو پیش من بشینی(اون موقع خیلی بچه بودم اما فهمیدم اعظم از اول فقط مشکلش این بوده که نمیخواسته من از پیشش برم) من از اعظم زیاد خوشم نمیومد موقع حرف زدن لهجه داشت و صورتش هم پر از لک و جوش بود..به هر حال دیگه اون‌موقع فهمیدم تلاشم برای اینکه با فاطمه تو یک میز بنشینم بی فایده است پس به اجبار با اعظم هم دوست شدم.

اعظم شاگرد زرنگ و سختکوشی بود اون تو سال پنجم ثلث اول و دوم شاگرد اول بود من دوم و فاطمه سوم. اون سالها تو مدارس یک کار مزخرف انجام می دادند و اینکه اگر متوجه میشدند که دانش آموزی وضع مالی مساعدی نداره بین زنگ اول و دوم صداشون میزدند و بهشون صبحانه می دادند.(همیشه اعظم و صدا می زدند و اعظم نمی رفت طوری که ناظم میومد به زور می بردش و او خیلی خجالت می کشید) آخر سر هم به مادرش گفته بود بیاد مدرسه و بگه این تو خونه صبحانه میخوره و اذیتش نکنید! باز نزدیک عید که میشد یه سری بچه ها رو صدا می زدند و بهشون مانتو وشلوار و کفش و ...می دادند خوب اعظم رو هم‌صدا میزدند  و او خجالت می کشید..هیچوقت هم ندیدم لباسهایی که مدرسه بهش دادند و بپوشه.  

اون سالی که من کلاس پنجم بودم سریال جنگجویان کوهستان پخش میشد و روز بعد تو مدرسه ما با بچه ها در مورد سریال حرف میزدیم و بازی می کردیم من هوسانیانگ بودم و اعظم شیچین نه اژدها. و همیشه سر اینکه کی قوی تره دعوامون میشد یه بار دعوامون اینقدر جدی شد که باهم قهر کردیم و بچه ها به خانم غدیری گفتند که این دوتا باهم قهرند خانم غدیری هم اول باهامون‌کلی حرف زد که آشتی کنیم اما ما حرفش و گوش نکردیم و خانم غدیری گفت اگر آشتی نکنید واسه دوتاییتون تو دفتر نمره صفر میذارم(من لجبازتر از این بودم که با تهدید کوتاه بیام طفلک اعظم به من نگاه کرد و دید هیچ قصدی واسه آشتی ندارم ) خانم غدیری هم دوتا صفر برامون گذاشت..بچه بودم و نمره خیلی واسم اهمیت داشت(البته الانم واسم مهمه) خیلی ناراحت بودم و دل تو دلم نبود که حالا با این صفر چه کنم! از این بابت هم اعظم و مقصر می دونستم بنابراین به فیروزی گفتم برو میز جلو و خودم جای فاطمه نشستم اعظم هیچی نگفت و فیروزی پیش اون نشست...منم از ته دلم خوشحال شدم که دیگه پیش فاطمه هستم و مجبور نیستم کنار اعظم بشینم.

فردای همون روز تا مبصر دفتر نمره رو آورد من سریع رفتم و دیدم بله خانم غدیری شوخی نکرده و یک صفر واسه من و یکی هم واسه اعظم گذاشته ..

اومدم جای فاطمه بشینم که باز دیدم اعظم فیروزی رو از میز بیرون کرده و من مجبورم پیشش بشینم با اکراه رفتم سر جای خودم که دیدم اعظم چندتا شاخه گل واسم آورده آشتی کردیم و سریع رفتیم پیش خانم غدیری و ایشون هم صفرها رو پاک‌کرد و گفت شما دوتا شاگرد زرنگ من هستید باهم دوست باشید.

سال بعد اعظم تو مدرسه ما نبود ولی تقریبا هر هفته به خانه ما میومد و به بهانه درس خوندن با هم بودیم معمولا روز جمعه ۶ صبح به خونه ما میومد و تا بعدازظهر خونه ما میموند(خانواده و البته خودم از این بابت معذب  بودیم اول اینکه ۶ صبح مجبور بودم از خواب بیدار بشم و ثانیا اینکه جمعه میخواستیم دورهم باشیم یا بیرون بریم و اعظم میومد البته وقتی می فهمید میخواهیم بریم بیرون‌ میرفت اما همینم که بهش بگم میخواهم بریم بیرون من و معذب می کرد.)

رفت و آمد اعظم به خونه ما تو سنین دبیرستان کمتر شد و محدود شد به روزهای امتحان...سال سوم دبیرستان به من گفت که میخواد ترک تحصیل کنه و به جاش بره تایپ یاد بگیره و بره سرکار... دیگه با نقل مکان ما از اون خونه خبری از اعظم هم نداشتم..۵ سالی گذشته بود و من ازدواج کرده بودم و امیررضا رو باردار بودم که تلفن خونه زنگ زد و وقتی ازش پرسیدم شما گفت من اعظم ق هستم خیلی جا خوردم صداش زمین تا آسمون فرق کرده بود همونجا بهم گفت که هرچقدر کار کرده داده به یک دکتر و جراحی زیبایی انجام داده فکش و حنجره اش و بینیش و عمل کرده و خیلی راضی بود از این بابت.. به سختی شماره من و پیدا کرده بود و دلش میخواست هم و ببینیم... 

نرفتم ببینمش و به خونه هم دعوتش نکردم :( هنوز عذاب وجدان دارم از این بابت و همچنین کنجکاو که چه شکلی شده بود...

 

  • هستی ...

۹۹-۳

۲۰
مرداد

 

 

 

قلعه مالویل/روبر مرل 

به پیشنهاد سروش صحت تو کتاب باز این کتاب و گرفتم...وقتی داشت از این کتاب تعریف میکرد گفت: یکی از دوستان از من پرسید قلعه مالویل و خوندی؟و وقتی گفتم نه گفته خوش به حالت چون می تونی بخونی و لذت ببری...

همین تعریفی که کرد من و مشتاق کرد کتاب و هر چه زودتر بخونم... 

کتاب قشنگی بود و موضوعشم متناسب این روزها و محدودیتها در ارتباطات...از خوندنش لذت بردم اما نمی تونم بگم کتابی بود که خوش به حال هر کی نخونده...

کتاب آدمکش کور و ندیمه مارگارت اتوود رو بیشتر از این کتاب پسندیدم البته احتمالا جنسیت هم در علاقه مندیم بی تاثیر نبوده...به هر حال فکر کنم آقایان بیشتر از این کتاب لذت می برند.

  • هستی ...

مسخره باز

۱۶
مرداد

معمولا فیلمهایی که تو جشنواره تو هر رشته ای سیمرغ گرفته باشند رو می بینم...خیلی وقت بود منتظر بودم مسخره باز و ببینم تا اینکه دیروز فرصتش پیش اومد..از فیلم خوشم اومد فقط دیگه آخرهای فیلم حوصله ام سر شده بود بیشتر بازی آقای نصیریان و بابک حمیدیان و دوست داشتم بازی صابر ابر رو اعصابم بود البته احتمالا به خاطر اینکه فیلم بین خیال و واقعیت در حال رفت و آمد بود...اشاره ای که به فیلمهای بزرگ‌‌ سینما هم‌ میکرد واسم خیلی جالب بود...

  • هستی ...

پارو زدن سخته مخصوصا اگر تنهایی پارو بزنی و خسته هم باشی..

خیلی وقتها فکر میکنم تنها دارم پارو میزنم تا زندگی رو جلو ببرم و وقتی خسته میشم پارو رو رها میکنم به امید اینکه یه نفر دیگه پارو بزنه...اما می بینم زندگی راکد شد قایقمون وایستاده و اگه بیشتر منتظر شم غرق میشه پس شروع میکنم باز به پارو زدن..

چند روز پیش پارو رو گذاشتم کنار به این ترتیب که در حد ضرورت حرف زدم، خسته که بودم بدون توجه به اینکه بقیه بیدارند رفتم و خوابیدم.. کارهای خونه رو رها کردم و فقط برای گرسنه نماندن بچه ها غذایی درست کردم..سفره ای نچیدم و کنارشون ننشستم واسه نهار و شام... ۳ روز به همین منوال گذشت و فضای خونه چنان غم انگیز بود که دلم برای بچه ها سوخت و برای خودم...با خودم فکر کردم تو این روزهایی که غم و غصه یهو مهمون خونه ها میشه..تو این روزهایی که نمیشه واسه آینده برنامه ریزی کرد...تو این روزهایی که محیط امن منحصر به خونه شده..باید حتما پارو بزنم با انرژی تر از گذشته مهم نیست بقیه چه میکنند لااقل من کارم و درست انجام بدهم..

مادرها حق ندارن خسته بشن...حق ندارن بی حوصله بشن...مادرها همیشه باید مادری کنند آخه چراغ خونه ان...

 

 

  • هستی ...

بوی خوش زن

۱۰
مرداد

فیلم قشنگی بود. نمی دونستم ال پاچینو توش بازی میکنه و گرنه حتما زودتر انتخابش می کردم... سکانسی که فرانک از چارلز دفاع میکنه رو از همه سکانس های فیلم بیشتر دوست داشتم.

ارزش یک بار دیدن و داشت.

  • هستی ...

تو اتاق نشسته داره کارتون من نفرت انگیز نگاه میکنه..دقیقا تو مسیر  باد کولر نشسته..براش یه پتو می برم...

 بهش میگم پتو رو بندازم دورت سرمانخوری؟

 میگه پتو نمی خوام..

میگم سرما می خوری...

میگه من شکست ناپذیر سرمانخورم...

 

 

 

 

 

  • هستی ...

خنده هاش

۰۶
مرداد

یکی از قشنگترین صداهای دنیا واسه من صدای خنده های امیدرضاست:))

این روزها نظم خواب و بیداری بچه ها حسابی بهم ریخته.. من از همه زودتر ساعت ۱۲/۳۰ میرم واسه خواب و اونا هنوز بیدارند و معمولا ساعت ۲ شایدم ۳ بیان واسه خواب..از اون ور من ساعت ۶ آماده میشم واسه رفتن به سرکار و بچه ها تا ظهر که برمیگردم خوابن..

تا میرسم خونه مقدمات نهار و آماده میکنم و بعد از نهار خسته و هلاک میرم که یک ساعتی استراحت کنم اما امیدرضا پرانرژی و بیدار دلش میخواهد با من بازی کنه یا حرف بزنه....

استرس مدام این روزها، کم خوابی، گرمای زیاد و مشغله های کاری باعث شده هر روز خسته باشم و حوصله کافی واسه وقت گذروندن و بازی با امیدرضا رو نداشته باشم:(

با خودم فکر میکردم مگر روزهای کودکی امیدرضا چقدر دیگه طول میکشه.. تحلیل های قشنگ کودکانه اش...خنده های شادی بخشش که موقع بازی فضای خونه رو شاد میکنه...معصومیت چشمهاش و..

من عاشق بچه هام و دوست داشتم بتونم از لحظه لحظه کودکیش حظ ببرم...

 امروز بهش گفتم مهین(یکی از دوستام) پیشنهاد داده بریم پارک هم‌ و ببینیم(پارسال بهار و تابستان بلااستثناء روزدرمیون باید می بردمش فضای سبز نزدیک خونه تا سرسره بازی کنه) یهو چشماش برق زد ولی گفت اما خیلی خطرناکه مگه نه؟! منم گفتم آره من قبول نکردم ... طفلک بچه ها دارند عادت می کنند به خانه مانی...

  • هستی ...

پاقدم

۰۶
مرداد

یک ویژگی جالب آقای همسر و البته باعث اعصاب خوردی من اینه که وارد هر مغازه ای میشه فورا تمام آدمهای دوروبر به اون مغازه هجوم آورده و مغازه اونقدر شلوغ میشه که ما باید کلی معطل بمونیم تا نوبت حساب خرید های آقای همسر برسه...

 تقریبا ۵ سال میشه که من پی به این ویژگی بردم...اوایل فکر میکردم اتفاقیه ولی تکرارپذیری این اتفاق اینقدر بالاست که دیگه این ویژگی رو به رسمیت شناختم. الان یه میوه فروشی تو مسیر برگشت به خونه دیدم که از خلوتی در حال چرت بود آقای میوه فروش..از همسر خواستم یک هندوانه بخره؛ الان حدود نیم ساعته منتظرم اون یک هندوانه را حساب کنه. بس که آدم وارد مغازه شد نگران سلامتی آقای همسر شدم...

بهش میگم احتمالا یکی از دلایل وضعیت قرمز شهر خودتی... آخه باعث تجمع میشی:)

  • هستی ...

دیشب فیلم و دیدیم با وجود اینکه موضوع اصلیش مرگ بود اما روایت تلخی نداشت و فیلم برایم هم لذت بخش و هم صحنه های آرامش بخش زیادی داشت...

خیلی وقتها از خودم سوال می پرسم اگر بدونم ۳ ماه دیگه زنده ام چه میکنم؟!  از دوستانم هم این سوال و پرسیدم و هر کس چیزی گفته...

پارسال به صورت ناگهانی یکی از اقوام متوجه شد سرطان داره از وقتی فهمید سرطان داره تا زمان‌ مرگش دو ماه و ۸ روز طول کشید و بنده خدا اینقدر درد داشت که هیچ برنامه ای نتونست داشته باشه برای زمان باقیمانده :((

  • هستی ...